💙💙💙

صاحب این وب کنکور دارد

و میرود که خاکی بر سر خودش بریزد!

دوجمله بالا خلاصه این متنه.

اولش نمیخواستم اعلام کنم و یا حتی بیام راجبش پست بذارم! ولی خب از اونجایی که یک عدد خوشبین (._.) و مثبت اندیشم و شواهد باستانی نشون میدن که یه زمانی hard-working هم بودم، اومدم اینارو بنویسم که:

۱) متعهد تر باشم بهش؛ چون اگه فقط تو ذهن خودم باشه ممکنه هرلحظه جا بزنم. پس اینحا مینویسم که یادم بمونه بیشتر از پنجاه نفر دیگه این نوشته رو میبینن و اگه گند بزنم همه اونا شاهد گند زدنم خواهند بود!

امیدوارم بتونم به نظرات دیگران اهمیت بدم ._.

۲) نمیخواستم فکر کنین برای همیشه رفتم یا همینجوری رفتم. به یکی از رفقا سپرده بودم که اگه کسی سراغمو گرفت بگه ولی فکر کردم اینجوری بهتره که بیام خودم بگم. وب رو هم نمیبندم چون کلا بستن وب حس خیلی بدی داره. پس آزادین که Light Blue گردی کنین:)

همین دیگه..

برام آرزوی موفقیت بکنین:)

بوستون دارم:))

و

دلم براتون تنگ میشه..💙

 

+ سخنی چیزی هس تا امشب درخدمتم؛)

 

 

  • Baby Blue

NUMB

 او فکر میکند که باید دوباره با واقعیت ها ارتباط برقرار کند؛ وگرنه کسی خواهد شد که اصلا وجود ندارد.
 زیادی از دنیای واقعی فاصله گرفته. همیشه درحال صحبت کردن است اما کسی صدایش را نمیشنود. اگر عمیقا به چشم هایش نگاه کنی میتوانی زخم هایش را ببینی. او شجاع است...یک شجاع مبارز...مبارزه ای تن به تن با خویش‌‌‌...
 گاهی مردم از او می پرسند: تو کمی اذیت شده ای. اینطور نیست؟
_ به هر حال منن هم انسانم؛ بله اذیت شده ام.
اما اینطور نیست. چیزی که من احساس میکنم متفاوت تر از پاسخ اوست. آن درد واقعی که من احساس میکنم، او خاموشش میکند. من اذیت شده ام و اذیت میشوم اما او نمیفهمد؛ یا اینکه نمیخواهد بفهمد. شاید نمیخواهد چنین حسی داشته باشد و بخاطر همین از رو در رو شدن با آن واهمه دارد. چرا او تا این حد خالیست..؟!
 اگر به دورترین نقطه زمین هم برود و گوش هایش را از خاک پر کند، باز هم صدای کوبیده شدن من به استخوان های سینه اش را میشنود. مهم نیست او چقدر خالی شده. مهم این است که من هنوز قلب او هستم؛ قلب او هنوز میتپد؛ قلب او هنوز زنده است و گرمای حیات درونش ادامه دارد.
 مردم از او معذرت میخواهند و او عذرخواهیشان را قبول میکند تا فراموششان کند؛ اما باید بفهمد که فراموش کردن کافی نیست...باید ببخشد. باید احساس کند که میخواهد کمی راه برود؛ نه اینکه به مقصد برسد. باید بخواهد کمی موسیقی گوش دهد؛ نه اینکه صدای مردم را نشود.
در گوشش زمزمه میکنم:
به دوردست ها، به دنیاهای دیگر، به کرانه های آسمان و به انعکاس نور در دریا نگاه کن...میبینی؟ شبیه قلب توست!
 میخواهم به او بگویم که حرف بزند، فریاد سر دهد، از او میخواهم که وجودش را فریاد بزند. میخواهم به او بفهمانم او همان کسیست که فکر میکند خیلی با آن فاصله دارد. احساساتش درونم مثل خزه های پیچیده دور تکه چوب های رها شده در ساحلند. توجهی به آن ها نمیشود...به احساسات، به خزه هایی که منتظر یک جزر و مد شدیدند.
 ثانیه ها میبازند. شاخه های درختان با نسیم اوایل بهار و نم نم باران پیچ و تاب میخورند. درون بدن او ناگهان گرم میشود؛ انگار که صدای مرا شنیده باشد...چشمانش را میبندد و تلاش میکند تا به احساسات منجمد شده اش گرما ببخشد. جزر و مد شروع میشود و خزه ها شادی میکنند.
با خودش میگوید:
بله من اذیت شدم، خیلی زیاد...
این را میگوید و اشک میریزد و درحالی که بارش بی وقفه باران شروع میشود، دنیا در خیسی و سرمای عجیبی فرومیرود.

 

 

  • Baby Blue

بزرگ شدن وحشتناکه!

 

_ هی! میدونستی همه اینکارات از روی بچه بودنته؟ آدمای پخته هیچوقت اینطور رفتار نمیکنن!
+ آره همینطوره صوفی! انتظار نداری که تو این سن پخته و بالغ باشم هوم؟
_ مشکلش چیه؟
+ بزرگ شدن تو این سن وحشتناکه...!
_ بالاخره که باید بزرگ شی!
+ ولی هنوز زوده...
+ دارم دنبال یه راه حل براش میگردم..!
_ مقاومت دربرابر بزرگ شدن دردناک تر از خود بزرگتر شدنه..
+ اینطور فکر نمیکنم...
_ مهم نیست تو چی فکر میکنی کیدو...واقعیت به مسائل شخصی توجه نمیکنه
+ واقعیتی وجود نداره صوفی...واقعیت چیزیه که ما میبینیم...
_ بازم...تو که نمیتونی منظره رو به رو تو تغییر بدی مگه نه؟
+ میتونم یجور دیگه بهش نگاه کنم.
_ ولی اون منظره هه هنوز همونه.
+ میتونم رومو برگردونم و یه منظره دیگه رو تماشا کنم!
_ اینطوری میخوای ازواقعیت فرار کنی؟
+ نه صوفی! من ازواقعیت فرار نمیکنم. گفتم که، واقعیت اون چیزیه که ما میبینیم. من فقط خواستم وجهه دیگه ای از واقعیتو ببینم...تا کمتر درد بکشم.
_ ولی اون منظره ای که دیگه بهش نگاه نمیکنی هنوز سرجاشه نه؟
+ مهم نیس...دیگه نگاش نمیکنم...
_ ولی باید حواست بهش باشه! ممکنه بهت تیر بزنه. تو که نگاش نمیکنی!
+ صوفی...نمیفهمم چرا انقدر باید مراقب باشم؟ چرا هرچی بزرگتر میشیم بیشتر به مراقبت نیاز پیدا میکنیم؟
_ چون هرچی بزرگتر میشیم ضعیف تر میشیم...
+ چرا؟ چرا ضعیف تر میشیم..؟
_ چون دلتنگ روزای بچگییمون میشیم. اتفاقای خوب بچگی و کودکی ایجورین که، فقط...اتفاق افتادن...و ما تلاش خاصی براشون نکردیم...نه برای موندنش تقلا کردیم نه رفتنش...بزرگتر که میشیم، اتفاقای خوب دیگه نمیفتن...باید بندازیمشون!
+ میترسم یجوری بندازم بشکنن:)
_ واسه همینه که میگم مراقب باش!
+ ولی صوفی...من همچنان نمیخوام بزرگ شم...
_ منم نمیخواستم...هیچوقت نخواستم!

_ ولی میدونی‌چیه؟ بزرگ شدن وحشتناک نیس...بستگی به این داره که چطور بزرگ‌ شی.

 

  • Baby Blue

انسان و رویا

آیا تا به حال خواسته ای که ماه باشی؟ خورشید شوی و در آسمان بدرخشی؟ یا اینکه ماهی شوی و در اعماق دریاها شنا کنی؟

اما این را بدان که اگر ماه بودی طلوع پرفروغ صبح هنگام را نمیدیدی و اگر خورشید بودی از دیدن زیبایی سکوت شب و چشمک زدن ستارگان غافل میماندی...

اکنون تو انسانی...انسانی و رویا داری. با رویاهایت هم میتوانی مهتاب باشی و در تاریکی بی سر و صدای شب بدرخشی و هم آفتاب باشی و به سرزمین زیر پایت نور بتابانی. میتوانی برخلاف بسیاری از ماهی ها در اعماق اقیانوس ها سفر کنی. 

میتوانی هروقت دلت خواست روحت را از بعد زمان و مکان خارج کنی و به پرواز درآری...

  • Baby Blue

تو واقعیت هم همینطور

*یکی از دوستام از بالای کوه برام ویدیو میفرسته*
من: چه رویایی...
_ آره...جذابه...ولی خب...یجورایی ناراحت کنندم هستا...چیزی که راجب کوه ناراحت کننده اس اینه که تو اگه به کوه نگاه کنی و بری جلو، حس میکنی کوه داری میره عقب؛ و اگه به کوه نگاه کنی و بیای عقب حس میکنی کوه داره میاد سمتت...اگه میخوای برسی به کوه هیچوقت نباید به کوه نگاه کنی. اصلا نباید به زیباییش نگاه کنی چون هرچی بیشتر به اون نگاه کنی امیدت کمتر میشه. باید به برگ های روی زمین، به سنگ های روی زمین که ردشون میکنی نگاه کنی و بعد دستتو دراز کنیو هروقت دستت به کوه رسید نگاش کنی...این خیلی غم انگیزه...غم انگیزتر از اون اینه که این تو زندگی واقعی هم هست! اگه بخوای کوهو نگاه کنی و بیای عقب، اگه بخوای موفقیتتو نگاه کنی و بیای عقب، حس میکنی داره دردش کمتر میشه...ولی درواقع تو داری ازش خیلی دورتر میشی...و اگه بخوای موفقیتتو نگاه کنی و بری جلو، حس میکنی داره ازت دورتر میشه...یه عالمه گزینه های زیاد میاد...یه عالمه آدمای زیاد میان که تندتر دارن بغلت راه میرن...برای همین تو اصلا نباید به اون آدما هم نگاه کنی. باید به...زمین نگاه کنی! *میخنده*

این غم انگیز بودن خوبم هس...

_هوم...اینکه شهر و آدماشو از دور نگاه کنی حس آرامش و تغییر بهت میده...حس خاص بودن یا ناقص بودن...
خودت باید انتخاب کنی وقتی باهاشون فرق داری..که خاصی...یا ناقص..!

میبینم که توهم مثل من فکر میکنی!

_ آره یجورایی...

بااینکه دردناکه ولی خوشحال کنندس:)

_ آره میدونم چی میگی
من میتونم زندگیو همونقد که با جزئیات زیبا میبینم همونقدم با جزئیات بد و زشت ببینم

و با اینکه میتونم با جزئیات زیبا ببینم ولی گاهی اوقات ترجیح میدم نیمه تاریک و درک نشدشو ببینم...

_ دقیقا
مشکل ما آدما اینه...
وقتی خوشحالیم دنیا قشنگه
وقتی ناراحتیم به دنیا طعنه میزنیم

 

+ خونه ما تقریبا آخرای شهره...ینی یجاییه که از اون به بعد دیگه شهر تموم میشه:) و تو ارتفاعه...یکم که میری بالاتر یه جایی هس که شهر از اونجا دیده میشه...و عکس پست مربوط به همون مکانه ؛)

  • Baby Blue

امیدوارم...

امیدوارم آدمای زیادی رو از دست بدی؛ چون تا آسیب نبینی یاد نمیگیری که خوب و بدو از هم تشخیص بدی...

امیدوارم دیگران ضربه های بدی بهت بزنن؛ چون فقط وقتی ارزش اطرافیانت رو درک میکنی که از دستشون بدی...

امیدوارم حرفا و انتقادات زیادی بشنوی؛ چون تا اونارو نشنوی نمیفهمی که چقد متفاوتی و راهت درسته...

امیدوارم نقص های زیادی داشته باشی؛ چون فقط در این صورته که میتونی از خودت آدم بهتری بسازی...

امیدوارم دچار سردرگمی های آزاردهنده شی؛ چون تا سردرگم نشی مسیر جدید رو پیدا نمیکنی...

امیدوارم رویاهات اونقدر بزرگ باشن که بیشتر از حد توانت باشن؛ چون همین رویاهاست که از تو یه اسطوره میسازه...

امیدوارم ناامیدی های دردناکی به سراغت بیاد؛ چون تا طعم ناامیدی رو نچشی امید رو حس نمیکنی...

امیدوارم شکست بخوری؛ چون فقط شکسته که به آدما صبر و تحملو یاد میده...

میدونی...

من امیدوارم که سقوط کنی؛ چون تا وقتی زمین نخوری پرواز کردنو یاد نمیگیری...

شاید بنظر مسخره بیاد ولی بیشتر وقتا باید بهترین چیزا رو از دل بدترین اتفاقات بیرون کشید...

( کپی شده از پیج اینستاگرام darkboyzmood.ir )

 

خورشید دوباره طلوع خواهد کرد...

و ما دوباره تلاش میکنیم:)

  • Baby Blue

مریخی..

حس میکنم اون کیدوی سافت و آبی که تو تصوراتت بودو زدم خورد و خاکشیر کردم آره؟

_ نه اصلااا...الان میخواستم بگم قلبت.‌‌‌..
قلبت خیلی وقت پیش اشتباه گرفته شد
الان عوض شده
من...شاید باور نکنی ولی واقعا فکر میکردم قلبت مریخیه
واقعا همچین حسی دارم
الانم همینه
فقط...خیلی ناراحتش کردن...

تعریفت از قلب مریخی چیه؟

_ قلب انسانی نباشه...
چیزی که خیلیامون ازش شاکی ایم..

قلب مریخی خوبه یا بد؟

_ بهترینه...
راستش من مریخو بیشتر از زمین دوس دارم
واس همین هرچی خوب باشه میگم مریخی
ینی زمینی نیس
این بهترین تعریف میتونه باشه

خوبه پس:)

_ میگم میدونی چیه
من معتقدم آدما علاوه بر زندگی خودشون تو سرنوشت یکی دیگه هم نوشته شدن
پس لطفا سرنوشت اونم خراب نکن
تو تنها نیستی...هیچوقت!

  • Baby Blue

آخرین ستاره ی نود و نه روشن شو!

 

ساخت کد موزیک

 

اومده بودم یه موضوع جدید به اسم "پرت و پلا" تو قفسم تاسیس کنم که پست آرامو دیدم...و
نظرم عوض شد!
اصولا این چیزارو تو دفترخاطراتم مینویسم ولی حس کردم اینجا نوشتنش بهتره...تو دفتر خاطراتم فقط خودم و خودمم..
یه مدته ناراحتم؛ ولی نه ناراحتی ای آزاردهنده باشه. یه سری مشکلات درمان نشدنی و به دوش کشیدنی دارم که فعلا هیچ کاری نمیتونم براشون بکنم جز اینکه با خودم حملشون کنم. اما یچیزی فکرمو مشغول کرده

(درواقع کلی چیز ذهنمو مشغول کردن ولی خب"-") اونم اینه:
اینکه من میتونم دردمو به دوش بکشم دلیل نمیشه که حقم باشه!
ینی...من مسئول تمام چیزایی که به دوش میکشم نیستم...بخاطر همین فکر کردم شاید بتونم تو سال جدید بیخیال بعضیاشون بشم.
ولی دیدم نه! من نمیتونم بیخیال هیچکدومشون بشم صرفا چون "دیگه ناراحت نباشم!"
و اینکه....من واقعا هیچ چاره ای ندارم! من باید کنکور امسالو قبول شم...وگرنه اون دردا تاابد قلبمو فشرده میکنن...
سو تصمیم گرفتم با همون دردام بمونم!

درد همیشه هست

ولی رنج کشیدن یه انتخابه...


هممم...شاید بهتر باشه یکم بیشتر برای این جمله تامل کنم!


و آقا! بریم سر اصل مطلب!حرفایی که میخوام بزنم از بارونی ترین و آبی ترین نقطه روحم سرچشمه گرفتن و میخوام حرفامو جدی بگیرین نه اینکه فکر کنین فقط تبریک و ابراز احساساته!

هیونگ و بوو:
:)
از کجا شروع کنم؟؟:")
خب...ممنونم ازتون...که همیشه بودین و هستین و خواهین بود.مرسی که درکم کردین و با همه اعصاب خوردیا و سختی های زندگی خودتون اومدین باهام حرف زدین...میدونم همیشه اعصابتونو سر یسری چیزا به فاک میدم و روی سگتونو بالا میارم! مرسی که تحملم میکنین چون فکر کنم بعد از خودم شما دوتا تنها کسایی هستین که با دارکسایدم آشنایی دارین و حسمو میفهمین و میدونین که چی میگم. و خب...من شیرین ترین خاطراتمو مدیون شما دوتا دیوونه (نوشتم دیوونه ولی شما همونو بخونین!) هستم:")
و
باهم میمونیم دیگه نه؟
حس میکنم دوستی ما یه چیز ازپیش تعیین شدس...سه تا دختر هم قد، مو کوتاه، رویاپرداز، کتابخون، علایق مشترک، و همینطور عجیب! تو یه مدرسه...!
سه تا دختر که تایپ هرسه تاشون INFJ ئه..‌تایپی که فقط یه درصد از جمعیت جهانو شکل داده!
هفتم هم گروهی شدیم...هشتم کلاسم عوض شد و تا آخر راهنمایی همین وضع ادامه داشت...تااینکه دهم دوباره همگروهی شدیم...اونم همون گروه قبلی!
قرار بود بوو انسانی بخونه ولی نخوند...
قرار بود هیونگ بره تبریز ولی نرفت...
قرار بود بوو بره تهران ولی نرفت...
قرار بود جداشیم ولی نشد=)
و هی! بیاین این قانون لعنتی عجیبو حفظ کنیم! لازم باشه جلو کل دنیا وایمیستیم نه؟ :')
خونمون...
مسافرت سه تایی..‌
فساد:")
باکس...
ایده هامون...!
و و و ...
(مراجعه کنید به این قسمت...کلیک!

برا کسایی که نمیدونن...کامنت های تحت نام auora و blue2882 رو هم‌بخونین! من و هیونگیم!)
+درسته که هردفعه اینارو به خودتون میگفتم ولی خب میخوام این احساساتم بره تو آرشیو=))

یومیکو!
کسی که مناطق مربوط به منطق تو مغزش پلمپه:")
کسی که زیادی مهربونه و همین کار دستش میده...
کسی که یمدت باید بالاسرش نگهبانی میدادم تا بخوابه!
حس میکنم هرچی بخوام بگم تکراری میشه...
همون حرفای همیشگی، احساسات همیشگی!
همینکه با این همه فاصله هنوز یکی از بهترین و واقعی ترین دوستامی میتونه گویای همه چیز باشه نه؟ :)
من و هیونگ و بوو یه روز میایم دیدنت!
ببین کی گفتم!
پ.ن: حس میکنم هیشکی خبر نداره یومیکو دوست منه'-' خلاصه که...دوستمهXD ♡


و شماها*-*
گاد!
واقعا چی بگم؟!
مرسی که به واقعی ترین دوستام تبدیل شدین و من میتونم بدون هیچ احساس ترس و ناامنی ای بیان باهاتون حرف بزنم و بدونم که شماهم از حرف زدن با من خسته نشدین(نشدین که نه .__. ایشالا که نشدین .__.-)
من معمولا تو دنیای بیرون(خوشم نمیاد بگم واقعیت..) خیلی ساکت و تودارم...خیلی کم پیش میاد به غریبه ای نزدیک بشم و باهاش حرف بزنم....ولی اینجا تو بیان، شماها باعث شدین بیشتر خودم باشم و احساسات و تفکراتمو بروز بدم. باعث شدین بدونم که تنها نیستم و واقعا خیلیا هستن که دوسم دارن:"
و مهمترین چیز...
دوستیمون💙
مرسی از همتون که بودین و بهم امید دادین...
مرسی که اون روز ده ساعت حرف زدیم و باعث شدین رکورد کامنتو بزنم:)
( هنوزم رکورد دست ماست؟ یه وقت نیفته دست نااهلی!!! )
مرسی بابت تمام حرفاتون...تمام اون پیام ها...تمام اون "کیدو تو میتونی" ها‌.‌‌..امیدوارم ناامیدمون نکنم...نه شمارو نه خودمو...
پ.ن: یچیزیو دلم خواست اینجا اضافه کنم؛ اونم اینکه من اصلا درمورد چهره و ظاهرم اعتماد به نفس ندارم...قبلا هروقت بهم میگفت خوشگل ناراحت میشدم چون فکر کردم‌ از روی ترحم میگن یا برای اینکه ناراحت نشم....ولی الان به لطف شما اندکی بهتر شدم♡ و لازمه از همه اونایی که منو زیبا خطاب نمودن تشکر کنمTT

و
ببینید!
من نمیدونم چجوری!
ولی یه روز باید یه قراری بذاریمTT
اگه یه روز اونقد پولدار شدم که بتونم کافه بزنم مطمئن باشین اینکارو میکنم:" اسمشم میذارم کافه بیان!

و خیلی خلاصه وار:

آرتی مرسی بابت دیوونگیت! انرژی کهکشانیت و کیدوی گذشته بودنت*-*

استلا مرسی بابت‌ تمام مست کردنا و های شدنامون!

سینور مرسی بابت تمام حرف زدن های طولانی و طومارطورمون!

موچی مرسی که شدی "اون دوست کوچولوی مهربون عصبانی و بنفشم"!

جیران مرسی بابت حرفات و امید و انگیزه هایی که به عنوان یه دوست بزرگتر بهم دادی:)

استفان مرسی بابت پلی لیستت و همه وقتایی که منو خندوندی*-*

 

آیامه! که حس میکنم یکی مثل موچی هستی:) هرچند اونقدرا که موچی رو میشناسم تورو نمیشناسم...ولی بهم ثابت شد که یکی دیگه از پشمکای بیانی:)

آرام مرسی که انقد باجنبه ای و هیچی بهت برنمیخوره و من میتونم راحت فحشت بدم:]

آیسان...نمیدونم دقیقا از کدوم کارت تشکر کنم...فکر کنم باید بخاطر بودنت و اینکه وبلاگ زدی ازت ممنون باشم:) اون موقع ها که تو اومدی بیان تقریبا بی روح شده بود ولی بعدش جون تازه ای گرفت و من حس میکنم بخاطر تو بود:") مرسی^-^

آقای آبی مرسی بابت وقتایی که یه بحثی تو نظرات پروندی و اون بحث تا ساعت ها ادامه پیدا کرده•-• و مرسی که باهامون مثل بچه هایی که هیچی حالیشون نیس رفتار نمیکنی:)

بنزوییک اسید! مرسی که چهارشنبه سوری اونقد منو خندوندی و مرسی که گفتی خوشگلم"-" و مرسی بابت اون استیکره!(همونی که خیلی مودهXD) و اینکه... یه روز تلافی میکنم^^

آنا! عاح ای دوست زیبای منTT از الان منتظرم ببینمت:" مرسی که همشهری هستیم:"""

(و گادTT همگی گوش کنین! این آنا خیلی خوب میخنده*-* چشاشم خندیدنی خط میشهT----T خلاصه گفتم که بدونین)
و مرسی که گفتی کیوتم:"
و مرسی بابت تمام اون ذوق کردنامون...چیزایی که کشف کردیم و حرفایی که زدیمTT


هانی!
من تاابد تو رو دوست خودم نگه میدارم!
No matter what!
مرسی که شدی همزادم تو بیان! راستش بعضی وقتا که بعضی از نوشته هاتو میخونم ناراحت میشم؛ چون عمیقا حس میکنم که چی میگی...و این دردناکه...ولی این باعث نمیشه پا پس بکشیم نه؟:)

keep going forward

حنا"-"
ای کسی که بهش اکسیر زود بزرگ شدن و عمیق بودن دادن"-"
تو منو خیلی یاد کراشم میندازی"-"♡
احساست،نوشته هات، حتی اون عکسی که برام فرستادی!
و اینکه حس میکنم خیلی جسم و روح ظریفی داری"-"
مراقب بیسکوئیتت باش:)
و آها! تو تصوراتم INFP هستی"-" تایپت چیه درواقعیت؟
یادم افتاد بغلی هم بنظر میرسی"-"\
پ.ن: از همه تشکر کردم بجز تو"-"
....
تشکرم نمیاد منو ببخش/"-"\

 

روما! مرسی که بودی و همیشه سعی کردی حالمو خوب نگه داری:))

و خیلیای دیگتون...نوبادی و سوفی که تازه باهاشون آشنا شدم و میخوام بیشتر بشناسمشون، آیلین که از قبل میشناختمش ( مرسی بابت اینکه کالرراشو بهم‌ معرفی کردیTT)، کاپ کیک که قراره بعد کنکور تو کافه اش پلاس شم(یادته یبار بهم گفتی میخوای اسمارتیز صدام کنی؟:" خیلی از اون لقب خوشم اومد*-* همیشه اسمارتیز صدام کن"-") سحری کیوت اندر کیوتمT-T نرسیای گمشده@-@ هیرای که در اولین فرصت باید برم کلی باهاش حرف بزنم! ایزومی و وهکاو که لازمه بیشتر بشناسمشون و مطمئنم قراره کلی علایق مشترک پیدا کنیم، سایه مرموز0-0 هیونی که دارن شانو خونده، وایولت و خیلیای دیگه که شاید هنوز وبلاگم نزدن..!

و بعنوان حرف آخر،
با همتونم!
بیاین سال جدیدو با تمام سختیاش بترکونیم!

 

+ سه روز آخر چالش آهنگو نمیتونستم جدا بنویسم...پس قاطیشون کردم و...

بشنوین اون آهنگو!

 

+ هشدار میدم امروز آخرین فرصت اینه :]

  • Baby Blue

نه لبخند نود و نه:)

1. وقتی دیدم همون موقع تحویل سال حنانه بهم‌ پیام داده.

2. روز تولدم...وقتی آنلاین شدم و دیدم دوستام کلی استوری گذاشتن...استوری های یومیکو:" و اون لحظه که هیونگ زنگ زد گفت اگه دلت برامون تنگ شده بیا پایین! و وقتی درو باز کردم دیدمشون:")

3. وقتی موهامو پرکلاغی کردم.

4. وقتی موهامو کوتاه کردم.

5. روز تولد بوو

6. روز تولد هیونگ

7. روز تولد حنانه

8. روز تولد یومیکو...وقتی قرار بود یومیکو با مائو ویدیوکال بگیره ولی بعد دید من و هیونگم هستیم...اولین ویدیوکالمون:"))

9. صندلی داغم:) همون روز که ده ساعت حرف زدیم و خندیدیم:))

....

بذارین بازم بنویسم...!

10. اون روز که پست "انجامش میدم!" رو گذاشتم و نظراتو خوندم=)

11. وقتی به گرایش یکی پی بردم!

12. وقتی دستبند و حلقه و شلوار خریدم!

13. وقتی رفتم کتابخونه و همو دیدیم و لپشو کشیدم:""""""

14. بعضی از حرفای آقای منصوری!

15. صحنه هایی از color rush

16. اون روز که برا درس خوندن رفتیم خونه بوو

17. وقتی حالم خوب نبود و هیونگ و بوو اومدن خونمون...(وقتی فقط قرار بود نیم ساعت دم در ببینمشون ولی تا دوازده شب موندن!)

18. تولد فاطمه

19. اون روزی که با بوو رفتیم آیندگان...

20. قرارمون تو شورابیل

21. وقتایی که میرفتم وب استلا و باهم چرت و پرت میگفتیم!

22. اون روز که با چندتا از شما نشستیم راجب دارن شان و مارول حرف زدیم...

23. روزی که امتحان ریاضی رو دو شدم!

24. وقتی داشتیم با حنانه برنامه میریختیم که چطور هیونگو بکشونیم کتابخونه!

25. وقتی برا اولین بار با آنا حرف زدم...

26. وقتی فهمیدم موزیک ویدیوی داینامت تو ۲۴ ساعت ۹۸ میلیون بازدید خورده.

27. وقتی فیلم in time رو دیدم...

28. همه حرف زدنای خاطره انگیزمون...

29. وقتایی که هیونگ و بوو بهم کتاب قرض میدادن...

30. تولد هانی بانچ

31. تولد حنا

32. تولد سینیور=)

33. اون ناشناسی که بهم گفت آدم خوبی هستم و قدر خودمو بدونم:)

34. و اون ناشناسی که بهم گفت آدم زیبایی هستم از لحاظ باطن...و گفت که آدمایی مثل من کمن و قدر خودمو بدونم...و همینطور گفت که "تو یه روز آدم خیلی ارزشمندی میشی:) "

35. هروقت که کسی عکسمو دید و گفت خوشگلم:"

36. وقتی یومیکو گفت میخواد با دستم ازدواج کنه=))

37. کلاس آقای قاسمی!

38. وقتی فهمیدم آرتی و استلا هم عاشق دعوا هستن@-@ + آیسان!

39. وقتی پیش دوستام کام اوت کردم.

40یه داستان! :))

  • Baby Blue

روز شونزدهم-هفدهم-هجدهم چالش آهنگ!!

 

از اونجایی که نه آهنگی هس که تو رادیو میشنوم و نه آهنگی که قبلا عاشقش بودم و الان ازش متنفرم، پس مستقیم میرم سراغ روز هجدهم^-^\

 

آهنگی که آرزو میکردی تو رادیو بشنوی؟

 T-T

خیلینT-T

Decalcomania

 

Jocelyn Flores

  • Baby Blue

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan