دیالوگ ماندگار چند؟!

با بوو مسافت خیلی طولانی ایو میریم تا کیک بخریم برا هیونگ*
برگشتنی درحال مردن از شدت تند راه رفتن*
کیدو: کاش یه پسر خراب پیدا شه سوارمون کنه ببرتمون روکو (روکو اسم کافه ی مورد نظره)
بوو: اه آره...تو راهم یکم بهش بدیم
کیدو: آره یه ذره
پاره میشیم*
از پارک رد میشیم*
بوو که به حالت کیوتی عصبی شده*: این پارک همیشه پر پسره ها..بببن امشب چقد خلوت شده! تازه تاریکم هس!!
کیدو: آه...دیگه کم مونده برسیم روکو...اوناهاش...
بوو: آره...دارم میبینمش

______

پ.ن: هوای اردبیل الان اینطوریه که ساعت سه بعد از ظهر باید چراغارو روشن کنیم چون هوا تاریک میشه'-' قبل سه هم هوا به قول هیونگ عین دود سیگار میمونه.

پ.ن۲: از همه چیز متنفرم. اونقد که دیشب ساعت یازده بدون مسواک زدن گرفتم خوابیدم. حتی حال نداشتم موهامو سشوار بکشم یا شونه کنم...

  • Baby Blue

از این زخم های روی کتف قراره بال دربیاد!

من تا اعماق زیادی ریشه انداخته بودم، دژ محکمی ساخته بودم، شمشیر به دست وایستاده بودم...

محکم و مطمئن...

ولی حالا کمکت میکنم که ریشه هامو ببری تا مثل یه رود عمیق جاری بشم؛

حالا نسیم خنکی میشم که به صورت میخوره و رد میشه؛ بوی گرم و تلخ قهوه ای که سرمای وجودو برا لحظاتی گرم میکنه.. قطره بارونی که روی پیشونی میفته...میشم اون چراغ محوی که از دور توی تاریکی دیده میشه...

درست همونطور که باید باشم؛ آزاد و رها... 

 

" آب را میشکافم و به سنگ نوشته قبر خودم که هنوز نوشته نشده و تمام مکان هایی که در آن ها گشت خواهم زد فکر میکنم. دیگر ریشه ندارم، بلکه طلایی و در جریانم. احساس میکنم که هزاران امکان جدید در من جوانه میزند. _جایی که عاشق بودیم"

 

 

 

 

 

 

 

  • Baby Blue

از امروز

امروز یه اتفاق عجیب افتاد'-'
همتون دیگه میدونین که کتابخونه توی شورابیله...و خب شورابیلم دریاچه داره. امروز رفتم بشینم لب دریاچه که سیگار بکشم، دیدم یه مرد میانسال داره میاد سمت من...اومد از کنارم رد شد و وایساد "شهرتون همیشه انقد سرده؟"
_ آره..هنوز قراره سردترم بشه! اهل اینجا نیستین؟
+ من دخترم اینجا دانشجوئه..اومدم یه سرکی اینجا بکشم...از شانسمونم افتادیم تو یخبندون..
و خلاصه یه چندتا جمله هم در این مورد بینمون رد و بدل شد که یهو پرسید "ببخشید فندک داری؟"
"-"...
_ عا..آره..
+ من فندکمو تو ماشین جا گذاشتم...
فندکمو درمیارم...و اونم بهم سیگار تعارف میکنه..قبول نمیکنم..یکم اصرار میکنه که خب یکی بردار و فلان...بازم قبول نمیکنم...
+ پس چرا فندک گذاشتی تو جیبت؟
پ.ن: چون کیف نداشتم اینو پرسید
_همینجوری...
*یچیزی از تو جیبش درمیاره که نمیدونم چرا ولی به سرم میزنه که اسپری فلفل قرمزه!*
ازش میپرسم اون چیه..
جا میخوره و هیچی نمیگه...
بعد میخنده میگه الکله!
_ لازم نیس بدین من براتون روشن کنم دیگه..
سیگارشو میده به من و متوجه میشم که نفهمیده منظورمو...
پامیشم فندکو میگیرم زیر سیگارش...سیگارشو روشن میکنه...دوباره ازم میپرسه "سیگار نمیکشی؟"
_نه...
+ آخه چرا؟!
_ نمیکشم دیگه..
+ آخه فندک داری!! واس چی فندک داری و سیگار نمیکشی؟
_ فندک دوس دارم..
یهو یادم میفته دفعه پیش که با هیونگ اینجا بودیمم اون یارو اومد از کنارمون رد شد...و احتمالا اونجا دیده که من سیگار میکشم...بخاطر همینم اومده ازم فندک خواسته...چون اون دور و بر کلی پسر هست و میتونست از اونا بخواد...چرا من...؟ و بعد نگران میشم که نکنه میخواد دستگیرم کنه؟!
پا میشم برم...
یارو: میخواین قدم بزنیم؟
....!!!
من: نه مرسی..
ازش دور میشم...و همش به این فکر میکنم که "لعنتی نذاشتی سیگار خودمو بکشم امروز هوا خیلی مود بود.."


پایان'-'\
+ واقعا میان دخترایی که سیگار میکشنو میگیرن؟:/ نمیدونم کجا شنیده بودم ولی یه همچین شایعه ای شنیدم:|||

  • Baby Blue

همینجوری

میدونم قبلنم بهش اشاره کردم ولی من وقتی عصبانیم نمیتونم خودمو کنترل کنم و در پنجاه درصد مواقع باید طرفو بزنم! مثلا یادمه چندسال قبل یه جشنی دعوت بودیم...بعد پسرخاله کوچیکم همش منو اذیت میکرد. وسطش دیگه خونم به جوش اومد برگشتم با دست کوبیدم رو صورتش..و دستبندی که دستم بود هم خورده بود به ناحیه چشمش...خلاصه برده بودنش دکتر و گفته بود یکم دیگم به چشمش نزدیکتر میزد الان رگای چشمش پاره شده بودن"-"
خلاصه...قبلنا خیلی عصبی تر بودم (از بوو و هیونگم بپرسین میگن"-") الان بهتر شدم...ولی باز حدودا یه هفته پیش چنان گردن داداشمو چنگ انداختم که خراش برداشت‌‌‌...و دقیقا همون لحظه بعدش پشیمون شدم...وسط خیابونم بودیم و اونم محکم گفت "آی گلوم" و .‌‌‌...
خونه که رسیدیم رفتم جلو آینه و گلوی خودمو گرفتم. میخواستم همونکارو با خودمم بکنم...چون  فکر نمیکردم اونقدرا محکم گردنشو گرفته باشم که خراش برداره. هرچقد که جراتشو داشتم ناخونامو کشیدم رو گلوم. و...هیچ خراشی برنداشت...هیچی...فقط گلوم قرمز شد...
بعدا بابا ازش پرسیده بود گلوت چیشده گفته بود موقع بازی شده:"> نگفت کار من بوده...خدایا
چندماه پیشم سر بوو خیلی بد داد زدم...خیلی بد"-"
و میدونین چیه؟ همیشه وقتی همچین کاری میکنم دقیقا لحظه بعدش عین سگ پشیمون میشم...همیشه...

+ داشتم فکر میکردم که نگفتیم رفتیم شمال نه؟! چند روز پیش یادم افتاد که راجبش ننوشتم! خیلی خنده دار بود..من و بوو. رفتیم به هیونگ شام بدیم و برگردیم، شبو که موندیم هیچ فرداشم رفتیم ویلا موندیم"-" پس فردا برگشتیمXD
+ وینچنزو رو تموم کردم T-T
+ تو کامنتا اسپویل نکنینا"-"
+ بچه ها! بوو دیگه ۱۸ ساله شده! حالا با خیال راحت میتونیم الکل بزنیم!^-^ (مثلا الان هرچی الکل و مشروب و سیگار هس تو یه گوشه خونه منتظر بودن دوست من ۱۸ سالش بشه!)
+ دیروز تولد مائو ایده آشپزی از من بود"-" دیگه کسی حق نداره بگه آشپزی من سمه=^= اصلنم بوی روغن سوخته نمیومد...اصلنم هیونگ نصف مواد اولیمونو نخورد و ما گشنه نموندیم...
+ دیشب کلی با گوشی بوو عکس گرفتیم...و بعد...
دیدیم هیچکدوم ذخیره نشدن"-"
+ موهام بلند شده...
+ چهارتا از انگشتای پامو زخمی کردم"-"
+ پیرسینگ لبم چند روز پیش از دستم افتاد تو سینک دستشوییT-T و به ابدیت پیوستT-----T
+ قبل تولد هلیا من و بوو رفتیم بیرون...و اون روز پنجاه تومن فاکی به یه بولت ژورنال دادم که خیلی خفن و به درد نخوره*-*
+ ماگ عزیزم یه ماه پیش شکستT-T
+ خیلی پرت و پلا شد ولی...به هرحال
+ اولین برف سالم امروز اومد:")
+ خدانگهدار"-"\

  • Baby Blue

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan