انجامش میدم!

قبل نوشتن این متن داشتم خاطره ای که بوو برام نوشته بود رو میخوندم...

میدونین...اون  هفت صفحه نوشته خیلی برام ارزشمنده...یه نوشته کامله!

و توش بوو اشاره کرده که اولا از همکلاسی شدن باهام میترسید و تصور ناجوری ازم داشت! ولی بعد زدم تصوراتشو خورد و خاکشیر کردم و یه کیدوی دیگه تو تصوراتش به وجود آوردم:)

به جرئت میتونم بگم بهترین اخلاقت اینه که هیچ کسو ناامید نمیذاری! واقعا اینو از ته دلم حس کردم و دارم بهت میگم...شاید خودت قبول نکنی ولی استعداد فوق العاده ای تو دلداری دادن و "حال خوب کردن" داری..!

خب خیلی خوشحالم که همچین آدمیم:")

اینو یبار یه ناشناس آشنا هم گفت:)

 

و بعد اشاره کرده به موضوعی مهم..

ذاتا من بچه کتابخونی بودم از بچگی، ولی خب یه مدت بود کلا کنار گذاشته بودمش نمیدونم چرا. احتمالا باعث شدی که یه بار دیگه شروع کنم و آدم باشم...ازت ممنونم^-^

اوه اوه تا یادم نرفته! یه ویژگی دیگه داری که شدیدا میپرستمش! (هی...خیلی خوبه این=^=) اونم اینه که خیلی بلندپروازی! شجاعت اینو داری که بزرگترین رویاهارو داشته باشی! و به نظرم لایق تک تکشونی:) و خب این اخلاقت باعث شد تا منم یکم بلندپروازتر باشم و بگم اشکال نداره اگه رویاهای فوق العاده داشته باشم. حتی اگه هیچ وقت بهشون نرسم، حق اینو دارم که بهشون فکر کنم و برای رسیدن بهشون تلاش کنم. ( مدت ها بود که این حقو از خودم گرفته بودم. ممنونم که دوباره باعث شدی این حق رو به خودم بدم♡)

آهان! قبل از عید یه بار ازمون خواستی که اخلاق های خوب و بدت رو برات بنویسیم. فکر کنم میخواستی اصلاح شی. هیونگ و هانی کلی نوشتن ولی من فقط یه جمله نوشتم:" خیلی زود عصبانی میشی..." 

اولا که منظورم دقیقا خیلی زود نبود و بعدشم الان پشیمونم که جرا بیشتر زر نزدم'^' هیییع ببخشید دیگه...اصلا بذار همین جا بگم!

+ خب، میخوای حال همه خوب باشه!

+ خیلی باجنبه ای:] اصلا چیزی بهت برمیخوره؟:|

+ تا جاییکه فهمیدم قضاوت بقیه برات مهم نیست.

+ یه چیزی تو ذهنت باشه انجامش میدی!

_ حالا نه خیلی زود ولی...عصبانی میشی دیگه'^'

+ خیلی زیاد و تند کتاب میخونی که بنظرم عالیه!

_ نگاهت گاهی خیلی ترسناکهO^O

+ همیشه به آدم روحیه میدی0^0

_ بعضی وقتا نگران چیزای بدیهی میشی( این واقعا رو مخ منه! >-<)

+ خیلی خوش خنده ایD:

+ خیلی تلاشگری*^* ( واهااااییی*0*)

تلاشگر...

من...

من واقعا یه زمانی خیلی تلاشگر و hard working بودم...

احتمالا الانم هستم...الانم دارم تلاش میکنم...ولی بیشتر. شبیه جنگیدن و دست و پنجه نرم کردنه! نه تلاشی که از روی عشق و هیجان باشه...

دلم برا کیدویی که تو این متن بود تنگ شده...

نه که الان عوض شده باشما نه...

درواقع...مدت هاست چیزی تغییر نکرده...

ولی وقتی برمیگردم عقبو نگاه میکنم

میبینم هیچی دیگه مثل قبل نیست!

عوض نشده ولی همونم نیست...

شایدم..نمیدونم...شایدم من همون رنگین کمونم ولی یکم رنگ و رو رفته تر شدم..!

به هرحال، این نوشته (البته که همه متنو ننوشتم) احتمالا دقیق ترین تصویر موجود از منه که نزدیکترین فرد زندگیم نوشتتش...اگه هیونگم مینوشت قطعا همچین چیزی میشد! و لازمه که راجب این نوشته فکر کنم و دوباره بشم همون کیدوی رویاپردازِ کتابخونِ امیدبخشِ تلاشگر!

تا سال جدید ردیفش میکنم...

خیلی چیزا هستن که باید روبه راهشون کنم...

و جمله همیشگیم:

من انجامش میدم..!

  • Baby Blue

میخواستم یک ستاره داشته باشم

عینک، تبلت، هندزفری، چندتا کتاب و دفتر، چند دست لباس و...

چمدانم را بستم و با سرعت از خانه بیرون زدم. باید تا قبل از ساعت دو ظهر به فضاپیما میرسیدم. قرار بود از این سیاره بروم و به دنبال ستاره ام بگردم؛ به هر حال من نتوانسته بودم ستاره ام را در زمین پیدا کنم.

داخل فضاپیما شدم.

از سیاره خودمان دور شدیم و کم کم به سیارات دیگر نزدیک میشدیم. به شهر آدم فضایی ها رسیدیم. سریع از فضاپیما بیرون آمدم تا به دنبال ستاره ام بگردم. از همه آدم فضایی ها سراغ ستاره ام را گرفتم ولی هیچ کدامشان ستاره مرا نمیشناختند. کم کم از شهر آدم فضایی ها دور شدم و رسیدم به یک کوه مرتفع. با خودم که شاید ستاره من آن بالا باشد. از کوه بالا رفتم و بعد ازچند ساعت به قله رسیدم. حسابی خسته شده بودم. کمی اطراف را نگاه کردم و در همان نزدیکی ها یک ستاره کوچک و خجالتی و درعین حال درخشان دیدم. جلوتر رفتم و سلام کردم. رو به من برگشت و با صدای ظریفی جواب سلامم را داد. از او پرسیدم که آیا صاحبی دارد یا نه...و اوهم جواب داد :"بله، دارم!" 

با تعجب پرسیدم: "پس صاحبت کجاست؟ نامش چیست؟ چرا اینجا پیش تو نیست؟"

ستاره سرش را پایین انداخت و با صدای ظریفش ادامه داد: " من نه نام صاحبم که میدانم و نه میدانم که کجاست. فقط میدانم که یک آدم بالغ و بااراده و موفقی است که قرار است در آینده پیش من بیاید."

به حرف هایش که گوش دادم با خودم گفتم:" شاید بتوانم صاحب این ستاره شوم؛ البته نه الان...بلکه در آینده؛ زمانی که بزرگ و موفق شدم..."

با این وجود از ستاره خداحافظی کردم و به سمت فضاپیما راه افتادم. تصمیم گرفته بودم که دوباره به سیاره ام برگردم و سخت تلاش کنم تا بتوانم در آینده صاحب آن ستاره شوم و "من هم یک ستاره داشته باشم" .

بعد از آن روز، سخت تلاش کردم و جان کندم تا بتوانم موفق شوم. سال ها سختی هارا تحمل کردم تا بتوانم هرچه زودتر به آرزویم برسم.

سال ها گذشت و من بزرگ شدم. دوباره رفتم پیش آن ستاره و این بار با اعتماد به نفس گفتم که من صاحب توام و تو ستاره منی! سپس دست ستاره ام را گرفتم و به سمت فضاپیما برمیگشتم که ناگهان درفکر فرو رفتم...و بعد با کمی مکث، دست ستاره ام را ول کردم و کمی فاصله گرفتم. ستاره ام پرسید که چه شد. چند ثانیه ای سکوت کردم و بعد گفتم:" خب میدانی...من الان دیگر بالغ و بزرگ شده ام. من دیگر میدانم که نمیتوانم ستاره ای داشته باشم. من الان درک میکنم که داشتن یک ستاره چیزی غیر ممکن و محال است. دیگر بچه نیستم و میدانم که نمیتوان با یک ستاره صحبت کرد...نمیتوان دستش را گرفت...من کتاب های نجوم بسیاری خوانده ام و میدانم که یک ستاره اصلا نمیتواند تا این حد کوچک باشد...

واضح تر بگویم؛حالا که بزرگ شده ام میفهمم که تویی اصلا وجود ندارد."

ستاره پس از اینکه حرف هایم را شنید لبخندش محو شد و کمی عقب تر رفت. خواست جیزی بگوید اما منصرف شد. لبخند تلخی زد و گفت:" پس من وجود ندارم...!" و ناگهان شروع به بزرگ و تاریک شدن کرد.

خشکم زد...محکم فریاد زدم:"هی!"

با همان لبخند تلخی که بر صورت داشت گفت:" مگر در کتاب های نجوم، در دنیای شما، ستاره ها این گونه نیستند؟ اگر کتاب های نجوم بسیاری خوانده ای پس حتما باید بدانی که ستاره ها متولد میشوند، رشد میکنند و زمانی میمیردند و تبدیل به سیاهچاله میشوند."

سپس با بغض ادامه داد:" اما تو یک چیز را نمیدانی. این که من فقط مال تو بودم. فقط متل تو؛ نه مال آن آن کتاب های نجوم و نه مال آن دنیای شما..."

و او از بین رفت. نابود شد. البته که من نابودش کردم. این باورهای من بود که اورا تبدیل به سیاهچاله ای عمیق و تاریک کرد. انگار وقتی بچه بودم، باورها و افکارم نامحدود بود و فکر میکردم که هیچ چیز غیرممکن نیست. آن موقع ها حتی اعتقاد داشتم که جادو هم واقعا وجود دارد. اما بعدا که بزرگتر شدم، باورهایم افکارم را محدود کردند و افکارم لا به لای میله های منطق محصور شد. این بود نتیجه بزرگ شدن من. منی که میتوانست تا ابد بچه بماند و تا ابد در پی یافتن ستاره اش باشد..اما ترجیح داد بزرگ شود ک ستاره اش را هم از میان ببرد. این باورها و افکار و منطق و استدلال من بود که آن ستاره کوچک و دوست داشتنی را به نیستی کشاند. من باعث شدم که او هم وجود نداشته باشد؛ چون من یک زمینی ام..از همان زمینی هایی که صبح تا شب و شب تا صبح در تلاشند اما نمیدانند برای چه...از همان هایی که از همه چیز زندگی میگذرند تا خوب درس بخوانند اما نمیداننر بدای چه...من از نسل همان هایی هستم که دم از آزادی و زیبایی و نیک اندیشی میزنند اما درباره آن هیچ نمیدانند...آری! من از همانانم که نامشان در شناسنامه الهی انسان و لقبشان اشرف مخلوقات است!

میتوانستم مراقبش باشم. برایش غذا درست کنم. شب ها با لالایی بخوابانمش. بیرون ببرمش و شهر را به او نشان دهم. میتوانستیم باهم سفر کنیم و دنیا را بگردیم. شهر بازی برویم و کلی خوراکی های خوشمزه امتحان کنیم.

اما

چرا اینکارها را نکردم؟چرا؟ من که اورا باور کرده بودم...با او صحبت میکردم...من که واقعیت را در درخشش بی پایانش حس کرده بودم...پس چرا دیگر نخواستمش؟ چرا به وجودش شک کردم؟ شاید بخاطر مردم احمقی بود بود که هزاران دلیل و مدرک از محال بودن این واقعیت برایم می آوردند. اما احمق تر من بودم که به آن ها توجه کردم؛ فکر کردم؛ شک کردم و درآخر ترسیدم و فرار کردم. منی که یک دلیل برایم کافی بود تا این رویا برایم واقعیت پیدا کند. "من میخواستم یک ستاره داشته باشم"...هرچقدر هم کوچک..هرچقدر هم دیوانه وار..!

آه ستاره دوست داشتنی من!

دلم برایت تنگ شده.الان چطوری؟ آنجا حالت خوب است؟ به انداز کافی غذا میخوری؟ متاسفم که باورت نکردم؛ چون من یک زمینی ام.

امیدوارم آن طرف ها

آن دوردست ها

صاحب دیگری پیدا کنی که بهتر مراقبت باشد.

برو...

تا انتهای دوردست های بی پایان برو و تا میتوانی از زمین و آدم هایش دور شو؛ خیلی خیلی دور...

برو جایی که منطقی درکار نباشد، جایی که فلسطین و یمنی نداشته باشد.

برو جایی که رنگ پوست بی معنی باشد...

جایی که ما نیستیم...

جایی که عشق پیروز است:)

  • Baby Blue

اگه فراموشی بگیرم..؟

 

...

  • Baby Blue

قرصِ weird !

امروز رفتم دکتر بخاطر پوستم...

و گفت بخاطر اختلالات هورمونی و دستگاه تولید مثلته:/

و کلی قرص بهم داد...

بذارین توضیحات اون کاغذ توی یکی از قرص هارو براتون بخونم^^ :

این دارو ممکن است باعث ترس از نور، تاری دید و خشکی چشم گردد.

مصرف این دارو ممکن است باعث مشکلات استخوانی-عضلانی مانند درد مفاصل، درد و سفتی عضلات، اشکال در راه رفتن، تغییر در خلق و خو و تمایل به خودکشی گردد"-"

مصرف این دارو ممکن است باعث افسردگی و تومور مغزی شود:/

از تماس زیاد با نور خورشید، نور لامپ(!)، هوای سرد و باد، بخصوص در ماه اول درمان خووداری نمایید!

درطول روز از کرم ضدآفتاب استفاده کنید.

انجام اعمالی مانند اپیلاسیون، الکترولیز، لیزر و میکرودرم به علت احتمال ایجاد اسکار ممنوع میباشد.

مصرف همزمان این دارو با ویتامین آ سبب افزایش سمیت دارو میشود ( جالبه خود دکتر همراه با این دارو ویتامین آ هم داده'-')

عوارض: خونریزی بینی(آخ جون بالاخره قراره خون دماغ شم*-*\ )، التهاب سفیدی چشم، درد در لب ها، درد مفاصل و استخوان، افزایش کلسترول و چربی خون، اشکال در راه رفتن، قرمزی و خارش چشم، عفونت پوستی، حساسیت به نور، نقص شنوایی، هپاتیت، پوست اندازی(!)، ورم مغزی، سردرد و تغییر در دید، خونریزی از مقعد، افسردگی و تمایل به خودکشی

 

+ :/

+ واقعا الان دلم میخواد رحممو دربیارم خلاص شم'-'

+ کسی اینجا رحم نمیخواد؟"-"

+ اپیلاسیون ممنوع "-" خدایا شکر"-" من اصلا رابطه خوبی با تیغ ندارم"-" یجوری تو شیو کردن بی استعدادم که هروقت از حموم میام بیرون ممکنه بخیه بخورم"-" در این حد افتضاح"-"

+ یادمه یبار هیونگ و بوو میخواستن طرز صحیح استفاده از تیغو بهم یاد بدن'-'

+ یه هودی توسی خریدم*-*

+ واقعا کسی نبود رحم لازم باشه؟:(

+ برم بخوابم...از صبح بیرون بودم

+ شبتون آبی~

 

  • Baby Blue

(= Honey bunch

فکر کنم اولین باری که باهات آشنا شدم...

یادم نیس زیر کدوم‌ پستم نظر داده بودی...

فقط جمله آخرت یادمه:

"راستی من هانی بانچم*-* از آشناییت خوشبختم..!"

_ او هانی بانچ؟ اسمتو زیاد شنیده بودم*-* منم همینطور!

 

اولین پستی که ازت خوندم "وقتی هانی بانچ سانتا میشود" بود. چه پست شنگولی هم بود!

و بعد "دنیای پوچ لعنتی" ...و منی که مدام فکر میکردم:" ینی باید برم باهاش حرف بزنم؟ ینی مشکلش چیه؟اصلا شاید نخواد حرف بزنه...چیکار کنم؟ اصلا فکر نکنم اون منو درست و حسابی بشناسه! پس چیزی نگم دیگه نه؟...."

اون وسطا که قالبتو دارک کردی و اون پستو گذاشتی، حس کردم اون نوشته هارو من تایپ کردم! کاملا فهمیدم و حسش کردم؛ و خب...من یجورایی دیگه بلد شده بودم خومو از اون سیاهچاله بیرون بکشم. پس تصمیم گرفتم یه کامنت تقریبا طولانی برات بذارم در این مورد بلکه شاید کمکت کنه.

و بعد یمدت هانی بانچ دوباره کاوایی شد^-^

و اما مهمترین و خاطره انگیزترین پستت...نه فقط برا من بلکه برا هممون...

"روزی روزگاری در بیان..."

فکر کنم تا ابد پیوند بمونه:")

 

هانی بانچی...=)

ممنون که هروقت پستی با مضمون ناراحتی گذاشتم اومدی و کامنت های طولانی و قشنگ گذاشتی و سعی کردی بفهمی و بهتر کنی:) و همیشه هم موفق شدی؛)

هانی بانچ!

دوست خوبم!

امیدوارم که اینجارو به موقع بخونی:)

تو دوست قابل اعتماد و حامی ای هستی و من خوشحالم که باهات آشنا شدم...واقعا خوشحالم. امیدوارم داروهات رو به موقع و به اندازه کافی بخوری و مراقب هانی بانچ باشی:) چون اگه اتفاقی براش بیفته باید بهم جواب پس بدی!

میدونی که..هروقت خواستی میتونیم باهم حرف بزنیم. میدونم خیلی وقت نیس که همو میشناسیم ولی به اندازه یه دوست چند ساله برام ارزش داری و امیدوارم و آرزو میکنم که این دوستی سال ها دووم بیاره!

لطفا مراقب اون بخش از قلبم که صاحبش شدی باش:)

 

و بالاخره...

تولدت مبارک:)

💙💙

  • Baby Blue

دیالوگ ماندگار۶

*تولد سال پیشم*

من: بچه ها،الان دارم به این فکر میکنم که شاه علیزاده (معلم زبان مدرسمون) همه اون استوری هایی که پر از کلمه "فاک" بود رو دیده و...

هیونگ: گند زدی ینی~

هاید کن استوریتو ازش

من: ریپلای کرد، کوئیک ریکشن گذاشت، گفت تولدت مبارک عزیزم و منم جواب دادم مرسی خانوم معلم و بعد اون لایک کرد حالا هاید کنم؟XD آر یو سیریس؟XD

هیونگ: نه الان ریدی

نمیشه جمعش کرد

آینده رو میگم

من:XDDDDDDDDDD

هیونگ: امیدوارم سال بعدی اگه وجود داشته باشه معلممون نباشه

من: تازه بدتر از همشون میدونی چیه؟ اونجا که تورو تگ کردم نوشتم تنکس بچXD

هیونگ: نمیدونم چی بگمXD واقعا الان حال ندارم ولی از ته دل افسوس میخورم..خوبه معلم زبانم هس!

من: فکر کن اون همه گندکاریXD از اینورم عکس پروفایلمXDD

هیونگ: حرفی نمیمونهXD

من: ما آدمای آبرو مندی بودیم

حداقل جلو معلماXD

هیونگ: بودیم

ریده شد..

من: ساری بچXD

  • Baby Blue

دیالوگ ماندگار۵

*یازدهم*

پریسا(سرگروهمون تو مدرسه): بچه ها، من امروز یادم رفته برگه کار فیزیکو بیارم...گذاشته بودم لای خیلی سبزم...

هیونگ: عام...باشه عب نداره

من: هنوز وقت داریم^-^

بوو:... خب...بریم از پایین (کتابخونه مدرسه) خیلی سبز بگیریم دیگه!

هیونگ: '-'

من: "-"

پریسا: به به:/ 

 

  • Baby Blue

کیدو به چند سوال پاسخ میدهد!

  • Baby Blue

ییلاق:)

خب...حدس میزنم خیلیاتون اصلا ییلاق ندیدین..به جز تو کتاب اجتماعی>-<

و...خیلی جای قشنگیه بنظرم!

اوندم چندتا عکس بذارم لذت ببرین^-^\

  • Baby Blue

آخه این چه کاری بودT-T

یه سوتی وحشتناک دادم...

دقایقی پیش دینی داشتیم..داشت میپرسید.

و خب منم هیچی نخونده بودم._. اصلا نمیدونستم درس چندیم.__. بعد گفتم خب حالا ویس بقیه رو گوش میدم همونو مینویسم:/

حدس بزنین چی شدTT

به جای اینکه سوال دو رو ریپلای بزنم، جواب سوال دوی یکی از بچه هارو که داشتم گوش میدادم ریپلای زدم و همونو نوشتمT-----T

خدایا...

سریع پاکش کردم"-"

امیدوارم کسی متوجه نشده باشه"-"

  • Baby Blue

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan