چرت و پرت

سلام! (چرا سلام دادن اینطوریه'-')
چخبر خوبین خوشین از این حرفا دیگه"-"\
داشتم فکر میکردم تو این مدتی که نبودم چقد به مزخرفات فکر کردم (و میکنم)... مثلا، یکی هست تو فامیلمون، درسم تقریبا همیشه ازش بهتر بوده...امسال رفته ترکیه دندون پزشکی میخونه که بعدا بره کانادا...
و باز یکی دیگم هس(مثل مورد بالا دختر همسنمه و فامیل خیلی نزدیک) که همسن منه و ماشین داره! بعد منی که ده ساله رانندگی بلدم رو هنوز نبردن گواهینامه بگیرم! حتی ثبت نامم نکردم براش! از بابام میپرسم کی قراره برم گواهینامه بگیرم...و اونم میگه بعد کنکور! میفهمین؟ بعد کنکور!!
و به همین سادگی، راهی که من باید خودمو جر بدم تا توش حرکت کنم رو اینا یه شبه طی کردن!
حسودی نمیکنم...ولی راستش ناراحت میشم که چرا منی که ازشون بالاتر بودم (در موارد مذکور) حالا انقدر ازشون پایین تر افتادم... از اینکه این همه ناعدالتی ای که هست...
و بعد، همه مشکلاتمو میندازم گردن خونوادم. تقریبا همشو...و هنوزم که هنوزه نمیتونم قبول کنم که تقصیر اونا نبوده:") یمدت پیش با مامانم بحث میکردم که خب چرا وقتی شرایط و امکاناتشو نداشتین بچه دار شدین. و فکر میکنین مامانم برگشت چی گفت؟
" ما اون موقع به اینجاهاش دیگه فکر نکردیم...میخواستیم بچه دار شیم! "
این بی مسئولتیشونه نمیرسونه؟ ینی چی که میخواستیم بچه دار بشیم و به آینده اش فکر نکردیم؟:/
خدایا...
و باز تفکرات مزخرف دیگه...مثل این که من از دوستام و کسایی که باهاشون معاشرت میکنم خیلی پایین ترم و نباید همچین افرادیو انتخاب میکردم. نباید باهاشون رفت و آمد میکردم. نباید دوست پیدا میکردم.
الان دیگه همتون میدونین که پشت موندم. دقیقا از شهریور خونوادم همش گیر دادن که خب بشین بخون و فلان. شهریورو نخوندم. ولی مهر که شد هزار برابر بیشتر تحت فشار قرار گرفتم که البته حق داشتن انکار نمیکنم اینو. ولی از طرف دیگه بهشون گفته بودم که باید کتابای جدید بگیرم و سنجش/قلم چی ثبت نام کنم. فعلا ثبت نامم نکردن و کتابا رو هم نخریدن. و روان شناس هم که رفته بودیم تاکید کرده بود که باید فیلمای آموزشی ببینم و واس اینکار نیاز به لپ تاپ یا تلویزیون قدیمی دارم...اونم اوکی نکردن! میبینین؟ کلا انگار عقب انداختن کارها تو خونمون ارثیه!
گفتم روان شناس..حدودا اوایل مهر همسایمون برام وقت روان شناس گرفت...و خب اون روان شناسه گفت که باید خیلی بیشتر بیام...و گفته بود هفته بعدم باید بیای...نبردنم...تا الان فقط همون یه بارو رفتم.
و اینکه من کنار میزم استیکی نوت چسبونده بودم. روش جملات انگیزشی و چندتا فرمول نوشته بودم. یه هفته پیش اینا فندکو گرفتم کلا نصفش سوخت...بعد مامانم که دید گفت نمیگی بابات اینارو بیینه عصبانی میشه که دیوارو خراب کردی؟! درصورتی که میدونست اون روز اصلااا اعصاب درستی نداشتم و همین که سقفو نیاوردم پایین باید شکر کنن!
و گاد! من هنوز یادم نرفته موهامو رنگ نکردم...اصلا نمیتونم از فکرش دربیام. نمیدونم کی قراره اوکی شم با این قضیه..کلا از وقتی که این قضیه به تعویق افتاد تا همین امروز تقریبا هرروز بهش فکر کردم و هرروز خودمو اطرافیانمو باهاش آزار دادم. نمیشه. نمیتونم بهش فکر نکنم! نمیدونم چرا...حتی نمیدونم‌ چرا انقد بهش اهمیت میدم....
خلاصه که پنجاه درصد مکالماتم با خونواده اینه که چرا منو به دنیا آوردین...
من نمیتونم از پسش بربیام...نمیتونم از  طوفانی که تو مغزمه رها بشم...زخمای روحم انگار رفته رفته بازتر و عمیق تر میشن...قبلا فکر میکردم بعد یه مدت قراره numb شم و دیگه این چیزا برام اهمیتی نداشته باشن...ولی اینطور نشد..‌هنوز نشده...نمیدونم منتظر اون بی حسی بمونم یا دیگه شروع کنم...
و اینکه..حس میکنم دیگه به هیچی علاقه ندارم...الان دلیل اصلی درس نخوندنم اینه که نمیخوام...از همه رشته ها حالم بهم میخوره...از همه چی حالم بهم میخوره...غذا نمیخورم، شبا نمیخوابم، صبحا بیدار نمیشم، با کسی زیاد حرف نمیزنم،  آهنگ گوش میدم، فکر میکنم، گریم میگیره...ولی دیگه اشکامم نمیریزین...گریه هامم میریزم تو خودم...
یجور خاصی ام...اگه یادتون باشه پارسال یه دوره ای حالم خوب نبود...اون موقع کاملا میدونستم که حالم خوب نیست...قشنگ حسش میکردم. الان دیگه اونطوری نیستم...حتی نمیدونم خوبم یا بد...به همون اندازه که برام مهم نیس قبول شم به همون اندازه هم هس...هرروز که بیدار میشم این فکر میاد تو ذهنم که "هنوز زنده ام...لعنتی" و بعد دو سه ساعت بالاخره پا میشم...به اون یه مشت قرصی که جمع کردم و گذاشتم زیر میزم فکر میکنم...اینکه "خب..‌هروقت خواستم میتونم بمیرم" ولی خب اینکارم نمیکنم...مردن واقعا گزینه جالبی نیس...
و بعد غمگین میشم...به رنگ مو فکر میکنم و حالا از خونواده هم متنفر میشم...ولی یکم بعد چنان high میشم که انگار به جای غذا مورفین خوردم! یهو خوشحال میشم و اینطوری که "ایول هنوز زنده ام!"

+ اتک آن تایتانو تموم کردمt-t وای...چطور انقد خوب بود؟!

+ با بوو به این نتیجه رسیدیم که من شبیه ارنم"-"\
+ چند روز پیش که با بوو بیرون بودم چندتا مغازه ی پاتوق پیدا کردیم که بعدا حقوق که گرفتیم اونجا هدرش بدیم^-^ و درضمن باز لوازم تحریر خریدیم"-"\
+ ببینین...الان هایم!
+ لاک مشکی خیلی قشنگه...
+ از بعد کنکور دیگه سردرد نداشتم...خیییییلی عجیبه!
+ با هیونگ تصمیم گرفتیم که بعد کنکور امسال هم بریم پیرسینگ بزنیم و موهامونو رنگ کنیم:")

+ کتابخونه باز شده...

  • Baby Blue

دیالوگ ماندگار۱۶

*من درحال شمردن چیزایی که برا ادامه زندگی بهشون نیاز دارم و باید برام بخرن*

مامانم: با این وضعیت...میدونی‌ تو باید یه دوووس(متوجه نگاهم میشه)

یه دوست دختر پیدا کنی...که اینارو برات بخره!

*خواهرم درحالیکه پشماش ریخته داره زیرچشمی نگام میکنه*

*بهم نگاه میکنیم*

من: میگم...ینی مشکلی نداری دوس دختر داشته باشم؟

مامانم: چه دوست دختری؟

من: دوست دختر دیگه...چطور دوست پسر هست..منم دوست دختر داشته باشم..

مامانم: واقعا؟ میشه؟؟ *ذوق میکنه نمیدونم چرا!*

من *درحال بخار شدن* : عا..‌آره خب...پس اوکیی دیگه با این قضیه؟ من دوست دختر داشته باشم اشکال نداره؟

مامانم: اگه منم بشناسمش نه اشکالی نداره...

*واقعا دیگه نمیدونم چی بگم!*

 

 

 

  • Baby Blue

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan