diary

چطور میتونم انقد ضعیف و مزخرف باشم...

  • Baby Blue

تولدش

من اون روز وبلاگ زدم.
بالاخره شروع کردم افکار و احساساتمو به اشتراک بذارم.
بعد با شما آشنا شدم. با نوشته هاتون، رویاهاتون، و روزمرگی ها و درگیری های ذهنی کوچیک و بزرگتون...
من اینجا حتی خودمم بیشتر شناختم.
ما باهم خندیدیم، حرف زدیم، گریه کردیم حتی!
من براتون از خاطرات گذشته گفتم، از دیالوگای ماندگار، از چیزایی که یاد گرفتم و نگرفتم، از اتفاقات روز گفتم...و خیلی چیزای دیگه...شما نظراتتونو گفتین، از تجربه های مشابه یا مخالفتون گفتین، تو صندلی داغ جرم دادین:)) و و و ...
و امروز یه سال گذشت...
و من باورم نمیشه. "لعنتی همش یه سال؟ اون همه اتفاق فقط تو یه سال افتاد؟؟ ینی حداکثر یه ساله که شما رو میشناسم؟؟! مسخرست..!"
بله! تولد وبلاگم مبارک:)

  • Baby Blue

ماهنامه آبان

ذاتا اصلا اهل ماهنامه نوشتن نیستم و اعتقادی بهش ندارم. ولی آبان ماهی که از سر گذروندم اونقد پرفراز و نشیب بود که حس کردم باید راجبش بنویسم.
خب، مورد اولو از اکیپمون شروع میکنم...فکر کنین اولین دعوای سه تاییمون شد وحشتناکترین دعوا. ینی، چطور بگم...نمیخوام زیاد وارد جزئیات باشم -و لزومی هم نداره ثبتشون کنم اینجا- حتی دعوا هم نبود؛ یجور ناخوشی ولی از نوع بشدت شدید. اون وقتا همش با خودم میگفتم "واقعا همه چی دیگه داره تموم میشه..؟" از شانس زیبامونم اوج این دلخوریا و عصبانیتا افتاد تولد یکیمون:)
و این حرفم یادمه که "امشب یا همه چی واضح میشه یا دیگه ارزش این دوستی از بین میره"
و خب...درست شد...!
و یجورایی اون ناخوشی باعث شد یچیزایی این وسط خیلی واضح تر از قبل شه؛ که این خوبه.
.....
مورد دوم برمیگرده به من...و کسی که دوسش داشتم...
یک شب که ازقضا تولدش هم بود و منم اون روز خودمو پاره کرده بودم تا یه چیز مناسب واس استوری پیدا کنم و بالاخره شب یچیزی استوری کردم، همه چی تموم شد. بدون هیچ توضیح قانع کننده ای. و یکی یکی همه چی محو شد...اون شب تولد پسرخالمم و من جشن دعوت بودم و باید ظاهر خودمو حفظ میکردم و تو جمع میبودم. ولی عوضش نشسته بودم تو اتاق و سعی میکردم بتونم نفس بکشم. مخصوصا وقتی رفتم تلگرام و اون لحظه ای که همه چی رو پاک کرد دیدم...اصلا نمیدونستم چیکار کنم...خیلی یهویی همه چی نابود شد، همه چی. اون لحظات بوو هم آنلاین بود و فهمید و اومد باهام حرف زد و بعدش زنگ زد...و من کل اون مکالمه رو بلند بلند گریه میکردم. فکر کنم اون اولین بار بود که جلو کسی اونقد بلند گریه میکردم. (تا اینجا اولین و آخرین بار).
خلاصه، اون روز تا ساعت پنج صبح گریه کردم. و بعد هفت بیدار شدم. و اینطوری بودم که "همش خواب بود، همه چی خوبه، همه چی سر جاشه"
میدونستم دروغه ولی دعا میکردم که واقعا همینطور باشه درصورتی که نبود. هیچی سر جاش نبود. تو یکی از بهترین و پرذوق ترین روزای سال قلبم شکسته بود و این نمیتونست به این معنا باشه که همه چی خوبه.
دیگه بلند شدم. رفتم پلنرمو باز کردم و درس خوندم. کتاب خوندم و انیمه دیدم.
و دیگه هرگز به خاطر اون اتفاق ناراحت نشدم.
.....
خب، مورد سوم برمیگرده به درس خوندنم...تابستون که حتی "قصد نداشتم" شروع کنم با این کاری ندارم. ولی همش با خودم میگفتم که "مهر دیگه طوفانی شروع میکنم"...اوایل مهر که کلی اتفاق افتاد...که خب نشد...میدونین دیگه وقتی شروع یچیزیو گند بزنین احتمال اینکه تو نیمه درستش کنین هشتاد درصد میاد پایین. و منم همینطور شدم. و اتفاقایی که از نیمه دوم مهر تشدید شدن مطمئنم کردن که آبان رو هم قرار نیس خوب شروع کنم. چون بخش عظیمیش به این ماه مربوط میشد.
اینطور هم شد.
ولی چیزی که مهمه اینه که نیمه دوم آبان نسشتم درس خوندم. بیشتر از هروقت دیگه ای.
....
مورد چهارم برمیگرده به اطرافیانم
شاید درست نباشه این حرفارو بگم...ولی وقتی اطرافیانمو میبینم بیشتر ناراحت میشم. شاید بخاطر همینه که دلم میخواد همش تنها باشم...چطور بگم..وقتی میبینم اطرافیانم انقد راحت و خوشحالن عصبی میشم. از این اخلاقم متنفرم ولی واقعا عصبی میشم. احساس طردشدگی بهم دست میده. انگار کائنات پسم زده. میدونم که اینطور نیس ولی جدا دیگه دارم نمیدونم! منم درحال تلاش کردن بودم پس چرا من خوشحال نیستم؟ چرا من چیز خوبی به دست نیاوردم؟
.....
مورد پنجم برمیگرده به تصوراتم از ۱۸ سالگی و بعدش
به کسی که تصورشو داشتم و کسی که شدم. صادقانه بخوام بگم فکر میکردم تا ۱۸ سالگی قراره خیلی آدم خفن و مستقلی با روابط اجتماعی تقریبا خوب بشم و روزم قراره با پروژه ها و تحقیقات و آزمایشات خفن و خستگی ای که تو کافه در میره پر شه! ولی اینطور نشد...شیش ماه از ۱۸ سالگیم میگذره و هیچکدوم اینا اتفاق نیفتادن. شاید بگین خب شیش ماه که زیاد نیس...ولی هست. برای من هست. برای کسی که مثل من پر از آرزو و احساساته و تشنه رسیدن بهشونه هست. من خیلی رویا تو سرم پرورش دادم...رویاهای کوچیک و بزرگ و خیلی بزرگ..خیلی وقتا از شدت بزرگ بودن رویاهام و کوچیک بودن خودم گریم میگیره که "واقعا بهشون میرسم؟" .. "واقعا میتونم؟" ...

و چیزی که این وسط متوجهش شدم این بود که درسته اون چیزایی که فکر میکردم اتفاق نیفتادن ولی کلی چیز بوده که باید اول یادشون میگرفتم! ینی ۱۸ سالگی بیشتر رو محور یاد گرفتن بود نه اتفاق افتادن.
......
مورد ششم برمیگرده به خودم
که حس میکنم دیگه خودمو نمیشناسم...و نمیدونم این منی که وجود داره درواقع خودشه یا ترکیبی از تاثیرات بقیه...و درصورتی که مورد دوم صحیح باشه آیا نیازه که خودمو خالص سازی کنم یا خیر'-'
منظورم اینه جدیدا میترسم اینی که هستم بمونم و همین "من" رو پرورش بدم، و بعدش پس از چندین سال بفهمم که "عه این که من نیستم! این یه نسخه کپی از فرد ایکسه!"

شاید مضخرف باشه ولی این ترس کل زندگیمو تحت شعاع قرار داده بود'-' مهمترین چیزی که منو به این فکر انداخت هم علاقه های متضادم بودن. ولی بعدا یاد حرف توکیو افتادم که "زندگی های زیادی رو زندگی کنین:) " و خب حالا که فکر میکنم میبینم واقعا لازم نیس یه سبک زندگی رو انتخاب کنم و تا آخر با اون پیش برم. این کار با منی که عاشق هیجان و تجربه چیزای جدیده جور درنمیاد

.....

خلاصه که

•فهمیدم چقد واس خودمم غیرقابل پیش بینی ام و قابلیت های عجیبی دارم. قابلیت این که دوستامو به گریه بندازم، یا انقد راحت با بعضی چیزا کنار بیام و بتونم دوباره پاشم.

•فهمیدم تصوری که بچگیام از بزرگ شدن و موفق شدن داشتم چقد محدود و غیر واقعی و چقد بچگانه بودن!

•فهمیدم چقد تو رابطه جدی ام.

•فهمیدم فصل گوارش روهم میتونم متوجه بشم!

 

  • Baby Blue

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan