هی خدا..بخاطر این بیخیالیم درمورد امتحانا دیگه کم کم داره حرصم میگیره:/
چرا نمیرم گم شم درس بخونم؟...
دیروز و امروز حرف از solutions شد...واقعا دلم تنگه...♡
همچنین امروز حرف از کافه شد...و بدتر دلتنگ شدم...♡
چند روزه حس خوبی دارم'-'
فکر کنم دارم numb میشم:)
سی شب چال ژورنال نوشتن!
شب بیست و سوم: امشب درمورد بزرگترین دستاورد و موفقیتت توی زندگی بنویس. ممکنه چیزی باشه که به چشم تو کوچیک بیاد ولی درواقع یه شاهکار بوده...یا ممکنه که واقعا هم کار خیلی بزرگی نبوده باشه ولی برا تو خیلی ارزش داشته باشه. امشب درموردش بنویس.
خب...درواقع من کلی دستاورد کوچیک داشتم که روهم رفته باعث یه دستاورد بزرگ به اسم حال خوب شدن:)
ولی فکر کنم بزرگترین دستاوردم دوستام هستن:)
*متنفرم از اینکه میدونم همه دوستام قراره این پست رو بخونن...ایح=^=*
اهم...داشتم میگفتم...من دوستای بسی خوبی دارم*-* طوری که زیاد پیش اومده بقیه بیان بگن که به اکیپمون حسودیشون میشه:')
و این دستاورد از اونجایی برام باارزشه که واقعا دستاورد بود و من خودم به دستش آوردم!
من از هفتم هیونگ و بوو رو میشناسم...درواقع همگروهی مدرسه بودیم..فاطمه روهم از هفتم میشناختم ولی خب هفتم هیچوقت با فاطمه حرف نزدم...
از همون هفتم رابطم با هیونگ تقریبا خوب بود؛ هرچند خیلی به هم تیکه مینداختیم و ابراز محبت نمیکردیم@-@
اما...
بوو...
اون سال ها هیچوقت نتونستیم عین آدم باهم رفتار کنیم..
حقیقتش اینه که من دختر لجباز و شوخ و دعواکنی بودم..ولی خب ساکتم بودم=^=
و از اون طرف، بوو دختر جدی و اخمو و مرتبی بود•-•
بعد تازه فکر کنین بوو سرگروهم بود'-'
و منم که هیچوقت تکلیف نمینوشتم"-"
پس همیشه مکالماتمون به دعوا ختم میشد...دیگه یجوری شده بود هم من هم اون سعی میکردیم زیاد باهم حرف نزنیم"-"
و بعدا ها فهمیدم که اون زمان ها ازم متنفر بوده"-"\
(بوو..چطور دلت اومد؟T-T)
ولی هیونگ خوب بود..فکر کنم اولین باری که با ذوق باهم حرف زدیم مال وقتیه که فهمید من طرفدار انریکه هستم!!
اینطوری بود که: او طرفدار انریکه هستیییی؟؟؟
من: آرهههههههه خیلی آهنگاشو دوس دارم*-----*
و بعد زر زدن هامون شروع شد...
و همچنین چون تو کلاس المپیاد هم باهم بودیم و اتفاقا اونجا هم همگروهی بودیم، این زر زدن ها گسترش پیدا کرد.
(هیونگ میدونم یاد اون چیز افتادی...فراموشش کن...)
هشتم کلاس من عوض شد...و دیگه راهنمایی رو باهاشون نبودم...و راستش دیگه اون رابطه خشکی که با هیونگ داشتمم از بین رفت...
امتحانات ترم هشتم شروع شد و اونجا بود که من با فاطمه دوست شدم!! تو اتوبوس:)
درواقع من یواشکی تبلت میبردم مدرسه:)
اونم همینطور...
و یبار که تو اتوبوس دیدمش رفتم کنارش نشستم و نمیدونم چیشد حرف از کره شد و متوجه شدم که اون به کره علاقه داره...و اونم همینطور!
باهاش راجب بی تی اس حرف زدم و اون برگشت گفت همونایی که I need you رو خوندن؟ خیلی از اون اهنگ خوشش اومده بود...پس منم چندتا از آهنگ و ام وی های بی تی اسو براش ریختم...
و رسیدم خونه...
و بعد از اون فقط چندبار دیگه دیدمش...دیگه هشتم تموم شده بود:)
نهم شروع شد...تو صف وایستاده بودم که یهو فاطمه رو دیدم با ذوق و شوق و دوان دوان اومد سمتم و گفت: وایییی DNA رو دیییییدییییییی؟؟؟؟؟؟
البته که دیده بودم..!!
+ یادمه هیونگ هم با یه لحن خشک که نمیدونم سعی در پنهان کردن ذوقش داشت یا چی اومد پرسید که DNA رو دیدم یا نه...
نهم دیگه با فاطمه دوست بودم...هرچند تو فضای مدرسه این دوستی زیاد خودش نشون نمیداد چون اون یه اکیپ داشت...ولی بیرون از مدرسه، اون راهی که پیاده میرفتیم و ذرت مکزیکی میخریدیم، منتظر موندنامون برا اتوبوس، وقتایی که تو اتوبوس شیفت بیدار میموندیم تا اون یکی بخوابه=") ، اون جاها فاطمه بهترین دوستم بود♡
و دوباره تو نهم هم با هیونگ خوب شدم...چون اون عاشق بی تی اس شد...و شمارشو داد و تلگرام حرف زدیم...
+یادمه تابستون نهم یبار تو تلگرام به هیونگ گفتم دلم براش تنگ شده...و اون باور نکرد! گفت الان داری احساساتیم میکنی؟ که بعد ضایعم کنی؟
نه احمق...واقعا دلم برات تنگ شده بود..
خلاصه
بهترین خاطرات از دهم شروع میشهXD
قبل اینکه دهم شروع شه فهمیدم با هیونگ و بوو تو یه کلاسم...و بسی ذوق داشتم دراین مورد..و فکر کنم هیونگم خوشحال بود...اما بوو ترسیده بود"-"
دهم شروع شد و دقیییییقا همون گروه هفتم شدیم!! با همون اعضا...یادمه اون روزا من و هیونگ خیلی خوشحال بودیم...
و دیگه با هیونگ دوست شدم=^= از اونجایی که تفاهمات فراوانی داشتیم و هردومون رنگ آبی رو دوست داشتیم(وی روی این رنگ تعصب دارد💙) و آرمی هم بودیم و کلی کوفت و زهرمار دیگه، خیلی راحت دوست شدیم...آها! سلیقه موسیقیمونم یکی بود:))
و اما بوو"-"
خیلی به طرز فاکی ای صمیمی شدیمXD
درواقع به اندازه ای باهم خوب شدیم که اصلا نمیدونم چی بگمXD
فکر کنم از اونجایی شروع شد که من خیلی بچه کتابخونی بودم...بوو هم همینطور...و شروع کردیم کلی راجب کتابای مختلف و کراش هایی که رو کاراکترای کتابا زدیم حرف زدیم...مخصوصا سر حماسه دارن شان کلی عر زدیم...آقای کرپسلیT------T و آره بعد رفته رفته متوجه شدیم که هردومون عاشق هوای ابری و دلگیریم...هردومون عاشق لوازم تحریر و چیزای کوچیک و کیوتیم و کلی چیز دیگه :')
ولی خب...
عام...
من اوایل دهم زیاد حس خوبی نداشتم...
چون هیونگ و بوو از هفتم باهم دوستای صمیمی بودن..خیلی خیلی صمیمی!
و من همیشه حس میکردم که تو دوستیشون دخالت کردم (زهرمار..با هردوتونم...)
پسسسس...
تولد هیونگ براش یه نامه نوشتم:)
و توش گفتم که همیشه دوست داشتم باهات دوست شم و اینا...و اون فرداش گفت که منتظر ۲۸ اردیبهشت (روز تولدم) باش...پس یجورایی فک کردم که اوضاع *تا اینجا* خوب پیش رفته...
و اما ....
همه چی از اونجا عمیق تر شد که من برا بوو خاطره نوشتم...یازده صفحه..!!!!
و هرچی تو دلم بود رو گفتم..امتحان ترم بود و ما تو حیاط بودیم...
دفتر خاطراتشو که بهش دادم هیونگ هم اومد و گفت میشه منم بخونمش؟
یه "البته" ای گفتم و فرار کردم به دورترین نقطه حیاط..!!
تو دفتر خاطرات بوو به این موضوع اشاره کرده بودم که من هیچوقت ازش نپرسیده بودم دوست داره بامن دوست شه یا نه...اونم باتوجه با رابطه ای که تو هفتم داشتیم...نمیدونم..گفتم شاید هنوزم از من خوشش نمیاد...و اینم گفتم که اگه دوست نداری من دیگه کنار میکشم و ......
همینطور گوشه حیاط مدرسه منتظر بودم که یک هو دیدم دوتا موجود کوچولو دارن به سمتم حمله ور میشن:)
اومدن بغلم کردن و گفتن که چرا همچین فکر احمقانه ای کردم...
+یادمه گریم گرفته بود:""))
اون روز من و بوو پیاده برگشتیم...و خب...اون هنوز نگفته بود که خوشحاله یا ناراحت!! درسته که ناراحت نبود ولی خب باید میگفت!! هنوز نگفته بود!!
من: خب نگفتی...خوشحالی از اینکه با من دوستی؟
بوو: این چه حرفیه
من: بگوووو
بوو: البته که خوشحالم دیوونه:)
و
اره دیگه*-*
این بود انشای من...
+بوو هم راجب این قضیه نوشته تو وبش:) نمیدونم خوندین یا نه:)
+ و یادمه یبار گفته بود:" بعضی وقتا فکر میکنم اینکه اسرا بیفته تو کلاس ما یکی از بهترین اتفاقات زندگیم بوده"
خب زهرمار:))))
احتمالا اون موقع ها هنوز نمیدونستیم که انقد قراره صمیمی شیم و پشت هم باشیم و حتی....XD نه؟
+@بوو ...فکر کن به توی هفتم بگیم تو قراره با کیدو تا این حد!! دوست شین و کلی کثافت کاری کنینXD فکر کنم همونجا یه گرز پیدا کنه بکوبه تو سر خودش!!XDDD
+دیروز از وقتی با استلا حرف زدم همش به این فکر میکنم که نکنه یومیکو به بوو نزدیکتر از من باشه.....؟؟
اگه اینطور باشه سر هردوتونو با گیوتین قطع میکنم'-'
والا'-'
به بوو نزدیک نشین/'-'\
وگرنه از روش های نوین به قتل رساندن رونمایی میکنم'-'\
+ خیالم از بابت هیونگ راحته و از این جهت بسی خوشحالم..مای گنگ برو...مای همدست=)
+میدونستین من و هیونگ تصمیم گرفتیم هرسال بچ تر شیم*-*؟؟؟؟
البته که نمیدونستین^-^\
+این پست نیس طوماره...
+راجب عکس پست...اکیپ ما معروف به این سه تا خرس کله فندقیه"-"♡
+شبتون آبی💙