همه چی تموم میشه...

"نوزدهم ژوئن ۲۰۱۹، ساعت ۱:۲۵ بامداد"

دو روز پیش ینی دوشنبه امتحانات تموم شد

امسال کلی اتفاقای باورنکردنی و همینطور بعضیاشون ناراحت کننده افتاد. مثلا اوایل ترم اول، ملیکا رفت. البته من زیاد با ملیکا دوست نبودم و یجورایی حتی از بعضی اخلاقاش بدم میومد ولی هیونگ و بوو دوستای صمیمیش بودن؛ مخصوصا هیونگ.‌‌..خلاصه، موقع رفتنش، من(بهتره بگم ما) کلی گریه کردم. حتی خود ملیکا هم میگفت که باور نمیکرد بخاطرش گریه کنم. خب بگذریم. این از اولین اتفاق تلخ و هولناک تو دبیرستان فرزانگان دو...

چند ماه مونده به امتحانات هم فاطمه بهم پیام داد

نمیتونستم اینو رو در رو بهت بگم...

ما احتمالا اسباب کشی کنیم تهران..

و...البته که گریه کردم. فرداشم باز رفتم تو مدرسه گریه کردم...اولش هیونگ نمیدونست قضیه رو؛ ولی زنگ تفریح که شد فاطمه به هیونگم گفت و هیونگ خیلی ناراحت شد و رفت سمت دسشویی...ماهم( من و بوو و فاطمه) پشت سرش رفتیم و اونجاهم باز من و فاطمه و هیونگ کلی گریه کردیم. و اونجا، یه اتفاق خیلی بد، یه جمله خیلی وحشتناک گفته شد:

من واقعا درکت میکنم چون منم مثل تو ام و واقعا میفهممت..

و اونجا من فهمیدم که ممکنه خونواده هیونگ هم برن تبریزقبلا گفته بود که قرار بود برن ولی بعدش کنسل شده و همین جا موندن).

از اون روز به بعد من همش استرس داشتم که نکنه هیونگ از پیش ما بره و بالاخره....

امتحانات ترم دوم شروع شد...

و هیونگی که کلا حرف نمیزد و تو خودش بود...

و بوو و منی که همش سعی در خندوندن هیونگ داشتیم ولی موفق نمیشدیم...

یه چند روز به همین منوال گذشت...حتی یادمه روز تولدمم هیونگ خیلی سریع اومد بغلم کرد و کادوشو داد رفت...و من دنبالش راه افتادم و وقتی بهش رسیدم  از پشت بغلش کردم...اون حتی سمتم برنگشت...فقط یه لحظه وایساد و بعد رفت...

یکی از همون روزا، همونطور که من و بوو داشتیم از مدرسه برمیگشتیم و راجب هیونگ حرف میزدیم، تصمیم گرفتیم که براش کادو بخریم:

_ چی بخریم براش؟

+ نمیدونم...شاخه گلی چیزی؟

_ نه! بعد یمدت خراب میشه...یچیز موندگار بگیریم..

+ راجب بی تی اس باشه؟

_  بی تی اس؟ هممم...

+ خوب میشه ها! بعدشم یه نامه بنویسم و به آرمی و جنگنو بودنش اشاره کنیم*-*

_ آره ایول! حالا کی بریم بخریم؟

+ عااا نمیدونم...چیزه...همین الان بریم؟!

_ آرههه*-*

+ ولی آخه من الان پول زیادی همرام نیس...

_ من دارم*-*

+ اوجدا؟ *-* چقد داری؟D":

_ هشت هزار تومن*-*

+ .....

+ *پاره میشود*

_ زهرماررررر

+ هشت هزار تومن؟من بیست و دو هزار دارم میگم کمه!

_ ریچچچچچXD

رفتیم الماس شهر...

و یه تابلوی آرمی با یه دفترچه چوبی که روش عکس پیانو بود براش خریدیم و صفحه اول دفترچه هم نوشتیم " DON'T FORGET THAT THERE ARE TWO FRIENDS WHO LOVE YOU" دقیق یادم نیس...ولی فکر کنم همین بود...

خلاصه...کادو و نامه هارو دفعه بعد دادیم به هیونگ...

و

فهمیدیم که بخاطر فوت بابابزرگ هیونگ احتمال اینکه برن تبریزچند بدابر شده و هیونگ هم (علاوه بر فوت بابا بزرگش) بخاطر این موضوع  تو مدرسه حال نداشته...

خدایا...یادم نمیره چجوری هیونگ داشت این موضوع رو توضیح میداد درحالیکه اشکاش رو صورتش میریختن...

بعدش تصمیم گرفتیم که به این موضوع فکر نکنیم...هرچند مطمئنم هر سه تامون (درواقع هرچهارتامون!) هرروز بهش فکر میکردیم...!

روز آخر مدرسه متوجه شدم که با انتقالی بابای فاطمه موافقت کردن و به احتمال۹۹ درصد سال بعد دیگه پیشمون نیست...اون روز رفتیم پیتزا و ذرت مکزیکی خوردیم و هیونگ هم با من و فاطمه و ملیکا ( نه اون ملیکایی که رفت! یه ملیکای دیگه!) با اتوبوس اومد.

تو اتوبوس هیونگ گفت که امشب قراره مامان و باباش راجع به رفتن بشینن حرف بزنن. اون لحظه، فکر اینکه ممکنه هیونگ رو سال بعد نبینم خیلی مضطربم کرد..موقع پیاده شدن هیونگ محکم بغلش کردم و همین که پیاده شد...زدم زیر گریه..

اون شب من نرفتم اینستارو چک کنم چون میترسیدم. جرئت۳ نمیکردم برم بپرسم" خب چیشد؟ میرین یا میمونین؟" ولی بعد چند شب رفتم بهش پیام دادم که چی شد و اون گفت که قراره برن. لازمه بگم چجوری پشت گوشی گریه میکردم؟ مطمئنم لازم نیست...

و بعد حرف از این شد ‌که چطور به بوو بگیم...

قرار شد هیونگ بره تو گروه بگه که قراره برن..بعدشمن برم یه چیزای امیدوارکننده اضافه کنم تا از شدت این خبر کم کنم؛ چون میدونستم این موضوع چقد واس بوو دردناکه. البته...میدونستم که پیام های امید‌ارکننده من کاری از پیش نمیبرن و تقریبا مطمئن بودم که بوو قراره عصبی شه. حتی میترسیدم دعوام کنه و بگه تو این وضعیت این چرت و پرتا چیه میگی!

و اینکه...اگه هیونگ میرفت قطعت رابطه من و بوو هم مثل قبلنا نمیشد...یادمه اینو خودشم بهم گفت:)

میدونی...اگه بره حتی مطمئن نیستم که چه رفتاری با تو خودهم داشت...

 

دوست نداشتم که اولین سال دوستیم با هیونگ و بوو یکیشونو از دست بدم...این خیلی بی انصافی بود...من هنوز کلی حرف نزده دارم...اما خب انگار قضیه جدیه و به احتمال زیاد هیونگ قراره باهومون خدافظی کنه...

از طرفی دیگه، میخوام هنوز امیدوار باشم...

امیدوار باشم که این آخرین سال باهم بودنمون نیست...

امیدوار باشم که من قراره یازدهم دوباره تو صف، هیونگ و بوو رو ببینم...

بغلشون کنم...

باهم بخندیم و ...

 

 

+ از اتفاقایی که برا اکیپ افتاده میشه به داستان بالا اشاره کردD":

+ هیونگ:) میخوام یه اعترافی بکنم:)

اون روزکه برات کادو خریدیم...اون روز همه پولامونو خرج کردیم:)

و پول برگشت با اتوبوسو نداشتیم:)

فقط یه چهارصد تومن داشتیم...که چون خونه ما دورتر بود من با اون پول سوار اتوبوس شدم...

بوو هم‌ پیاده برگشت:")

+ میگم‌چیزه...+۱۰۰ تایی شدیم*-* برنامه ای چیزی دارین یا من برم واس قلمچی بخونم؟ "-" صندلی داغم که قبلا گذاشتم "-"

+ بک گراند جدید بوو رو دیدین؟*-* خیلی خوب شدهههههه*-*

+ تازگیا چرا همش دارم خاطره مینویسم؟ '-'

+ عکس پست مربوط به تولد بووئهD":

+ بچه ها اون شب....اصلا یاد اون شب میفتم عرق شرم تمام وجودم را خیس میکند "-"

+ همسایه ها...

 

  • Baby Blue
شنبه ۲ اسفند ۹۹ , ۲۳:۴۶ 𝒗𝒂𝒏𝒊𝒍 ~’

فرست؟

یسسسD=
شنبه ۲ اسفند ۹۹ , ۲۳:۴۶ 𝒗𝒂𝒏𝒊𝒍 ~’

خب حالا علیک سلام!

*خیالش که راحت می شود..می رود سمت پست..*

"-"
XD
خداوند هممونو رستگار بفرمایدXD
داریم از دست میریم..

باورم نمیشه به گشادیسمم غلبه کردم و کلشو خوندم!

خیلی دردناک بود...

واسه منم.. اتفاق افتاده بود :)

البته نه با همین جزئیات..

خوبه که هنوزم باهمین :))

درود بر تو ای شیرمرد"-"
اوهوم:"
:")
آره...خوشحالم:))
شنبه ۲ اسفند ۹۹ , ۲۳:۵۴ آرتـــ ـــمیس

شماها حق ندارید انقدر کیوت باشیددددد :///

یعنی چیییی....*می رود در سکوت اشک بریزد*

ما مال ناحق خوردیم "-"
* میدود که از پشت بغلش کند*

فقط اون اوتوبوسه !!! برا من و بلو هم اتفاق افتاده ، واییییی XD

اینکه پول نداشته باشین؟:"
تعریف کنننن*-*

واییییی خیلی خوب بود XD

میگم XD

بگوووووووXD

ینی هیچ ایده ای ندارم در مورد این قضیه((':

و می دونی چیه... همیشه به این فکر می کنم که بعد کنکور چی قراره بشه؟... 

حتی همون روزا هم خودمو با این حرف قانع می کردم که خب بالاخره که قرار بود جدا شیم.... مطمئنا بعد کنکور کلی اتفاق برامون می افته و ممکنه هرکس بره سراغ زندگی خودش... و اینجوری خودمو آروم می کردم(=...

 

+یه اعترافی کنم؟ 

حالا که منتفی شده نمی خواستم هیچوقت بگم، ولی شاید خوب باشه بدونی... هام... سالی که دهم بودم مامان بابام تصمیم قطعی گرفته بودن که دوازدهم منو بفرستن تهران(= تنهایی. 

چرا؟ به خاطر کنکور. چون اونجا هم معلم های مدرسه فرزانگان خیلی خفنن، و هم معلم های بیرونشون... آره دیگه، همه چی مهیا بود ولی کرونا اومد(=...

یاح یاح^^

همممم...


+ ادهههههههه
کجا میخواستی بری جنده =-=
گوه نخورین...

بذار اینو پیوند کنم اصن|':

 

+وای شب تولد من... وااااای....

یادته هیونگ چقدر مثل شاهزاده ها با چشم بند و صاف و صوف خوابیده بود و تا صبح از جاش تکون نخورد بعد ما دوتا..."-".....................

درود بر تو:")

+ سکوت کن...'-'
گاددد.____.

راستش گریم گرفت‌....و‌ همزمان حسودیم‌شد که تا حالا رفیق اینطوریاینطوری نداشتم‌،

امیدوارم‌همیشه کنار هم‌‌‌ باشید ...

با آستین هودی آبی رنگش اشک های آقای آبی را پاک میکند*
مرسیT-----T

منم دلم رفیق میخواد :"

حسودی کردم بهتون به شدتتتتت :"

میرم توی تنهایی خودم بگریمㅜㅜ

:"
:""""
*میرود تا اشک هایش را پاک کند*

میدونی..من اینو نصف شب خوندم و شت..

تازه الان تونستم خودمو جمع و جور کنم .. :""""

نمیدونم الان چطور حالمو توصیف کنم.. ولی مطمعنا اول یه ارزویی دارم..

هیچ وقت از هم جدانشین :""""))))

او:"""

T------T

ایشالا:""))

+100 شدن هپی مپییییی

بشین برا قلمچی بخون ._.

مرسی*-*
اوکی._.-

چه دوستی قشنگی حتما باهم خوب میمونین اینجور دوستا کم پیدا میشه

مرسی:")
آره..!

هییییینن ینی الان هیونگ اینا رفتن تبریز؟

چی شد تهش پ؟ :((

شما واقعا دوستین

هوومم دقیقاااا اسم این دوستیه 

 

+ داستان بالا؟ ینی رف؟ :(

+ عاخییییی :((

دلم گرف اصن

+ عاره یه چن تا عکس و متن بذاD:

+ عارهههه عالی اصننن

+ قشنگه ک

+ ای جاااانززز

+ کدوم شب؟ ://

+ هن؟

 

هعی

خوبی کیدویی؟ D:

نه! طی یه سری معجزات موندنD":
:"))

+ نه:)
+ :))
+ عکس و متن چی؟@-@ برا صدتایی شدن؟
+ همون شب"-"
+ هوم؟ "-"

خوبم^-^
تو خوبی؟

عههه خدا روو شکررررررر

عهه دلم شااادد شدددددد

 

+ عاره دیگ 

متن مثلا اینکه ممنون که پیشم هستین و بلا بلا

ی چی باشه برا تشکر ازمون *عینک دودی* XDD

+ کدوم شب عاخه :((

+ همسایه ینی چی عاخههههه :((

فقط من بی خبرم؟

 

یعس

عالییییییممم منننن

^-^

+ هام ...باشه^-^
+ آها فهمیدم XD منظور اون شب تولد بووئهXD
+ بیخیال اینا رمزی بودن"-" اون شب ما کلی دیوونه بازی دراوردیم و احتمالا همسایه ها هم دیدن! منظورم این بودXD

خوبهههههههه*-*

عاهاااااااXDD

باور میکنی الان فهمیدم موضو چیه اصنXD

خیلی گیج میزنم خدایی

مشکل از تو نیست من تو توضیح دادن فلجم"-"

نه باو 

اینو ک دیگ همه میدونن مشکل از منهXDD

 

قالب عوض شدD:

اولین نفری ک دید من بودم *عینک دودی*

چن هنو آماده نشده بود

احتمالا هردومون مشکل داریمXD

آره داشتم باهاش ور میرفتم^-^
ایح=-=
بیشعور=^=

عاره D:

احتمالش خیلی زیاده ک به نود و نه میرسه XDD

 

بعله 

یاح

عرههه بیشورم ک منننن D:

:")

میام سر میزنم ^^

فیلاااااا *^*

^-^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan