NUMB

 او فکر میکند که باید دوباره با واقعیت ها ارتباط برقرار کند؛ وگرنه کسی خواهد شد که اصلا وجود ندارد.
 زیادی از دنیای واقعی فاصله گرفته. همیشه درحال صحبت کردن است اما کسی صدایش را نمیشنود. اگر عمیقا به چشم هایش نگاه کنی میتوانی زخم هایش را ببینی. او شجاع است...یک شجاع مبارز...مبارزه ای تن به تن با خویش‌‌‌...
 گاهی مردم از او می پرسند: تو کمی اذیت شده ای. اینطور نیست؟
_ به هر حال منن هم انسانم؛ بله اذیت شده ام.
اما اینطور نیست. چیزی که من احساس میکنم متفاوت تر از پاسخ اوست. آن درد واقعی که من احساس میکنم، او خاموشش میکند. من اذیت شده ام و اذیت میشوم اما او نمیفهمد؛ یا اینکه نمیخواهد بفهمد. شاید نمیخواهد چنین حسی داشته باشد و بخاطر همین از رو در رو شدن با آن واهمه دارد. چرا او تا این حد خالیست..؟!
 اگر به دورترین نقطه زمین هم برود و گوش هایش را از خاک پر کند، باز هم صدای کوبیده شدن من به استخوان های سینه اش را میشنود. مهم نیست او چقدر خالی شده. مهم این است که من هنوز قلب او هستم؛ قلب او هنوز میتپد؛ قلب او هنوز زنده است و گرمای حیات درونش ادامه دارد.
 مردم از او معذرت میخواهند و او عذرخواهیشان را قبول میکند تا فراموششان کند؛ اما باید بفهمد که فراموش کردن کافی نیست...باید ببخشد. باید احساس کند که میخواهد کمی راه برود؛ نه اینکه به مقصد برسد. باید بخواهد کمی موسیقی گوش دهد؛ نه اینکه صدای مردم را نشود.
در گوشش زمزمه میکنم:
به دوردست ها، به دنیاهای دیگر، به کرانه های آسمان و به انعکاس نور در دریا نگاه کن...میبینی؟ شبیه قلب توست!
 میخواهم به او بگویم که حرف بزند، فریاد سر دهد، از او میخواهم که وجودش را فریاد بزند. میخواهم به او بفهمانم او همان کسیست که فکر میکند خیلی با آن فاصله دارد. احساساتش درونم مثل خزه های پیچیده دور تکه چوب های رها شده در ساحلند. توجهی به آن ها نمیشود...به احساسات، به خزه هایی که منتظر یک جزر و مد شدیدند.
 ثانیه ها میبازند. شاخه های درختان با نسیم اوایل بهار و نم نم باران پیچ و تاب میخورند. درون بدن او ناگهان گرم میشود؛ انگار که صدای مرا شنیده باشد...چشمانش را میبندد و تلاش میکند تا به احساسات منجمد شده اش گرما ببخشد. جزر و مد شروع میشود و خزه ها شادی میکنند.
با خودش میگوید:
بله من اذیت شدم، خیلی زیاد...
این را میگوید و اشک میریزد و درحالی که بارش بی وقفه باران شروع میشود، دنیا در خیسی و سرمای عجیبی فرومیرود.

 

 

  • Baby Blue

!Love Story

قولشو داده بودم نه؟

براتون تعریف میکنم!

  • Baby Blue

وقتی همه برگ های درخت ریختن:)

یه شعری بود...

سال ها پیش خونده بودمش..تو کتاب درسیمون بود..شایدم تو تکمیلی های تیزهوشان...دقیق یادم نمیاد...

بعد قضیه اش این بود که یه پسر کوچولویی مامانش بدجور مریض میشه و دکترا میگن که فقط تا چندماه زنده اس...

پاییزم بوده...

پسرکوچولو از یکی میپرسه که مامانم تا کی زنده اس؟

و اون شخص چون نتونست به پسره بگه که فقط یکی دوماه،

برمیگرده به برگای درختای حیاط اشاره میکنه و میگه:" وقتی همه این برگا ریختن!" :)

  • Baby Blue

از نویسندگان ناشناس

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و فقط دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از او بگیرد.

داد زد و بد وبیراه گفت؛ خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت؛ خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید؛ خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت؛ خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد؛ خدا سکوتش را شکست و گفت:" ای انسان! اما یک روز دیگر باقیست. بیت و حداقل این یک روز را زندگی کن."

انسان لا به لای هق هقش گفت:" اما با یک روز؟! با یک روز چه کار میتوان کرد؟!"

خدا گفت:" آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است..و آن کس که امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم به کار نمی آید."

آن گاه خداوند سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:" حالا برو زندگی کن.."

انسان مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد...زندگی ای که در گودی دستانش میدرخشید...انسان میترسید...میترسید حرکت کند...میترسید راه برود...میترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد...

  • Baby Blue

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan