برای امروز

مثل همون روزی که وایسادم زیر دوش، نفس عمیق کشیدم و کل آب سردو یهو باز کردم. همونطور که داشتم سعی میکردم ضربان قلبمو که بخاطر شدت سرما بالا رفته بود رو پایین بیارم، با خودم تکرار میکردم رها کن، رها کن....

  • Baby Blue

یادداشتی از این روزها

دوباره رفتم روانشناس...
ولی اینبار نه بخاطر این که همسایمون زنگ زد وقت گرفت...
رفتیم و خیلی جدی شد. میدونستم جدیه ولی یجورایی همش به خودم میگفتم که چون تنبل و بدببن شدم اینطور فکر میکنم...اون اوایل یکم برام عجیب بود که اینطور فکر کنم چون مطمئن بودم هرچی که باشم تنبل و از زیرکار در برو نیستم. ولی بعدش اونقد گفتم دیگه واقعا باورم شد.
بگذریم. با حرفایی که زده شد فکر کنم تا خود کنکور و احتمالا مدت ها بعدش درگیر شم.
چیزی که میخواستم بگم این بود که فکر میکنم شاید سال بعد بهتر انجامش بدم..شاید سال بعد رتبه بهتری آوردم. شاید شاید شاید...
ولی از اون طرفم نمیخوام. "واقعا ارزششو داره؟" دوسال پشت موندن خیلی وحشتناک بنظر میرسه و من اینو نمیخوام‌. شاید بهتر باشه جدا یکم به خودم استراحت بدم و لذت ببرم از زندگی...شاید بهتره انقد سخت گیری نکنم و با جریان زندگی همراه بشم.
ولی اینا همش یه مشت "شایده"
این روزا خیلی سردرگمم.

  • Baby Blue

diary

چطور میتونم انقد ضعیف و مزخرف باشم...

  • Baby Blue

تولدش

من اون روز وبلاگ زدم.
بالاخره شروع کردم افکار و احساساتمو به اشتراک بذارم.
بعد با شما آشنا شدم. با نوشته هاتون، رویاهاتون، و روزمرگی ها و درگیری های ذهنی کوچیک و بزرگتون...
من اینجا حتی خودمم بیشتر شناختم.
ما باهم خندیدیم، حرف زدیم، گریه کردیم حتی!
من براتون از خاطرات گذشته گفتم، از دیالوگای ماندگار، از چیزایی که یاد گرفتم و نگرفتم، از اتفاقات روز گفتم...و خیلی چیزای دیگه...شما نظراتتونو گفتین، از تجربه های مشابه یا مخالفتون گفتین، تو صندلی داغ جرم دادین:)) و و و ...
و امروز یه سال گذشت...
و من باورم نمیشه. "لعنتی همش یه سال؟ اون همه اتفاق فقط تو یه سال افتاد؟؟ ینی حداکثر یه ساله که شما رو میشناسم؟؟! مسخرست..!"
بله! تولد وبلاگم مبارک:)

  • Baby Blue

ماهنامه آبان

ذاتا اصلا اهل ماهنامه نوشتن نیستم و اعتقادی بهش ندارم. ولی آبان ماهی که از سر گذروندم اونقد پرفراز و نشیب بود که حس کردم باید راجبش بنویسم.
خب، مورد اولو از اکیپمون شروع میکنم...فکر کنین اولین دعوای سه تاییمون شد وحشتناکترین دعوا. ینی، چطور بگم...نمیخوام زیاد وارد جزئیات باشم -و لزومی هم نداره ثبتشون کنم اینجا- حتی دعوا هم نبود؛ یجور ناخوشی ولی از نوع بشدت شدید. اون وقتا همش با خودم میگفتم "واقعا همه چی دیگه داره تموم میشه..؟" از شانس زیبامونم اوج این دلخوریا و عصبانیتا افتاد تولد یکیمون:)
و این حرفم یادمه که "امشب یا همه چی واضح میشه یا دیگه ارزش این دوستی از بین میره"
و خب...درست شد...!
و یجورایی اون ناخوشی باعث شد یچیزایی این وسط خیلی واضح تر از قبل شه؛ که این خوبه.
.....
مورد دوم برمیگرده به من...و کسی که دوسش داشتم...
یک شب که ازقضا تولدش هم بود و منم اون روز خودمو پاره کرده بودم تا یه چیز مناسب واس استوری پیدا کنم و بالاخره شب یچیزی استوری کردم، همه چی تموم شد. بدون هیچ توضیح قانع کننده ای. و یکی یکی همه چی محو شد...اون شب تولد پسرخالمم و من جشن دعوت بودم و باید ظاهر خودمو حفظ میکردم و تو جمع میبودم. ولی عوضش نشسته بودم تو اتاق و سعی میکردم بتونم نفس بکشم. مخصوصا وقتی رفتم تلگرام و اون لحظه ای که همه چی رو پاک کرد دیدم...اصلا نمیدونستم چیکار کنم...خیلی یهویی همه چی نابود شد، همه چی. اون لحظات بوو هم آنلاین بود و فهمید و اومد باهام حرف زد و بعدش زنگ زد...و من کل اون مکالمه رو بلند بلند گریه میکردم. فکر کنم اون اولین بار بود که جلو کسی اونقد بلند گریه میکردم. (تا اینجا اولین و آخرین بار).
خلاصه، اون روز تا ساعت پنج صبح گریه کردم. و بعد هفت بیدار شدم. و اینطوری بودم که "همش خواب بود، همه چی خوبه، همه چی سر جاشه"
میدونستم دروغه ولی دعا میکردم که واقعا همینطور باشه درصورتی که نبود. هیچی سر جاش نبود. تو یکی از بهترین و پرذوق ترین روزای سال قلبم شکسته بود و این نمیتونست به این معنا باشه که همه چی خوبه.
دیگه بلند شدم. رفتم پلنرمو باز کردم و درس خوندم. کتاب خوندم و انیمه دیدم.
و دیگه هرگز به خاطر اون اتفاق ناراحت نشدم.
.....
خب، مورد سوم برمیگرده به درس خوندنم...تابستون که حتی "قصد نداشتم" شروع کنم با این کاری ندارم. ولی همش با خودم میگفتم که "مهر دیگه طوفانی شروع میکنم"...اوایل مهر که کلی اتفاق افتاد...که خب نشد...میدونین دیگه وقتی شروع یچیزیو گند بزنین احتمال اینکه تو نیمه درستش کنین هشتاد درصد میاد پایین. و منم همینطور شدم. و اتفاقایی که از نیمه دوم مهر تشدید شدن مطمئنم کردن که آبان رو هم قرار نیس خوب شروع کنم. چون بخش عظیمیش به این ماه مربوط میشد.
اینطور هم شد.
ولی چیزی که مهمه اینه که نیمه دوم آبان نسشتم درس خوندم. بیشتر از هروقت دیگه ای.
....
مورد چهارم برمیگرده به اطرافیانم
شاید درست نباشه این حرفارو بگم...ولی وقتی اطرافیانمو میبینم بیشتر ناراحت میشم. شاید بخاطر همینه که دلم میخواد همش تنها باشم...چطور بگم..وقتی میبینم اطرافیانم انقد راحت و خوشحالن عصبی میشم. از این اخلاقم متنفرم ولی واقعا عصبی میشم. احساس طردشدگی بهم دست میده. انگار کائنات پسم زده. میدونم که اینطور نیس ولی جدا دیگه دارم نمیدونم! منم درحال تلاش کردن بودم پس چرا من خوشحال نیستم؟ چرا من چیز خوبی به دست نیاوردم؟
.....
مورد پنجم برمیگرده به تصوراتم از ۱۸ سالگی و بعدش
به کسی که تصورشو داشتم و کسی که شدم. صادقانه بخوام بگم فکر میکردم تا ۱۸ سالگی قراره خیلی آدم خفن و مستقلی با روابط اجتماعی تقریبا خوب بشم و روزم قراره با پروژه ها و تحقیقات و آزمایشات خفن و خستگی ای که تو کافه در میره پر شه! ولی اینطور نشد...شیش ماه از ۱۸ سالگیم میگذره و هیچکدوم اینا اتفاق نیفتادن. شاید بگین خب شیش ماه که زیاد نیس...ولی هست. برای من هست. برای کسی که مثل من پر از آرزو و احساساته و تشنه رسیدن بهشونه هست. من خیلی رویا تو سرم پرورش دادم...رویاهای کوچیک و بزرگ و خیلی بزرگ..خیلی وقتا از شدت بزرگ بودن رویاهام و کوچیک بودن خودم گریم میگیره که "واقعا بهشون میرسم؟" .. "واقعا میتونم؟" ...

و چیزی که این وسط متوجهش شدم این بود که درسته اون چیزایی که فکر میکردم اتفاق نیفتادن ولی کلی چیز بوده که باید اول یادشون میگرفتم! ینی ۱۸ سالگی بیشتر رو محور یاد گرفتن بود نه اتفاق افتادن.
......
مورد ششم برمیگرده به خودم
که حس میکنم دیگه خودمو نمیشناسم...و نمیدونم این منی که وجود داره درواقع خودشه یا ترکیبی از تاثیرات بقیه...و درصورتی که مورد دوم صحیح باشه آیا نیازه که خودمو خالص سازی کنم یا خیر'-'
منظورم اینه جدیدا میترسم اینی که هستم بمونم و همین "من" رو پرورش بدم، و بعدش پس از چندین سال بفهمم که "عه این که من نیستم! این یه نسخه کپی از فرد ایکسه!"

شاید مضخرف باشه ولی این ترس کل زندگیمو تحت شعاع قرار داده بود'-' مهمترین چیزی که منو به این فکر انداخت هم علاقه های متضادم بودن. ولی بعدا یاد حرف توکیو افتادم که "زندگی های زیادی رو زندگی کنین:) " و خب حالا که فکر میکنم میبینم واقعا لازم نیس یه سبک زندگی رو انتخاب کنم و تا آخر با اون پیش برم. این کار با منی که عاشق هیجان و تجربه چیزای جدیده جور درنمیاد

.....

خلاصه که

•فهمیدم چقد واس خودمم غیرقابل پیش بینی ام و قابلیت های عجیبی دارم. قابلیت این که دوستامو به گریه بندازم، یا انقد راحت با بعضی چیزا کنار بیام و بتونم دوباره پاشم.

•فهمیدم تصوری که بچگیام از بزرگ شدن و موفق شدن داشتم چقد محدود و غیر واقعی و چقد بچگانه بودن!

•فهمیدم چقد تو رابطه جدی ام.

•فهمیدم فصل گوارش روهم میتونم متوجه بشم!

 

  • Baby Blue

دیالوگ ماندگار چند؟!

با بوو مسافت خیلی طولانی ایو میریم تا کیک بخریم برا هیونگ*
برگشتنی درحال مردن از شدت تند راه رفتن*
کیدو: کاش یه پسر خراب پیدا شه سوارمون کنه ببرتمون روکو (روکو اسم کافه ی مورد نظره)
بوو: اه آره...تو راهم یکم بهش بدیم
کیدو: آره یه ذره
پاره میشیم*
از پارک رد میشیم*
بوو که به حالت کیوتی عصبی شده*: این پارک همیشه پر پسره ها..بببن امشب چقد خلوت شده! تازه تاریکم هس!!
کیدو: آه...دیگه کم مونده برسیم روکو...اوناهاش...
بوو: آره...دارم میبینمش

______

پ.ن: هوای اردبیل الان اینطوریه که ساعت سه بعد از ظهر باید چراغارو روشن کنیم چون هوا تاریک میشه'-' قبل سه هم هوا به قول هیونگ عین دود سیگار میمونه.

پ.ن۲: از همه چیز متنفرم. اونقد که دیشب ساعت یازده بدون مسواک زدن گرفتم خوابیدم. حتی حال نداشتم موهامو سشوار بکشم یا شونه کنم...

  • Baby Blue

از این زخم های روی کتف قراره بال دربیاد!

من تا اعماق زیادی ریشه انداخته بودم، دژ محکمی ساخته بودم، شمشیر به دست وایستاده بودم...

محکم و مطمئن...

ولی حالا کمکت میکنم که ریشه هامو ببری تا مثل یه رود عمیق جاری بشم؛

حالا نسیم خنکی میشم که به صورت میخوره و رد میشه؛ بوی گرم و تلخ قهوه ای که سرمای وجودو برا لحظاتی گرم میکنه.. قطره بارونی که روی پیشونی میفته...میشم اون چراغ محوی که از دور توی تاریکی دیده میشه...

درست همونطور که باید باشم؛ آزاد و رها... 

 

" آب را میشکافم و به سنگ نوشته قبر خودم که هنوز نوشته نشده و تمام مکان هایی که در آن ها گشت خواهم زد فکر میکنم. دیگر ریشه ندارم، بلکه طلایی و در جریانم. احساس میکنم که هزاران امکان جدید در من جوانه میزند. _جایی که عاشق بودیم"

 

 

 

 

 

 

 

  • Baby Blue

از امروز

امروز یه اتفاق عجیب افتاد'-'
همتون دیگه میدونین که کتابخونه توی شورابیله...و خب شورابیلم دریاچه داره. امروز رفتم بشینم لب دریاچه که سیگار بکشم، دیدم یه مرد میانسال داره میاد سمت من...اومد از کنارم رد شد و وایساد "شهرتون همیشه انقد سرده؟"
_ آره..هنوز قراره سردترم بشه! اهل اینجا نیستین؟
+ من دخترم اینجا دانشجوئه..اومدم یه سرکی اینجا بکشم...از شانسمونم افتادیم تو یخبندون..
و خلاصه یه چندتا جمله هم در این مورد بینمون رد و بدل شد که یهو پرسید "ببخشید فندک داری؟"
"-"...
_ عا..آره..
+ من فندکمو تو ماشین جا گذاشتم...
فندکمو درمیارم...و اونم بهم سیگار تعارف میکنه..قبول نمیکنم..یکم اصرار میکنه که خب یکی بردار و فلان...بازم قبول نمیکنم...
+ پس چرا فندک گذاشتی تو جیبت؟
پ.ن: چون کیف نداشتم اینو پرسید
_همینجوری...
*یچیزی از تو جیبش درمیاره که نمیدونم چرا ولی به سرم میزنه که اسپری فلفل قرمزه!*
ازش میپرسم اون چیه..
جا میخوره و هیچی نمیگه...
بعد میخنده میگه الکله!
_ لازم نیس بدین من براتون روشن کنم دیگه..
سیگارشو میده به من و متوجه میشم که نفهمیده منظورمو...
پامیشم فندکو میگیرم زیر سیگارش...سیگارشو روشن میکنه...دوباره ازم میپرسه "سیگار نمیکشی؟"
_نه...
+ آخه چرا؟!
_ نمیکشم دیگه..
+ آخه فندک داری!! واس چی فندک داری و سیگار نمیکشی؟
_ فندک دوس دارم..
یهو یادم میفته دفعه پیش که با هیونگ اینجا بودیمم اون یارو اومد از کنارمون رد شد...و احتمالا اونجا دیده که من سیگار میکشم...بخاطر همینم اومده ازم فندک خواسته...چون اون دور و بر کلی پسر هست و میتونست از اونا بخواد...چرا من...؟ و بعد نگران میشم که نکنه میخواد دستگیرم کنه؟!
پا میشم برم...
یارو: میخواین قدم بزنیم؟
....!!!
من: نه مرسی..
ازش دور میشم...و همش به این فکر میکنم که "لعنتی نذاشتی سیگار خودمو بکشم امروز هوا خیلی مود بود.."


پایان'-'\
+ واقعا میان دخترایی که سیگار میکشنو میگیرن؟:/ نمیدونم کجا شنیده بودم ولی یه همچین شایعه ای شنیدم:|||

  • Baby Blue

همینجوری

میدونم قبلنم بهش اشاره کردم ولی من وقتی عصبانیم نمیتونم خودمو کنترل کنم و در پنجاه درصد مواقع باید طرفو بزنم! مثلا یادمه چندسال قبل یه جشنی دعوت بودیم...بعد پسرخاله کوچیکم همش منو اذیت میکرد. وسطش دیگه خونم به جوش اومد برگشتم با دست کوبیدم رو صورتش..و دستبندی که دستم بود هم خورده بود به ناحیه چشمش...خلاصه برده بودنش دکتر و گفته بود یکم دیگم به چشمش نزدیکتر میزد الان رگای چشمش پاره شده بودن"-"
خلاصه...قبلنا خیلی عصبی تر بودم (از بوو و هیونگم بپرسین میگن"-") الان بهتر شدم...ولی باز حدودا یه هفته پیش چنان گردن داداشمو چنگ انداختم که خراش برداشت‌‌‌...و دقیقا همون لحظه بعدش پشیمون شدم...وسط خیابونم بودیم و اونم محکم گفت "آی گلوم" و .‌‌‌...
خونه که رسیدیم رفتم جلو آینه و گلوی خودمو گرفتم. میخواستم همونکارو با خودمم بکنم...چون  فکر نمیکردم اونقدرا محکم گردنشو گرفته باشم که خراش برداره. هرچقد که جراتشو داشتم ناخونامو کشیدم رو گلوم. و...هیچ خراشی برنداشت...هیچی...فقط گلوم قرمز شد...
بعدا بابا ازش پرسیده بود گلوت چیشده گفته بود موقع بازی شده:"> نگفت کار من بوده...خدایا
چندماه پیشم سر بوو خیلی بد داد زدم...خیلی بد"-"
و میدونین چیه؟ همیشه وقتی همچین کاری میکنم دقیقا لحظه بعدش عین سگ پشیمون میشم...همیشه...

+ داشتم فکر میکردم که نگفتیم رفتیم شمال نه؟! چند روز پیش یادم افتاد که راجبش ننوشتم! خیلی خنده دار بود..من و بوو. رفتیم به هیونگ شام بدیم و برگردیم، شبو که موندیم هیچ فرداشم رفتیم ویلا موندیم"-" پس فردا برگشتیمXD
+ وینچنزو رو تموم کردم T-T
+ تو کامنتا اسپویل نکنینا"-"
+ بچه ها! بوو دیگه ۱۸ ساله شده! حالا با خیال راحت میتونیم الکل بزنیم!^-^ (مثلا الان هرچی الکل و مشروب و سیگار هس تو یه گوشه خونه منتظر بودن دوست من ۱۸ سالش بشه!)
+ دیروز تولد مائو ایده آشپزی از من بود"-" دیگه کسی حق نداره بگه آشپزی من سمه=^= اصلنم بوی روغن سوخته نمیومد...اصلنم هیونگ نصف مواد اولیمونو نخورد و ما گشنه نموندیم...
+ دیشب کلی با گوشی بوو عکس گرفتیم...و بعد...
دیدیم هیچکدوم ذخیره نشدن"-"
+ موهام بلند شده...
+ چهارتا از انگشتای پامو زخمی کردم"-"
+ پیرسینگ لبم چند روز پیش از دستم افتاد تو سینک دستشوییT-T و به ابدیت پیوستT-----T
+ قبل تولد هلیا من و بوو رفتیم بیرون...و اون روز پنجاه تومن فاکی به یه بولت ژورنال دادم که خیلی خفن و به درد نخوره*-*
+ ماگ عزیزم یه ماه پیش شکستT-T
+ خیلی پرت و پلا شد ولی...به هرحال
+ اولین برف سالم امروز اومد:")
+ خدانگهدار"-"\

  • Baby Blue

چرت و پرت

سلام! (چرا سلام دادن اینطوریه'-')
چخبر خوبین خوشین از این حرفا دیگه"-"\
داشتم فکر میکردم تو این مدتی که نبودم چقد به مزخرفات فکر کردم (و میکنم)... مثلا، یکی هست تو فامیلمون، درسم تقریبا همیشه ازش بهتر بوده...امسال رفته ترکیه دندون پزشکی میخونه که بعدا بره کانادا...
و باز یکی دیگم هس(مثل مورد بالا دختر همسنمه و فامیل خیلی نزدیک) که همسن منه و ماشین داره! بعد منی که ده ساله رانندگی بلدم رو هنوز نبردن گواهینامه بگیرم! حتی ثبت نامم نکردم براش! از بابام میپرسم کی قراره برم گواهینامه بگیرم...و اونم میگه بعد کنکور! میفهمین؟ بعد کنکور!!
و به همین سادگی، راهی که من باید خودمو جر بدم تا توش حرکت کنم رو اینا یه شبه طی کردن!
حسودی نمیکنم...ولی راستش ناراحت میشم که چرا منی که ازشون بالاتر بودم (در موارد مذکور) حالا انقدر ازشون پایین تر افتادم... از اینکه این همه ناعدالتی ای که هست...
و بعد، همه مشکلاتمو میندازم گردن خونوادم. تقریبا همشو...و هنوزم که هنوزه نمیتونم قبول کنم که تقصیر اونا نبوده:") یمدت پیش با مامانم بحث میکردم که خب چرا وقتی شرایط و امکاناتشو نداشتین بچه دار شدین. و فکر میکنین مامانم برگشت چی گفت؟
" ما اون موقع به اینجاهاش دیگه فکر نکردیم...میخواستیم بچه دار شیم! "
این بی مسئولتیشونه نمیرسونه؟ ینی چی که میخواستیم بچه دار بشیم و به آینده اش فکر نکردیم؟:/
خدایا...
و باز تفکرات مزخرف دیگه...مثل این که من از دوستام و کسایی که باهاشون معاشرت میکنم خیلی پایین ترم و نباید همچین افرادیو انتخاب میکردم. نباید باهاشون رفت و آمد میکردم. نباید دوست پیدا میکردم.
الان دیگه همتون میدونین که پشت موندم. دقیقا از شهریور خونوادم همش گیر دادن که خب بشین بخون و فلان. شهریورو نخوندم. ولی مهر که شد هزار برابر بیشتر تحت فشار قرار گرفتم که البته حق داشتن انکار نمیکنم اینو. ولی از طرف دیگه بهشون گفته بودم که باید کتابای جدید بگیرم و سنجش/قلم چی ثبت نام کنم. فعلا ثبت نامم نکردن و کتابا رو هم نخریدن. و روان شناس هم که رفته بودیم تاکید کرده بود که باید فیلمای آموزشی ببینم و واس اینکار نیاز به لپ تاپ یا تلویزیون قدیمی دارم...اونم اوکی نکردن! میبینین؟ کلا انگار عقب انداختن کارها تو خونمون ارثیه!
گفتم روان شناس..حدودا اوایل مهر همسایمون برام وقت روان شناس گرفت...و خب اون روان شناسه گفت که باید خیلی بیشتر بیام...و گفته بود هفته بعدم باید بیای...نبردنم...تا الان فقط همون یه بارو رفتم.
و اینکه من کنار میزم استیکی نوت چسبونده بودم. روش جملات انگیزشی و چندتا فرمول نوشته بودم. یه هفته پیش اینا فندکو گرفتم کلا نصفش سوخت...بعد مامانم که دید گفت نمیگی بابات اینارو بیینه عصبانی میشه که دیوارو خراب کردی؟! درصورتی که میدونست اون روز اصلااا اعصاب درستی نداشتم و همین که سقفو نیاوردم پایین باید شکر کنن!
و گاد! من هنوز یادم نرفته موهامو رنگ نکردم...اصلا نمیتونم از فکرش دربیام. نمیدونم کی قراره اوکی شم با این قضیه..کلا از وقتی که این قضیه به تعویق افتاد تا همین امروز تقریبا هرروز بهش فکر کردم و هرروز خودمو اطرافیانمو باهاش آزار دادم. نمیشه. نمیتونم بهش فکر نکنم! نمیدونم چرا...حتی نمیدونم‌ چرا انقد بهش اهمیت میدم....
خلاصه که پنجاه درصد مکالماتم با خونواده اینه که چرا منو به دنیا آوردین...
من نمیتونم از پسش بربیام...نمیتونم از  طوفانی که تو مغزمه رها بشم...زخمای روحم انگار رفته رفته بازتر و عمیق تر میشن...قبلا فکر میکردم بعد یه مدت قراره numb شم و دیگه این چیزا برام اهمیتی نداشته باشن...ولی اینطور نشد..‌هنوز نشده...نمیدونم منتظر اون بی حسی بمونم یا دیگه شروع کنم...
و اینکه..حس میکنم دیگه به هیچی علاقه ندارم...الان دلیل اصلی درس نخوندنم اینه که نمیخوام...از همه رشته ها حالم بهم میخوره...از همه چی حالم بهم میخوره...غذا نمیخورم، شبا نمیخوابم، صبحا بیدار نمیشم، با کسی زیاد حرف نمیزنم،  آهنگ گوش میدم، فکر میکنم، گریم میگیره...ولی دیگه اشکامم نمیریزین...گریه هامم میریزم تو خودم...
یجور خاصی ام...اگه یادتون باشه پارسال یه دوره ای حالم خوب نبود...اون موقع کاملا میدونستم که حالم خوب نیست...قشنگ حسش میکردم. الان دیگه اونطوری نیستم...حتی نمیدونم خوبم یا بد...به همون اندازه که برام مهم نیس قبول شم به همون اندازه هم هس...هرروز که بیدار میشم این فکر میاد تو ذهنم که "هنوز زنده ام...لعنتی" و بعد دو سه ساعت بالاخره پا میشم...به اون یه مشت قرصی که جمع کردم و گذاشتم زیر میزم فکر میکنم...اینکه "خب..‌هروقت خواستم میتونم بمیرم" ولی خب اینکارم نمیکنم...مردن واقعا گزینه جالبی نیس...
و بعد غمگین میشم...به رنگ مو فکر میکنم و حالا از خونواده هم متنفر میشم...ولی یکم بعد چنان high میشم که انگار به جای غذا مورفین خوردم! یهو خوشحال میشم و اینطوری که "ایول هنوز زنده ام!"

+ اتک آن تایتانو تموم کردمt-t وای...چطور انقد خوب بود؟!

+ با بوو به این نتیجه رسیدیم که من شبیه ارنم"-"\
+ چند روز پیش که با بوو بیرون بودم چندتا مغازه ی پاتوق پیدا کردیم که بعدا حقوق که گرفتیم اونجا هدرش بدیم^-^ و درضمن باز لوازم تحریر خریدیم"-"\
+ ببینین...الان هایم!
+ لاک مشکی خیلی قشنگه...
+ از بعد کنکور دیگه سردرد نداشتم...خیییییلی عجیبه!
+ با هیونگ تصمیم گرفتیم که بعد کنکور امسال هم بریم پیرسینگ بزنیم و موهامونو رنگ کنیم:")

+ کتابخونه باز شده...

  • Baby Blue

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan