💙💙💙

صاحب این وب کنکور دارد

و میرود که خاکی بر سر خودش بریزد!

دوجمله بالا خلاصه این متنه.

اولش نمیخواستم اعلام کنم و یا حتی بیام راجبش پست بذارم! ولی خب از اونجایی که یک عدد خوشبین (._.) و مثبت اندیشم و شواهد باستانی نشون میدن که یه زمانی hard-working هم بودم، اومدم اینارو بنویسم که:

۱) متعهد تر باشم بهش؛ چون اگه فقط تو ذهن خودم باشه ممکنه هرلحظه جا بزنم. پس اینحا مینویسم که یادم بمونه بیشتر از پنجاه نفر دیگه این نوشته رو میبینن و اگه گند بزنم همه اونا شاهد گند زدنم خواهند بود!

امیدوارم بتونم به نظرات دیگران اهمیت بدم ._.

۲) نمیخواستم فکر کنین برای همیشه رفتم یا همینجوری رفتم. به یکی از رفقا سپرده بودم که اگه کسی سراغمو گرفت بگه ولی فکر کردم اینجوری بهتره که بیام خودم بگم. وب رو هم نمیبندم چون کلا بستن وب حس خیلی بدی داره. پس آزادین که Light Blue گردی کنین:)

همین دیگه..

برام آرزوی موفقیت بکنین:)

بوستون دارم:))

و

دلم براتون تنگ میشه..💙

 

+ سخنی چیزی هس تا امشب درخدمتم؛)

 

 

  • Baby Blue

اخبار نیمروزی!

با سلام

با بخشی دیگر از خبرهای نیمروزی درخدمتتون هستم...

"-"

 

۱- پنت هاوس...تو قسمت دوازدهَم. و خیلی خوبه! بعد تموم کردنش میبینم کلی انرژی گرفتم! ینی...قشنگ حرصت خالی میشه تو اون سریالXD پس خوبه*-* اگه دنبال تخلیه حرصتون هستین بشدت پیشنهاد میشه*-*

۲- موهامو دوباره مشکی کردم"-" و میدونین چیه؟ ._. رنگ موهام خیلی خوب شده بود! از ریشه قهوه ای روشن دراومده بود ولی نوکش تا سه چهار سانت مشکی بود...و خیلی خوب شده بود دیگه"-" خصوصا که موهای من مواجه .____. و درکل تصمیم گرفته بودم یمدت رنگ نکنم تا موهام استراحت کنن"-" از طرف دیگه دلم برای موهای قهوه ایم تنگ شده بود و با خودم میگفتم اگه قرار باشه رنگ کنم قهوه ایش میکنم دیگه._.

بات ._.

هیِر آی ام! .___.

۳- دوازده سال تحصیلم تموم شد و من یبارم ندیدم که تو تعطیلات عید درس خونده باشم ._.

۴- خیلی خوشحالم که سطوح پروتئین تو کنکور حذف شده"-"

۵- کاش گوارشم حذف میکردن ._.

۶- آقا یچیزی یادم افتاده دارم سرش حرص میخورم"-" بابام وقتی دانشجو بوده تو یه رستورانی کار میکرده...بعد رئیس اون رستوران از بابام خوشش میومده( برا دخترش "-") ._. یبار بهش گفته ما داریم میریم ایتالیا توهم بیا اونجا زندگی کن._. بابامم قبول نکرده.______.

ینی ._______.

رکلرنلزتلزتلزتل .________.

۷- من کارهای روزانمو تو سه تا دفتر/دفترچه جدا مینویسم که هرکدوم یجورین...بعد به هیچکدومشونم عمل نمیکنم ._. خیلی ناراحتم TT

۸- فهمیدم هرچی بیشتر دنبال تنوع باشین بیشتر دنبال تنوع میگردین ._. ینی..من وقتی موهام بلند بود با خودم میگفتم که عمراااا رنگ کنم"-" حتی نمیخواستم کوتاهش کنم._. ولی الان دلم میخواد تموم رنگ موهای جهانو امتحان کنم"-" و ناراحتم چون همزمان کلی مدل مو و رنگ مو مدنظرمه که همشونو میخوام._.

۹- یه سوال"-" شماهم وقتی زیربغلتونو اصلاح میکنین و بعدش اسپری میزنین پوستتون میسوزه؟ .____. خیلی دردناکه ._. چندباری اشکم و دادمو درآورده "-"

۱۰- خیلی دلم‌ میخواد امروزو ناراحت باشم و یه گوشه کز کنم ولی متاسفانه کلی درس دارم'-'

۱۱- از این دورانی که هنوز وارد دبیرستان نشدید لذت ببرین...

۱۲- من پی اس میخوامTT حداقل ببرینم گیم نتTT لعنتیا خیلی وقته گیم نزدم:""""

۱۳- اونقد تتوهای مختلف برا مچ دستم درنظر دارم که آرزو میکنم کاش دوسه تا مچ دست بیشتر داشتم:"

۱۴- موهامو سشوار نکشیدم._.

۱۵- هفته پیش طی یک سری از لجبازی ها یه عکس تقریبا naked برا بچه های گروه فرستادم'-' (سحری،نرسیا،یومیکو،هیونگ،بوو) 

۱۶- آقای شعاع خیلی خیلی بهتر از خانوم مخنفیه ._.

۱۷- فردا دوفصل امتحان شیمی دارم و من مدت هاست شیمی نخوندم"-"

۱۸- تو فامیل ما اینجوریه که، درسته ننه بابای تو مثلا فلانین و مامانت تو رو زاییده، ولی جزو املاک و اعتبار و آبروی بقیه هم محسوب میشی:/

۱۹- بوو هنوز عکسشو برام نفرستاده...

۲۰- با دیدن پنت هاوس نمیدونم از سوک کیونگ خوشم بیاد یا ازش متنفر بشم'-' لعنتی مرموز:]

۲۱- قهوم سرد شد...اه

۲۲- هوا هوای افسردگیه...

۲۳- مامانم هروقت به من و بابام نگاه میکنه میگه خدایا...چرا اینا انقد دیوونن•-•

۲۴- یمدت پیش که اعصابم چندروز داغون بود، همینجوری تو هال نشسته بودیم...طاها یکم نگام کرد...و بعد دویید بغل مامان:

مامان! من وقتی بزرگ شم مثل اسرا دیوونه نمیشم:"

بدبخت فکر میکنه هرکی بزرگ میشه دیوونه میشه"-"

۲۵- خواب کراش بوو رو دیدم"-"

۲۶- از حجاب اجباری متنفرم...

۲۷- در صفحات مستقل ساز، بخش سرآغاز آپدیت شد!

۲۸- بالاخره آنا شروع کرد به نوشتن پست مربوط به ملاقاتمون'-'

۲۹- میخوام بزنم اینستا و پینترستو پاک کنم"-"

۳۰- این خیلی بده که قدتون خیلی کوتاه باشه...چون حجم عظیمی از لباسا دیگه بهتون نمیاد:")

۳۱- دلم برا عطر FF ام تنگ شده TT

۳۲- میدونستین من عاشق تیشرت ساده ی سفیدم؟ خصوصا اگه گشاد باشه..؟:"

۳۳- چند روز پیش رفتم ماشینو تو پارکینگ پارک کردم(بیرون بود) و خیلی احساس پیروزمندی کردم'-' بااینکه حتی تو شهرم‌ رونده بودم قبلا '-'\

۳۴- کتابای ریچل هالیس حرف نداره:")

۳۵- من چرا اینجوریم؟ همش دلم میخواد یه کار خیلی خلاف بکنم'-'

۳۶- دلم میخواد قبل مرگم یه بانک بزنم حداقلTT

۳۷- اگه کنکور قبول نشدم میزنم تو کار خلاف'-'~

۳۸- سه تا کاکتوسام خراب شدن...من مادر خوبی نبودم....

۳۹- میدونستین سوئد(یا سوئیس یادم نیست._.) به همجنسگراها پناهندگی میده؟ "-"

۴۰- از ظهر متنفرم...

۴۱- آنا موهاشو کوتاه کرد"-"\

۴۲- اصلاح پس گردن همونقدر که لذت بخشه درناک و قرمزبخشم هس._.

۴۳- کمر یومیکو خیلی گوده'-' گفتم که بدونین"-"

۴۴- چرا انقدر نگران آیندم...؟ نمیدونم چرا. حس میکنم بعد کنکور همه چی قراره خراب شه..

 

  • Baby Blue

NUMB

 او فکر میکند که باید دوباره با واقعیت ها ارتباط برقرار کند؛ وگرنه کسی خواهد شد که اصلا وجود ندارد.
 زیادی از دنیای واقعی فاصله گرفته. همیشه درحال صحبت کردن است اما کسی صدایش را نمیشنود. اگر عمیقا به چشم هایش نگاه کنی میتوانی زخم هایش را ببینی. او شجاع است...یک شجاع مبارز...مبارزه ای تن به تن با خویش‌‌‌...
 گاهی مردم از او می پرسند: تو کمی اذیت شده ای. اینطور نیست؟
_ به هر حال منن هم انسانم؛ بله اذیت شده ام.
اما اینطور نیست. چیزی که من احساس میکنم متفاوت تر از پاسخ اوست. آن درد واقعی که من احساس میکنم، او خاموشش میکند. من اذیت شده ام و اذیت میشوم اما او نمیفهمد؛ یا اینکه نمیخواهد بفهمد. شاید نمیخواهد چنین حسی داشته باشد و بخاطر همین از رو در رو شدن با آن واهمه دارد. چرا او تا این حد خالیست..؟!
 اگر به دورترین نقطه زمین هم برود و گوش هایش را از خاک پر کند، باز هم صدای کوبیده شدن من به استخوان های سینه اش را میشنود. مهم نیست او چقدر خالی شده. مهم این است که من هنوز قلب او هستم؛ قلب او هنوز میتپد؛ قلب او هنوز زنده است و گرمای حیات درونش ادامه دارد.
 مردم از او معذرت میخواهند و او عذرخواهیشان را قبول میکند تا فراموششان کند؛ اما باید بفهمد که فراموش کردن کافی نیست...باید ببخشد. باید احساس کند که میخواهد کمی راه برود؛ نه اینکه به مقصد برسد. باید بخواهد کمی موسیقی گوش دهد؛ نه اینکه صدای مردم را نشود.
در گوشش زمزمه میکنم:
به دوردست ها، به دنیاهای دیگر، به کرانه های آسمان و به انعکاس نور در دریا نگاه کن...میبینی؟ شبیه قلب توست!
 میخواهم به او بگویم که حرف بزند، فریاد سر دهد، از او میخواهم که وجودش را فریاد بزند. میخواهم به او بفهمانم او همان کسیست که فکر میکند خیلی با آن فاصله دارد. احساساتش درونم مثل خزه های پیچیده دور تکه چوب های رها شده در ساحلند. توجهی به آن ها نمیشود...به احساسات، به خزه هایی که منتظر یک جزر و مد شدیدند.
 ثانیه ها میبازند. شاخه های درختان با نسیم اوایل بهار و نم نم باران پیچ و تاب میخورند. درون بدن او ناگهان گرم میشود؛ انگار که صدای مرا شنیده باشد...چشمانش را میبندد و تلاش میکند تا به احساسات منجمد شده اش گرما ببخشد. جزر و مد شروع میشود و خزه ها شادی میکنند.
با خودش میگوید:
بله من اذیت شدم، خیلی زیاد...
این را میگوید و اشک میریزد و درحالی که بارش بی وقفه باران شروع میشود، دنیا در خیسی و سرمای عجیبی فرومیرود.

 

 

  • Baby Blue

بزرگ شدن وحشتناکه!

 

_ هی! میدونستی همه اینکارات از روی بچه بودنته؟ آدمای پخته هیچوقت اینطور رفتار نمیکنن!
+ آره همینطوره صوفی! انتظار نداری که تو این سن پخته و بالغ باشم هوم؟
_ مشکلش چیه؟
+ بزرگ شدن تو این سن وحشتناکه...!
_ بالاخره که باید بزرگ شی!
+ ولی هنوز زوده...
+ دارم دنبال یه راه حل براش میگردم..!
_ مقاومت دربرابر بزرگ شدن دردناک تر از خود بزرگتر شدنه..
+ اینطور فکر نمیکنم...
_ مهم نیست تو چی فکر میکنی کیدو...واقعیت به مسائل شخصی توجه نمیکنه
+ واقعیتی وجود نداره صوفی...واقعیت چیزیه که ما میبینیم...
_ بازم...تو که نمیتونی منظره رو به رو تو تغییر بدی مگه نه؟
+ میتونم یجور دیگه بهش نگاه کنم.
_ ولی اون منظره هه هنوز همونه.
+ میتونم رومو برگردونم و یه منظره دیگه رو تماشا کنم!
_ اینطوری میخوای ازواقعیت فرار کنی؟
+ نه صوفی! من ازواقعیت فرار نمیکنم. گفتم که، واقعیت اون چیزیه که ما میبینیم. من فقط خواستم وجهه دیگه ای از واقعیتو ببینم...تا کمتر درد بکشم.
_ ولی اون منظره ای که دیگه بهش نگاه نمیکنی هنوز سرجاشه نه؟
+ مهم نیس...دیگه نگاش نمیکنم...
_ ولی باید حواست بهش باشه! ممکنه بهت تیر بزنه. تو که نگاش نمیکنی!
+ صوفی...نمیفهمم چرا انقدر باید مراقب باشم؟ چرا هرچی بزرگتر میشیم بیشتر به مراقبت نیاز پیدا میکنیم؟
_ چون هرچی بزرگتر میشیم ضعیف تر میشیم...
+ چرا؟ چرا ضعیف تر میشیم..؟
_ چون دلتنگ روزای بچگییمون میشیم. اتفاقای خوب بچگی و کودکی ایجورین که، فقط...اتفاق افتادن...و ما تلاش خاصی براشون نکردیم...نه برای موندنش تقلا کردیم نه رفتنش...بزرگتر که میشیم، اتفاقای خوب دیگه نمیفتن...باید بندازیمشون!
+ میترسم یجوری بندازم بشکنن:)
_ واسه همینه که میگم مراقب باش!
+ ولی صوفی...من همچنان نمیخوام بزرگ شم...
_ منم نمیخواستم...هیچوقت نخواستم!

_ ولی میدونی‌چیه؟ بزرگ شدن وحشتناک نیس...بستگی به این داره که چطور بزرگ‌ شی.

 

  • Baby Blue

دیالوگ ماندگار۱۲

 

*بوو(مائو) درحال توضیح دادن به بچه ها که من چقد بی حیام!*
یومیکو*تعجب میکنه* : واقعا تا این حد؟
بوو: بابا جلو من و هنگی(خواهر هیونگ) سوتینشو دراورد...این بشر حیا سرش نمیشهXD
سحری: نههههههه "-"
یومیکو: باورم نمیشه XD
من *که تازه از راه رسیدم و سعی در دفاع از خودم دارم* : نهههه صبر کنین توضیح میدم "-"
سحری: الله اکبر :-:
من: اونطوری که شما فکر میکنین نیس! وقتی درش میاوردم رومو کردم اونور "-"
بوو: تو رو تو نکردی اونور...
یومیکو: ....'-'
بوو: ما رومونو کردیم اونور!!

یومیکو: XDDDDD
هیونگ: این جمله رو طلا بگیرین...فورا!

 

  • Baby Blue

مصاحبه!

این همون چالش چهارم سوفیه ولی از بس تو عنوان چالش دیدم که دیگه حالم داره از کلمه چالش بهم میخوره "-"

 

1. اگه یه غذا یا نوشیدنی می بودی ، اون چی بود؟

اگه غذا بودم...احتمالا پیتزا میبودم "-"

و اگه نوشیدنی بودم قطعا قهوه تلخ..

شایدم شراب قرمز"-" (واااااو"-")

 


2. شغل مورد علاقه ات چیه و خودت رو چطور توی رویاهات مشغول به کار در این شغل تصور میکنی؟ 
شغل موردعلاقم...آه جراحی:")

و بعد از جراحی روانپزشکیو دوست دارم...

+ بچه که بودم دوست داشتم ستاره شناس بشم:) ولی بعد که بزرگتر شدم دیدم هیچ علاقه ای به ریاضی و فیزیک ندارم و قادر به پرداختن بهش برای ادامه زندگی نیستم"-"

سو بیخیالش شدم...ولی خب این چیزی از عشق من به نجوم و ستاره شناسی کم نمیکنه:)

و آها...یمدت به سرم زده بود آتش نشان بشم:""" لعنتی من عاشق ماشین آتش نشانیمTT

 

و تو تصوراتم...

عاااا خب همیشه به این فکر میکنم که یه جراح موفق شدم:" و کسیم که برا بیماراش مثل یه دوسته و کلی باهم خوش میگذرونن و از فلسفه زندگی کردن حرف میزنن:")

 
3. ظاهر و اخلاقتون شبیه به کدوم شخصیت انیمیشنیه؟
 نمیدونم...فکر کنم مانامی یا ناروکو تو پدال زنان کوهستان:" (به روم نیارین دوتا شخصیت کاملا متفاوتن.__.)

اه هرچی کارتون و انیمه دیده بودم از ذهنم محو شد"-"

صبر کنین "-"



4. سه تا از وسایلی که توی اتاقت هستن و با وجود کهنه یا بدرد نخور بودنشون نگهشون داشتی.

یه دفتر خاطره چوبی که هدیه تولدم بود...(انتظار ندارین که دورش بندازم..؟)

قوطی اسپری موردعلاقم "-" (درسته که تموم شده ولی هنوز بوش میاد"-" بوی آدامس میده"-" و رنگشم آبی کثیف و طوسیه"-")

عطر اف افم که تموم شده :"""""""""""""""" (که باز خیلی وقتا میرم درشو باز میکنم بو میکنم=))

ورق قرصایی که تموم شدن...جمع میکنم بدم بازیافت شن..!

صب کن...اینا هیچ کدوم به درد نخور نبودن ._.-



5. اگه زندگیت یک فیلم بود اسمش چی میشد؟ اگه زندگیت یه آهنگ می بود سبکش چی بود؟؟
اگه فیلم بود...عاااا....فکر کنم I Don't Wanna Die

و اگه آهنگ بودم...نمیدونم راستش..آهنگ پاپی نمیشدم...هیپ هاپم نمیشدم..شاید کلاسیک بودم...شاید کانتری...ولی به احتمال زیاد این آهنگایی که حس و حال قدیمی طور دارن...چی میگن بهش؟ نمیدونم...از اونا بودم...اسمشم احتمالا میشد Blue At 3A.M

 

6. از بین حواس پنجگانه تون ( بینایی ، شنوایی ، چشایی ، بویایی و لامسه ) کدوم قوی تره؟؟

بیناییم یه زمانی عالی بود...ولی الان متاسفانه از یه متر دورترو کلا تار میبینم:")

اممم یه سوال...چشایی چطور قوی میشه؟ ینی چی؟ "-"

فکر کنم شنواییم خیلی قوی باشه..

درکل..من حواس پنجگانم زیاد خوب نیس...به جاش حواس ماوراییم خیلی خوبه!!!مثلا اگه تو جمعی یکی منو نگاه کنه حس میکنم'-' یا مثلا راحت میتونم شخصیت یکیو حدس بزنم...و تلپاتی های شدیدی با افراد نزدیکم دارم"-" و چیزای دیگه...


 
7. یکی از خرابکاری ها یا شیطنت های دوران بچیگت رو بگو.
عادت داشتم زنگ در این و اونو بزنم و فرار کنم "-"

و تو مهمونیای شلوغ رو سر بقیه نمک میپاشیدم "-"

و عادت داشتیم با بچه های فامیل همه تشکا رو بریزیم رو زمین ( یه جایی هستا اونجا روهم روهم میذارن...اونو کلا نابود میکردیم!) و یبار که در اتاقو قفل کرده بودیم ریخت رو سرمون و به زور از زیر آوار(!) نجات یافتیم "-"



8. اگه قرار بود بچه های بیان بین جمعیت پیدات کنن ، چه ویژگی های ظاهری و رفتاری تو رو از بقیه متمایز میکنه بین جمعیت؟
بستگی داره کی بخوان پیدا کنن...چون من ممکنه به هر شکلی دیده شم"-"

ولی اگه میخواین در این برهه از زمان مرا بیافین(!) دنبال این مشخصات باشین:
یکی که قدش کوتاهه و خیلی ریزه میزس...تیپ گشادطوری داره(نمد استایلم چیه"-")...موهاش کوتاه و سیاهه...یه ساعت آبی آسمونی کثیف دستشه...پوستش روشنه...پاچه شلوارشو تا کرده"-" و همینطور نگاه وحشتناکی داره @-@
 

9. ویژگی های دوست خیالی ای که دوست داری داشته باشی و بهت آرامش میدن چیه؟
:")

عااا یه دوست خیالی دارم که اسمش روزیه...یه دختر بلوند که موهاش یکم بالاتر از گردنشه و موهای صاف ولی زبری داره...و معمولا لباسایی میپوشه که تابع مد نیست و از رنگای کثیف استفاده میکنه..

و البته...تصورات خاصی باهاش ندارم...فعلا کراشم هس"-"\
 

10. اگه میتونستی وبت رو به یه مکان تشبیه کنی اون چه جور مکانی می شد؟ 

هممم..بذارین آدرس بدم!

شب تو یه منطقه خیلی شلوغ و خیابونای شلوغ و پر از سر و صدا..

میپیچی تو یه کوچه که تقریبا ساکته...یه کوچه طولانی...

هرچی که به انتهای کوچه نزدیک تر میشی صداها و نورای اطرافتم کمتر میشه...

ساختمونا هم کم کم قدیمی میشن..

و بعد...یه جای کافه طور میبینی که انگار یه جای متروکه رو چند تا جوون اومدن درستش کردن...

وارد اون کافه میشیو میبینی که آهنگ suicide تو کل کافه پیچیده...بوی قهوه تلخ و عطرای خنک میاد...به جایی که هم گیم نته هم کافه هم اتاق موسیقی هم کتابخونه!

تبریک میگم...شما تو لایت بلویین!



11. آخرین نفری که باهاش تماس گرفتی کی بوده و چرا؟
بابا...بهش گفتم به جای شارژ رسید خرید داده:/
 


12. چند تا پست آمادۀ انتشار داری توی پنلت و قدیمی ترینشون مال چه تاریخیه؟
ندارم فکر کنم...
 
 
13. چه چیزی رو میخوای برای آیندگان از خودت به جای بزاری؟
تفکرات و احساسایی که تجربه میکنم...به اضافه پلی لیستم!

میخوام بریزمشون تو کاست=)
 
 
14. عروسکی که توی بچگی بیشتر از همه دوستش داشتی؟
یه عروسک خرسی کوچولو که خیلی نرمه و کرمی رنگه:") و کادوی تولدم بود که بابا بهم هدیه داد..هنوزم دارمش...کنار تختمه!
 
 
15. آخرین کتابی که کامل خوندینش ( غیر درسی ) چی بوده؟ و کِی؟؟
فکر کنم‌ جلد دوم حماسه کرپسلی...اقیانوسی از خون

+ مارولا...هقق...

 
16. رنگ چشم تون چه رنگیه و اگه میتونستین رنگشو انتخاب کنین ، چه رنگی رو انتخاب می کردین؟
قهوه ایه...ولی دوست داشتم طوسی یا مشکی باشه...البته این قهوه ای روهم دوس دارم"-"♡

+ آقا یچیزی راجب رنگ چشام بگم"-" بعضی وقتا که میرفتم جلو آینه و چشامو نگاه میکردم میدیدم یه هاله سرمه ای-طوسی اطراف مردمکمو فرا گرفته"-" حس میکردم متوهم شدم ولی بعد از زهرا پرسیدم و اونم تایید کرد و گفت آره بعضی وقتا رنگ چشات ترسناک میشه "-" هیونگ و بوو"-" شماهم تاحالا متوجهش شدین؟"-"
 

17. یه چیز جالب یا بامزه دربارۀ یه فایل یا نرم افزار توی سیستم یا گوشیت بگو؟ ( اگه دوست داشتین اسکرین بزارین )
اول اینکه...من همه چیو دسته بندی کردم! بیشتر از چهل تا آلبوم تو گالریم دارم که هرکدوم مربوط به یه موضوعیه"-" و وقتی یه عکس میبینم که میتونه تو چندتا آلبوم قرار بگیره کلافه میشم"-" حتی سیو های اینستامم همینطور...کلا پوشست"-"

دوم اینکه دوتا برنامه موزیک پلیر دارم که صدای هرکدومو یجوری تنظیم کردم'-'

سوم اینکه باید این ملودی و زیر و بم بودن آهنگ ها و کلا کوفت و زهرماریاشو خودم تنظیم کنم'-'



18. وقتی بچه بودی چجور بچه ای بودی؟

بچه خوب فامیل"-"
البته یبار اونقد حرف زدم که خالم دهنمو چسب زد"-"
 

19. اولین نفری که توی بیان دنبالت کرده کی بوده؟ ( از بخش فهرست دنبال کنندگانتون می تونین متوجه بشین. )
یومیکو=)
 

20. یک یا چند جمله به نویسندۀ چالش ها ( به سوفیا ) بگو!
فایتینگ!

 

+ مرسی از بنزوییک اسید که دعوتم نمود"-"\

+ آقااااا=))

دیروز آنا رو دیدم=)))))))
 

  • Baby Blue

انسان و رویا

آیا تا به حال خواسته ای که ماه باشی؟ خورشید شوی و در آسمان بدرخشی؟ یا اینکه ماهی شوی و در اعماق دریاها شنا کنی؟

اما این را بدان که اگر ماه بودی طلوع پرفروغ صبح هنگام را نمیدیدی و اگر خورشید بودی از دیدن زیبایی سکوت شب و چشمک زدن ستارگان غافل میماندی...

اکنون تو انسانی...انسانی و رویا داری. با رویاهایت هم میتوانی مهتاب باشی و در تاریکی بی سر و صدای شب بدرخشی و هم آفتاب باشی و به سرزمین زیر پایت نور بتابانی. میتوانی برخلاف بسیاری از ماهی ها در اعماق اقیانوس ها سفر کنی. 

میتوانی هروقت دلت خواست روحت را از بعد زمان و مکان خارج کنی و به پرواز درآری...

  • Baby Blue

تو واقعیت هم همینطور

*یکی از دوستام از بالای کوه برام ویدیو میفرسته*
من: چه رویایی...
_ آره...جذابه...ولی خب...یجورایی ناراحت کنندم هستا...چیزی که راجب کوه ناراحت کننده اس اینه که تو اگه به کوه نگاه کنی و بری جلو، حس میکنی کوه داری میره عقب؛ و اگه به کوه نگاه کنی و بیای عقب حس میکنی کوه داره میاد سمتت...اگه میخوای برسی به کوه هیچوقت نباید به کوه نگاه کنی. اصلا نباید به زیباییش نگاه کنی چون هرچی بیشتر به اون نگاه کنی امیدت کمتر میشه. باید به برگ های روی زمین، به سنگ های روی زمین که ردشون میکنی نگاه کنی و بعد دستتو دراز کنیو هروقت دستت به کوه رسید نگاش کنی...این خیلی غم انگیزه...غم انگیزتر از اون اینه که این تو زندگی واقعی هم هست! اگه بخوای کوهو نگاه کنی و بیای عقب، اگه بخوای موفقیتتو نگاه کنی و بیای عقب، حس میکنی داره دردش کمتر میشه...ولی درواقع تو داری ازش خیلی دورتر میشی...و اگه بخوای موفقیتتو نگاه کنی و بری جلو، حس میکنی داره ازت دورتر میشه...یه عالمه گزینه های زیاد میاد...یه عالمه آدمای زیاد میان که تندتر دارن بغلت راه میرن...برای همین تو اصلا نباید به اون آدما هم نگاه کنی. باید به...زمین نگاه کنی! *میخنده*

این غم انگیز بودن خوبم هس...

_هوم...اینکه شهر و آدماشو از دور نگاه کنی حس آرامش و تغییر بهت میده...حس خاص بودن یا ناقص بودن...
خودت باید انتخاب کنی وقتی باهاشون فرق داری..که خاصی...یا ناقص..!

میبینم که توهم مثل من فکر میکنی!

_ آره یجورایی...

بااینکه دردناکه ولی خوشحال کنندس:)

_ آره میدونم چی میگی
من میتونم زندگیو همونقد که با جزئیات زیبا میبینم همونقدم با جزئیات بد و زشت ببینم

و با اینکه میتونم با جزئیات زیبا ببینم ولی گاهی اوقات ترجیح میدم نیمه تاریک و درک نشدشو ببینم...

_ دقیقا
مشکل ما آدما اینه...
وقتی خوشحالیم دنیا قشنگه
وقتی ناراحتیم به دنیا طعنه میزنیم

 

+ خونه ما تقریبا آخرای شهره...ینی یجاییه که از اون به بعد دیگه شهر تموم میشه:) و تو ارتفاعه...یکم که میری بالاتر یه جایی هس که شهر از اونجا دیده میشه...و عکس پست مربوط به همون مکانه ؛)

  • Baby Blue

امیدوارم...

امیدوارم آدمای زیادی رو از دست بدی؛ چون تا آسیب نبینی یاد نمیگیری که خوب و بدو از هم تشخیص بدی...

امیدوارم دیگران ضربه های بدی بهت بزنن؛ چون فقط وقتی ارزش اطرافیانت رو درک میکنی که از دستشون بدی...

امیدوارم حرفا و انتقادات زیادی بشنوی؛ چون تا اونارو نشنوی نمیفهمی که چقد متفاوتی و راهت درسته...

امیدوارم نقص های زیادی داشته باشی؛ چون فقط در این صورته که میتونی از خودت آدم بهتری بسازی...

امیدوارم دچار سردرگمی های آزاردهنده شی؛ چون تا سردرگم نشی مسیر جدید رو پیدا نمیکنی...

امیدوارم رویاهات اونقدر بزرگ باشن که بیشتر از حد توانت باشن؛ چون همین رویاهاست که از تو یه اسطوره میسازه...

امیدوارم ناامیدی های دردناکی به سراغت بیاد؛ چون تا طعم ناامیدی رو نچشی امید رو حس نمیکنی...

امیدوارم شکست بخوری؛ چون فقط شکسته که به آدما صبر و تحملو یاد میده...

میدونی...

من امیدوارم که سقوط کنی؛ چون تا وقتی زمین نخوری پرواز کردنو یاد نمیگیری...

شاید بنظر مسخره بیاد ولی بیشتر وقتا باید بهترین چیزا رو از دل بدترین اتفاقات بیرون کشید...

( کپی شده از پیج اینستاگرام darkboyzmood.ir )

 

خورشید دوباره طلوع خواهد کرد...

و ما دوباره تلاش میکنیم:)

  • Baby Blue

دیالوگ ماندگار۱۱

کیدو: یه سوال...چرا بابانوئل هدیه میده ولی عمو نوروز گدایی میکنه؟._.

بوو: تا حالا برات سوال نشده کادوها رو از کحا میاره؟ می دزدتشون...در اصل مثل همن^^

کیدو: عمو نوروز بعد اینکه گدایی کرد...اون چیزایی که گرفته رو به کی میده؟ شاید سانتا میاد همونارو میدزده...عجب...

بوو: خودشه

بوو: اصلا شاید همکارن؟

کیدو: گاد

بوو: عمو نوروز میگیره

بوو: بابانوئل میده

بوو: شت...

کیدو: چرا...چرا همچین کاری میکنن؟

بوو: بیکارن شاید

بوو: تازه سالی یبار...

کیدو: و هی! بابانوئل سفید و قرمزه...عمو نوروز سیاه و قرمز! شاید نماد چیزی باشن...؟

کیدو: اوه "-"

بوو: وای "-"

بوو: شت "-"

بوو: خیلی حقیقت عمیقیه "-"

کیدو: یچیزی هس "-"

بوو: هن؟

کیدو: تازه بابانوئل ریشای سفید بلندی داره

کیدو: موهاشم تقریبا سفید و بلنده "-"

بوو: ولی عمو نوروز کچله "-"

بوو: ژلقطعیسفسهف 

کیدو : اوه مای شت "-"

بوو: نهه"-"

کیدو: نهههه "-"

بوو: نههههههه "-"

 

#وقتی_هیونگ_نیست!

  • Baby Blue

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan