ماهنامه آبان

ذاتا اصلا اهل ماهنامه نوشتن نیستم و اعتقادی بهش ندارم. ولی آبان ماهی که از سر گذروندم اونقد پرفراز و نشیب بود که حس کردم باید راجبش بنویسم.
خب، مورد اولو از اکیپمون شروع میکنم...فکر کنین اولین دعوای سه تاییمون شد وحشتناکترین دعوا. ینی، چطور بگم...نمیخوام زیاد وارد جزئیات باشم -و لزومی هم نداره ثبتشون کنم اینجا- حتی دعوا هم نبود؛ یجور ناخوشی ولی از نوع بشدت شدید. اون وقتا همش با خودم میگفتم "واقعا همه چی دیگه داره تموم میشه..؟" از شانس زیبامونم اوج این دلخوریا و عصبانیتا افتاد تولد یکیمون:)
و این حرفم یادمه که "امشب یا همه چی واضح میشه یا دیگه ارزش این دوستی از بین میره"
و خب...درست شد...!
و یجورایی اون ناخوشی باعث شد یچیزایی این وسط خیلی واضح تر از قبل شه؛ که این خوبه.
.....
مورد دوم برمیگرده به من...و کسی که دوسش داشتم...
یک شب که ازقضا تولدش هم بود و منم اون روز خودمو پاره کرده بودم تا یه چیز مناسب واس استوری پیدا کنم و بالاخره شب یچیزی استوری کردم، همه چی تموم شد. بدون هیچ توضیح قانع کننده ای. و یکی یکی همه چی محو شد...اون شب تولد پسرخالمم و من جشن دعوت بودم و باید ظاهر خودمو حفظ میکردم و تو جمع میبودم. ولی عوضش نشسته بودم تو اتاق و سعی میکردم بتونم نفس بکشم. مخصوصا وقتی رفتم تلگرام و اون لحظه ای که همه چی رو پاک کرد دیدم...اصلا نمیدونستم چیکار کنم...خیلی یهویی همه چی نابود شد، همه چی. اون لحظات بوو هم آنلاین بود و فهمید و اومد باهام حرف زد و بعدش زنگ زد...و من کل اون مکالمه رو بلند بلند گریه میکردم. فکر کنم اون اولین بار بود که جلو کسی اونقد بلند گریه میکردم. (تا اینجا اولین و آخرین بار).
خلاصه، اون روز تا ساعت پنج صبح گریه کردم. و بعد هفت بیدار شدم. و اینطوری بودم که "همش خواب بود، همه چی خوبه، همه چی سر جاشه"
میدونستم دروغه ولی دعا میکردم که واقعا همینطور باشه درصورتی که نبود. هیچی سر جاش نبود. تو یکی از بهترین و پرذوق ترین روزای سال قلبم شکسته بود و این نمیتونست به این معنا باشه که همه چی خوبه.
دیگه بلند شدم. رفتم پلنرمو باز کردم و درس خوندم. کتاب خوندم و انیمه دیدم.
و دیگه هرگز به خاطر اون اتفاق ناراحت نشدم.
.....
خب، مورد سوم برمیگرده به درس خوندنم...تابستون که حتی "قصد نداشتم" شروع کنم با این کاری ندارم. ولی همش با خودم میگفتم که "مهر دیگه طوفانی شروع میکنم"...اوایل مهر که کلی اتفاق افتاد...که خب نشد...میدونین دیگه وقتی شروع یچیزیو گند بزنین احتمال اینکه تو نیمه درستش کنین هشتاد درصد میاد پایین. و منم همینطور شدم. و اتفاقایی که از نیمه دوم مهر تشدید شدن مطمئنم کردن که آبان رو هم قرار نیس خوب شروع کنم. چون بخش عظیمیش به این ماه مربوط میشد.
اینطور هم شد.
ولی چیزی که مهمه اینه که نیمه دوم آبان نسشتم درس خوندم. بیشتر از هروقت دیگه ای.
....
مورد چهارم برمیگرده به اطرافیانم
شاید درست نباشه این حرفارو بگم...ولی وقتی اطرافیانمو میبینم بیشتر ناراحت میشم. شاید بخاطر همینه که دلم میخواد همش تنها باشم...چطور بگم..وقتی میبینم اطرافیانم انقد راحت و خوشحالن عصبی میشم. از این اخلاقم متنفرم ولی واقعا عصبی میشم. احساس طردشدگی بهم دست میده. انگار کائنات پسم زده. میدونم که اینطور نیس ولی جدا دیگه دارم نمیدونم! منم درحال تلاش کردن بودم پس چرا من خوشحال نیستم؟ چرا من چیز خوبی به دست نیاوردم؟
.....
مورد پنجم برمیگرده به تصوراتم از ۱۸ سالگی و بعدش
به کسی که تصورشو داشتم و کسی که شدم. صادقانه بخوام بگم فکر میکردم تا ۱۸ سالگی قراره خیلی آدم خفن و مستقلی با روابط اجتماعی تقریبا خوب بشم و روزم قراره با پروژه ها و تحقیقات و آزمایشات خفن و خستگی ای که تو کافه در میره پر شه! ولی اینطور نشد...شیش ماه از ۱۸ سالگیم میگذره و هیچکدوم اینا اتفاق نیفتادن. شاید بگین خب شیش ماه که زیاد نیس...ولی هست. برای من هست. برای کسی که مثل من پر از آرزو و احساساته و تشنه رسیدن بهشونه هست. من خیلی رویا تو سرم پرورش دادم...رویاهای کوچیک و بزرگ و خیلی بزرگ..خیلی وقتا از شدت بزرگ بودن رویاهام و کوچیک بودن خودم گریم میگیره که "واقعا بهشون میرسم؟" .. "واقعا میتونم؟" ...

و چیزی که این وسط متوجهش شدم این بود که درسته اون چیزایی که فکر میکردم اتفاق نیفتادن ولی کلی چیز بوده که باید اول یادشون میگرفتم! ینی ۱۸ سالگی بیشتر رو محور یاد گرفتن بود نه اتفاق افتادن.
......
مورد ششم برمیگرده به خودم
که حس میکنم دیگه خودمو نمیشناسم...و نمیدونم این منی که وجود داره درواقع خودشه یا ترکیبی از تاثیرات بقیه...و درصورتی که مورد دوم صحیح باشه آیا نیازه که خودمو خالص سازی کنم یا خیر'-'
منظورم اینه جدیدا میترسم اینی که هستم بمونم و همین "من" رو پرورش بدم، و بعدش پس از چندین سال بفهمم که "عه این که من نیستم! این یه نسخه کپی از فرد ایکسه!"

شاید مضخرف باشه ولی این ترس کل زندگیمو تحت شعاع قرار داده بود'-' مهمترین چیزی که منو به این فکر انداخت هم علاقه های متضادم بودن. ولی بعدا یاد حرف توکیو افتادم که "زندگی های زیادی رو زندگی کنین:) " و خب حالا که فکر میکنم میبینم واقعا لازم نیس یه سبک زندگی رو انتخاب کنم و تا آخر با اون پیش برم. این کار با منی که عاشق هیجان و تجربه چیزای جدیده جور درنمیاد

.....

خلاصه که

•فهمیدم چقد واس خودمم غیرقابل پیش بینی ام و قابلیت های عجیبی دارم. قابلیت این که دوستامو به گریه بندازم، یا انقد راحت با بعضی چیزا کنار بیام و بتونم دوباره پاشم.

•فهمیدم تصوری که بچگیام از بزرگ شدن و موفق شدن داشتم چقد محدود و غیر واقعی و چقد بچگانه بودن!

•فهمیدم چقد تو رابطه جدی ام.

•فهمیدم فصل گوارش روهم میتونم متوجه بشم!

 

  • Baby Blue

دیالوگ ماندگار چند؟!

با بوو مسافت خیلی طولانی ایو میریم تا کیک بخریم برا هیونگ*
برگشتنی درحال مردن از شدت تند راه رفتن*
کیدو: کاش یه پسر خراب پیدا شه سوارمون کنه ببرتمون روکو (روکو اسم کافه ی مورد نظره)
بوو: اه آره...تو راهم یکم بهش بدیم
کیدو: آره یه ذره
پاره میشیم*
از پارک رد میشیم*
بوو که به حالت کیوتی عصبی شده*: این پارک همیشه پر پسره ها..بببن امشب چقد خلوت شده! تازه تاریکم هس!!
کیدو: آه...دیگه کم مونده برسیم روکو...اوناهاش...
بوو: آره...دارم میبینمش

______

پ.ن: هوای اردبیل الان اینطوریه که ساعت سه بعد از ظهر باید چراغارو روشن کنیم چون هوا تاریک میشه'-' قبل سه هم هوا به قول هیونگ عین دود سیگار میمونه.

پ.ن۲: از همه چیز متنفرم. اونقد که دیشب ساعت یازده بدون مسواک زدن گرفتم خوابیدم. حتی حال نداشتم موهامو سشوار بکشم یا شونه کنم...

  • Baby Blue

از این زخم های روی کتف قراره بال دربیاد!

من تا اعماق زیادی ریشه انداخته بودم، دژ محکمی ساخته بودم، شمشیر به دست وایستاده بودم...

محکم و مطمئن...

ولی حالا کمکت میکنم که ریشه هامو ببری تا مثل یه رود عمیق جاری بشم؛

حالا نسیم خنکی میشم که به صورت میخوره و رد میشه؛ بوی گرم و تلخ قهوه ای که سرمای وجودو برا لحظاتی گرم میکنه.. قطره بارونی که روی پیشونی میفته...میشم اون چراغ محوی که از دور توی تاریکی دیده میشه...

درست همونطور که باید باشم؛ آزاد و رها... 

 

" آب را میشکافم و به سنگ نوشته قبر خودم که هنوز نوشته نشده و تمام مکان هایی که در آن ها گشت خواهم زد فکر میکنم. دیگر ریشه ندارم، بلکه طلایی و در جریانم. احساس میکنم که هزاران امکان جدید در من جوانه میزند. _جایی که عاشق بودیم"

 

 

 

 

 

 

 

  • Baby Blue

همینجوری

میدونم قبلنم بهش اشاره کردم ولی من وقتی عصبانیم نمیتونم خودمو کنترل کنم و در پنجاه درصد مواقع باید طرفو بزنم! مثلا یادمه چندسال قبل یه جشنی دعوت بودیم...بعد پسرخاله کوچیکم همش منو اذیت میکرد. وسطش دیگه خونم به جوش اومد برگشتم با دست کوبیدم رو صورتش..و دستبندی که دستم بود هم خورده بود به ناحیه چشمش...خلاصه برده بودنش دکتر و گفته بود یکم دیگم به چشمش نزدیکتر میزد الان رگای چشمش پاره شده بودن"-"
خلاصه...قبلنا خیلی عصبی تر بودم (از بوو و هیونگم بپرسین میگن"-") الان بهتر شدم...ولی باز حدودا یه هفته پیش چنان گردن داداشمو چنگ انداختم که خراش برداشت‌‌‌...و دقیقا همون لحظه بعدش پشیمون شدم...وسط خیابونم بودیم و اونم محکم گفت "آی گلوم" و .‌‌‌...
خونه که رسیدیم رفتم جلو آینه و گلوی خودمو گرفتم. میخواستم همونکارو با خودمم بکنم...چون  فکر نمیکردم اونقدرا محکم گردنشو گرفته باشم که خراش برداره. هرچقد که جراتشو داشتم ناخونامو کشیدم رو گلوم. و...هیچ خراشی برنداشت...هیچی...فقط گلوم قرمز شد...
بعدا بابا ازش پرسیده بود گلوت چیشده گفته بود موقع بازی شده:"> نگفت کار من بوده...خدایا
چندماه پیشم سر بوو خیلی بد داد زدم...خیلی بد"-"
و میدونین چیه؟ همیشه وقتی همچین کاری میکنم دقیقا لحظه بعدش عین سگ پشیمون میشم...همیشه...

+ داشتم فکر میکردم که نگفتیم رفتیم شمال نه؟! چند روز پیش یادم افتاد که راجبش ننوشتم! خیلی خنده دار بود..من و بوو. رفتیم به هیونگ شام بدیم و برگردیم، شبو که موندیم هیچ فرداشم رفتیم ویلا موندیم"-" پس فردا برگشتیمXD
+ وینچنزو رو تموم کردم T-T
+ تو کامنتا اسپویل نکنینا"-"
+ بچه ها! بوو دیگه ۱۸ ساله شده! حالا با خیال راحت میتونیم الکل بزنیم!^-^ (مثلا الان هرچی الکل و مشروب و سیگار هس تو یه گوشه خونه منتظر بودن دوست من ۱۸ سالش بشه!)
+ دیروز تولد مائو ایده آشپزی از من بود"-" دیگه کسی حق نداره بگه آشپزی من سمه=^= اصلنم بوی روغن سوخته نمیومد...اصلنم هیونگ نصف مواد اولیمونو نخورد و ما گشنه نموندیم...
+ دیشب کلی با گوشی بوو عکس گرفتیم...و بعد...
دیدیم هیچکدوم ذخیره نشدن"-"
+ موهام بلند شده...
+ چهارتا از انگشتای پامو زخمی کردم"-"
+ پیرسینگ لبم چند روز پیش از دستم افتاد تو سینک دستشوییT-T و به ابدیت پیوستT-----T
+ قبل تولد هلیا من و بوو رفتیم بیرون...و اون روز پنجاه تومن فاکی به یه بولت ژورنال دادم که خیلی خفن و به درد نخوره*-*
+ ماگ عزیزم یه ماه پیش شکستT-T
+ خیلی پرت و پلا شد ولی...به هرحال
+ اولین برف سالم امروز اومد:")
+ خدانگهدار"-"\

  • Baby Blue

چرت و پرت

سلام! (چرا سلام دادن اینطوریه'-')
چخبر خوبین خوشین از این حرفا دیگه"-"\
داشتم فکر میکردم تو این مدتی که نبودم چقد به مزخرفات فکر کردم (و میکنم)... مثلا، یکی هست تو فامیلمون، درسم تقریبا همیشه ازش بهتر بوده...امسال رفته ترکیه دندون پزشکی میخونه که بعدا بره کانادا...
و باز یکی دیگم هس(مثل مورد بالا دختر همسنمه و فامیل خیلی نزدیک) که همسن منه و ماشین داره! بعد منی که ده ساله رانندگی بلدم رو هنوز نبردن گواهینامه بگیرم! حتی ثبت نامم نکردم براش! از بابام میپرسم کی قراره برم گواهینامه بگیرم...و اونم میگه بعد کنکور! میفهمین؟ بعد کنکور!!
و به همین سادگی، راهی که من باید خودمو جر بدم تا توش حرکت کنم رو اینا یه شبه طی کردن!
حسودی نمیکنم...ولی راستش ناراحت میشم که چرا منی که ازشون بالاتر بودم (در موارد مذکور) حالا انقدر ازشون پایین تر افتادم... از اینکه این همه ناعدالتی ای که هست...
و بعد، همه مشکلاتمو میندازم گردن خونوادم. تقریبا همشو...و هنوزم که هنوزه نمیتونم قبول کنم که تقصیر اونا نبوده:") یمدت پیش با مامانم بحث میکردم که خب چرا وقتی شرایط و امکاناتشو نداشتین بچه دار شدین. و فکر میکنین مامانم برگشت چی گفت؟
" ما اون موقع به اینجاهاش دیگه فکر نکردیم...میخواستیم بچه دار شیم! "
این بی مسئولتیشونه نمیرسونه؟ ینی چی که میخواستیم بچه دار بشیم و به آینده اش فکر نکردیم؟:/
خدایا...
و باز تفکرات مزخرف دیگه...مثل این که من از دوستام و کسایی که باهاشون معاشرت میکنم خیلی پایین ترم و نباید همچین افرادیو انتخاب میکردم. نباید باهاشون رفت و آمد میکردم. نباید دوست پیدا میکردم.
الان دیگه همتون میدونین که پشت موندم. دقیقا از شهریور خونوادم همش گیر دادن که خب بشین بخون و فلان. شهریورو نخوندم. ولی مهر که شد هزار برابر بیشتر تحت فشار قرار گرفتم که البته حق داشتن انکار نمیکنم اینو. ولی از طرف دیگه بهشون گفته بودم که باید کتابای جدید بگیرم و سنجش/قلم چی ثبت نام کنم. فعلا ثبت نامم نکردن و کتابا رو هم نخریدن. و روان شناس هم که رفته بودیم تاکید کرده بود که باید فیلمای آموزشی ببینم و واس اینکار نیاز به لپ تاپ یا تلویزیون قدیمی دارم...اونم اوکی نکردن! میبینین؟ کلا انگار عقب انداختن کارها تو خونمون ارثیه!
گفتم روان شناس..حدودا اوایل مهر همسایمون برام وقت روان شناس گرفت...و خب اون روان شناسه گفت که باید خیلی بیشتر بیام...و گفته بود هفته بعدم باید بیای...نبردنم...تا الان فقط همون یه بارو رفتم.
و اینکه من کنار میزم استیکی نوت چسبونده بودم. روش جملات انگیزشی و چندتا فرمول نوشته بودم. یه هفته پیش اینا فندکو گرفتم کلا نصفش سوخت...بعد مامانم که دید گفت نمیگی بابات اینارو بیینه عصبانی میشه که دیوارو خراب کردی؟! درصورتی که میدونست اون روز اصلااا اعصاب درستی نداشتم و همین که سقفو نیاوردم پایین باید شکر کنن!
و گاد! من هنوز یادم نرفته موهامو رنگ نکردم...اصلا نمیتونم از فکرش دربیام. نمیدونم کی قراره اوکی شم با این قضیه..کلا از وقتی که این قضیه به تعویق افتاد تا همین امروز تقریبا هرروز بهش فکر کردم و هرروز خودمو اطرافیانمو باهاش آزار دادم. نمیشه. نمیتونم بهش فکر نکنم! نمیدونم چرا...حتی نمیدونم‌ چرا انقد بهش اهمیت میدم....
خلاصه که پنجاه درصد مکالماتم با خونواده اینه که چرا منو به دنیا آوردین...
من نمیتونم از پسش بربیام...نمیتونم از  طوفانی که تو مغزمه رها بشم...زخمای روحم انگار رفته رفته بازتر و عمیق تر میشن...قبلا فکر میکردم بعد یه مدت قراره numb شم و دیگه این چیزا برام اهمیتی نداشته باشن...ولی اینطور نشد..‌هنوز نشده...نمیدونم منتظر اون بی حسی بمونم یا دیگه شروع کنم...
و اینکه..حس میکنم دیگه به هیچی علاقه ندارم...الان دلیل اصلی درس نخوندنم اینه که نمیخوام...از همه رشته ها حالم بهم میخوره...از همه چی حالم بهم میخوره...غذا نمیخورم، شبا نمیخوابم، صبحا بیدار نمیشم، با کسی زیاد حرف نمیزنم،  آهنگ گوش میدم، فکر میکنم، گریم میگیره...ولی دیگه اشکامم نمیریزین...گریه هامم میریزم تو خودم...
یجور خاصی ام...اگه یادتون باشه پارسال یه دوره ای حالم خوب نبود...اون موقع کاملا میدونستم که حالم خوب نیست...قشنگ حسش میکردم. الان دیگه اونطوری نیستم...حتی نمیدونم خوبم یا بد...به همون اندازه که برام مهم نیس قبول شم به همون اندازه هم هس...هرروز که بیدار میشم این فکر میاد تو ذهنم که "هنوز زنده ام...لعنتی" و بعد دو سه ساعت بالاخره پا میشم...به اون یه مشت قرصی که جمع کردم و گذاشتم زیر میزم فکر میکنم...اینکه "خب..‌هروقت خواستم میتونم بمیرم" ولی خب اینکارم نمیکنم...مردن واقعا گزینه جالبی نیس...
و بعد غمگین میشم...به رنگ مو فکر میکنم و حالا از خونواده هم متنفر میشم...ولی یکم بعد چنان high میشم که انگار به جای غذا مورفین خوردم! یهو خوشحال میشم و اینطوری که "ایول هنوز زنده ام!"

+ اتک آن تایتانو تموم کردمt-t وای...چطور انقد خوب بود؟!

+ با بوو به این نتیجه رسیدیم که من شبیه ارنم"-"\
+ چند روز پیش که با بوو بیرون بودم چندتا مغازه ی پاتوق پیدا کردیم که بعدا حقوق که گرفتیم اونجا هدرش بدیم^-^ و درضمن باز لوازم تحریر خریدیم"-"\
+ ببینین...الان هایم!
+ لاک مشکی خیلی قشنگه...
+ از بعد کنکور دیگه سردرد نداشتم...خیییییلی عجیبه!
+ با هیونگ تصمیم گرفتیم که بعد کنکور امسال هم بریم پیرسینگ بزنیم و موهامونو رنگ کنیم:")

+ کتابخونه باز شده...

  • Baby Blue

دیالوگ ماندگار نمیدونم شماره چند!

*کیدو درحال توضیح دادن این که مامان بزرگاش خواهر هم بودن*

*هیونگ درحال رسم نمودار درختی ذهنی*

*اندکی تفکر*

هیونگ: آهاس ینی بابات دخترخاله مامانت بوده؟

کیدو: آره دیگه.

...

*ثانیه هایی بعد*

کیدو:....

هیونگ:.....

کیدو: پسرخاله....

  • Baby Blue

بدم میاد از عنوان...

سلام"-"
(بچه ها میدونم بخاطر محتوای پست دوست خرم دوست دارین خفه ام کنین ._. ولی وایسین...توضیح میدم بهتون._.-)
خب...اول اینکه دلم برا اینجا تنگ شده بود...میدونین دیگه یمدته اصلا نمیتونم برا پستام عکس آپلود کنم و این خیلی غم انگیزه...بخاطر همین زیاد پست نذاشتم.
نتایجم اعلام شد...
و بله...
دو روز تمام گریه کردم...و بیشتر رو تختم بودم. حتی غذای درست حسابی هم نخوردم..ولی بعد با هیونگ‌ رفتیم بیرون و بعد حالم بهتر شد و چند روزی حالم بهتر شد و خوب غذا خوردم...سپس دغدغه جدید شروع شد؛ اینکه برم هوش بری بخونم یا یه سال دیگه هم پشت بمونم...که پشت موندم(همه بیان هم اکنون: وای نه...یه سال دیگه؟؟!!) حقیقتش...نمیدونم کار درستی کردم یا نه چون درحال حاضر هیچ کششی برا درس خوندن ندارم. درحالیکه خیلیا همون چند روز بعد کنکور شروع کرده بودن به دوباره خوندن:"> ولی خب از اونجایی که کلی مشکل برام پیش اومد سال قبل و خودمم بی عرضه بازی دراوردم، فکر کردم بهتره یه فرصت دیگه به خودم بدم...
و اینکه یچیزی...هرگز فکر نکنین بعد کنکور خیلی چیزا اوکی میشه. هرگز! فقط اون چند روز بعد کنکور احساس آزادی میکنین ولی بعد دوباره بدبخت میشین. من همیشه فکر میکردم میتونم بعد کنکور آزادانه با دوستام برم بیرون. ولی تو این مدت فقط چهار پنج بار دوستامو دیدم! چند روز پیش هیونگ اینا جمع کردن رفتن تبریز...و فکر کنین به مامانم گفتم میشه برم ببینمش؟ و مامانم عصبانی شد که نه نمیشه! چقد میری بیرون!!
و دیگه اونقد عصبانی و ناراحت شدم حتی دعوا هم نکردم...مستقیم رفتم تو اتاق و نشستم گریه کردم...و بله از اون روز (ینی از سه شنبه) تا الان اصلا نتونستم درست و حسابی غذا بخورم...حتی ساعت خوابمم که درست شده بود اونم به فاک رفت. حالا درسته که هیونگ بازم برمیگرده اردبیل ولی خب مامانم که اینو نمیدونست. واقعا میخواست نذاره دوستامو ببینم؟ اونن وقتی که فکر میکرد برا آخرین باره؟
نمیفهمم...خونواده هارو هرگز درک نخواهم کرد.
و میدونین...واقعا دلم میخواست اون روزو باشم..چون معمولا بوو رو زیاد نمیبینیم..خونشون خییییلی دوره! اون روز میتونستیم سه تایی باشیم و کلی خوش بگذرونیم...میتونستم وقتی میرن آیندگان باهاشون باشم و لوازم تحریر بخرم...ولی خب...
هوففف...وضعیت خیلی اعصاب خوردکنیه...این بحث دوستی تمام مشکل نیست.
من برنامه داشتم بعد کنکور کلی کتاب بخرم و بخونم....نشد.
برنامه داشتم بعد چند فاکینگ سال دوباره آبرنگ و مدادرنگی بخرم (بله دوستان حتی این دوتا گوه رو هم ندارم!!!)...که نشد..
برنامه داشتم نت بخرم و کلی فیلم ببینم...که نشد.
برنامه داشتم گواهینامه بگیرم...که نشد.
و کلی برنامه های لعنتی دیگه..!
و چی این قضیه رو آزاردهنده تر میکنه؟ اینکه من قبلا حرف همه ی این برنامه هارو واس مامان و بابام زده بودم و اونام قبول کرده بودن!
دارم میسوزم...واقعا دارم میسوزم...همونطور که انتظار نداشتم سالای آخر دبیرستانمو اینجوری تموم کنم، انتظار اینم نداشتم که بعد کنکورم این شکلی باشه!
و یه دستاورد جدید...دررابطه با کسایی که حالمو بد میکنن دروغگوی خیلی خوبی شدم!! متتفرم از دروغگویی..ولی خب...تقصیر خودشونه.
+ حالا که دارم فکر میکنم مدت هاست که دارم دروغ میگم.........
بگذریم از این بحثای غم انگیز..
از اونجایی که اون چلغوز کاملا پیش دستی فرمود و گفت که با حنانه رفتم بیرون، الان چیز خاصی در این رابطه به ذهنم نمیرسه"-"
قضیه اینطوری شد که تصمیم گرفته بودیم کامبک استری کیدز همو ببینیم...(از اونجایی که هردوتامون استییم!)
بعد یه روز که داشتیم صحبت میکردیم گفتیم که تا شهریور خیلی مونده...بعد گفت میخوای قبلش همو ببینیم؟ و منم گفتم اره...و فردای اون روز همو دیدیم...
اهم..
اول اینکهT-T
یکی از موارد "لیست هنوزهام" قراره تیک بخورهT-T
بالاخره بغلش کردمT-T
تملارخبهطهبطعقًفعثقعسابنارماحرحلزخزهفطهفطT-T
بلهT-----T
خلاصه که...آه بالاخره بغلش کردمT^T
اونم چطور..از دور دیدمش و براش دست تکون دادم..بعد که رسیدم بهش مستقیم رفتم تو بغلش"-"
خیلی خوشحالم دیگه بدونینXD
اصلا بخاطر همون روز تونستم دعوا نکنم با خونواده...حالم خوب بود نمیخواستم خرابش کنم...
انی وی...رفتیم شورابیل..و هوا خیلی گرم بود...به زور یجایی پیدا کردیم و رفتیم نشستیم رو پله ها و شکلات خوردیم...و بهم گفت موهام قشنگ شده...و بعد به موهام دست زد...(منم تصمیم داشتم اینکارو بکنم...ولی خب هرکاری کردم اون روز نتونستم دستمو ببرم طرف موهاش"-")
خلاصه اومدیم پایین...
بعد گشت ارشاد مارو گرفتXD
بعدشم از محوطه شورابیل دور شدیم و رفتیم رو پله های فضای سبز اون اطراف نشستیم و حرف زدیم...
و بعدم که برگشتیم..

راستی*-*
اگه بشه...تصمیم دارم یه روز بعنوان مهمان ویژه بیارمش وبلاگ...که حالا خواستین باهم حرف بزنین...فقط خواهشا مراعات کنین"-"
همین..
چیزی یادم اومد باز تو کامنتا میگمXD

آها!

مائوی عزیز...چلغوز گرامی...

میشه انقد از خجالت ها و گرگرفتگی های من در رابطه با حنانه سخن مگویی؟"-" میمیری واقعا؟ :"]

تو کتابخونه یکیو دید و سخت گرفتارش شدD:

زهرمار._.

+ سوجین...نه...حالا چجوری جی آیدلو بدون اون تصور کنم؟:")
بدرود.

  • Baby Blue

میشه عنوان نداشته باشه؟"-"

*شنبه قراره که بریم کافه...کافه ی امیرشکلات*
میریم اونجا..
میبینیم سوخته "-"
زنگ میزنیم به بقیه بچه هایی که نرسیدن: بچه ها...امیرشکلات سوخته!! میریم پیتزا پالیز
میرسیم پیتزا پالیز...
اصرار میکنم که نریم پیتزا چون دلم کافی شاپ میخواد...
پیشنهاد میدم بریم روکو...همه هم موافقن. ولی نمیریم...چون کافه روکو یه مکان خیلی خراب شناخته شدهXD
الینا میگه بریم کافه کارن...
راه میفتیم بریم کارن..
ولی نیم ساعت بعد خودمونو جلوی روکو میبینیم  "-"\
یکم بعد آذین و بوو هم میرسن...
میشیم هفت نفر (مدیونین فکر کنین کافه رو سرمون بود..!)
اندکی بعد آذین و ریحانه و الینا متوجه میشن که یکی از پسرایی که اونور نشسته و داره گریه میکننو میشناسن '-' و بعد میفهمن که دوست دختر اون پسره داره از ایران میره و بخاطر اون داره گریه میکنه "---" بحث خیلی طول داده میشه ولی من اهمیت نمیدم.
یکی از بچه های کافه میاد آب میاره*
هاج و واج نگاش میکنیم..
+ زنگو زدین'-' که آب بیاریم/'-'\
و مایی که حواسمون نبوده و احتمالا وسط شلوغ کاریا دستمون خورده: اوه...مچکریم.
لیوان آبو برمیدارم میخورم..
ریحانه دعوام میکنه که اون آب میخواست! و مجبورم میکنه که کل اون اون آبو بخورم.
ریحانه پنکیک سفارش میده ولی شیش نفر دیگه هم به پنکیکش حمله میکنن...
ریحانه: من شوگرمامیتونم..!
بعدشم ریحانه حلقه منو میده به الینا که الینا ازش خواستگاری کنه!!
(تصور کنین...آهنگ عاشقانه که تو کافه پلی میشه یهو...فیلم‌گرفتن بچه ها...اسکل بازی ها...و بقیه که عین‌ چی زل زدن بهمون!!)

از کافه میزنیم بیرون و میریم چندتا مغازه لباسفروشی...و از اونجا هم میریم پارک..توی اون پارک یه جایی هست که صندلی های زیادی داره و برا ما مناسبه ولی با زن ها پرشده..
سارا: من ردیفش میکنم...میرم رد میشم و کلی سرفه میکنم که فکر کنن مریضم!
سارا سرفه کنان میره از اونجا رد میشه...
دوباره برگشتنی کلی سرفه میکنه!
دور میزنه و همچنان سرفه میکنه...
و پیرزنایی که همچنان حتی تکونم نمیخورن و عین بز زل میزنن به ما..!
با ناچاری میشینیم جلو مجسمه شهریار‌...
ریحانه و سارا شعرای شهریارو میخونن و فیلم میگیریم...

بوو بهم یه بسته شکلات تلخ گنده میدهD':

موقع برگشتن میشه*
بوو: میخواین برین خونه ما؟
من و هیونگ: آره!
بوو: عا خب...وایسین زنگ بزنم به مامانم خبر بدم ._.
زنگ میزنه و مامانش موافقت میکنه*
بعدش من زنگ میزنم به بابا که بریم خونه بوو اینا...و شب روهم بمونیم!!
پاره میشم تا قبول کنه...
هیونگ هم تایید مامان باباشو میگیره.
و از همونجا مستقیم میریم خونه بوو!!

فیلم رویای جاودانگیو میبینیم.
وقت شام میشه و میریم شام بخوریم. از خستگی به زور شامو میخوریم...و دیگه ادامه فیلمم نمیبینیم چون بشدت خسته ایم.

وقت خواب میشه...
من و هیونگ همینجوری داشتیم برا خواب آماده میشدیم که میبینیم بوو خوابیده!
من و هیونگم میریم رو تخت دونفره (که سه تایی خوابیدیم!) و...البته که نمیخوابیم و حرف میزنیم"-"\ بعد حالا ما کم کم داشتیم گوشیو میذاشتیم کنار که بوو بیدار شد ._.
بوو: گرممه...دیگه نمیتونم بخوابم‌.
پامیشه میره دوش بگیره...
صب ساعت هشت اینا بیدار میشم...یه کم میشینم رو تخت که بوو میاد و میگه هنوز زوده بگیر بکپ...و خودشم میره که بکپه‌...
دوباره میخوام بخوابم که میبینم هیونگ تمام تختو اشغال کرده! سعی میکنم خودمو جا کنم ولی راحت نمیشم...
پامیشم میرم اتاق بوو..میبینم رو تخت خودش دراز کشیده
"اون بیشعور برام جا نذاشته.."
بوو: برا منم همینطور‌‌‌.‌..
میرم کنارش دراز میکشم و لحافو میپیچم دور خودم...
یکم میگذره*
صدای هیونگو میشنوم: بیشعوراااا!
من و بوو: بیشعورا؟! خفه شو...برامون جا نذاشتی که اومدیم اینجا پناه بگیریم...
هیونگ تو کتش نمیره و اصرار داره که تنهاش گذاشتیم!*
صبحونه میخوریم و میریم تو حیاط پر از گل و گیاه...بوو گلا رو آب میده و منو خیس میکنه! و بعد میشینیم حرف میزنیم راجع به اینکه دفعه پیش داشتیم میگفتیم " هی بچه ها دفعه بعد کنکورو دادیم!!"
و الانم دارم میگیم که "هی...دفعه بعد نتایجو فهمیدیم.."
و راجب گذر زمان و فعالیت های بعد کنکور حرف میزنیم...
که بابام‌ زنگ میزنه دم‌ دره‌...
خدافظی میکنیم و برمیگردیم...
کیدو: چند ساعته؟ چند ساعت با دوستا گذشت..؟
هیونگ: بیست ساعت...حدودا بیست ساعت:")

  • Baby Blue

روزمرگی های بعد درس!

یازدهم تیرماه ۱۴۰۰:
از سالن میام بیرون و بابامو میبینم.
*برام دست تکون میده و با قدمای تند میاد سمت در خروجی*
وقتی بهش میرسم با هیجان میزنه به شونم و بعد مامانو میبینم...دستمو میگیره..."خسته نباشی"
میریم میشینیم تو ماشین. هندزفریو میذارم تو گوشم و آهنگ پلی میکنم... و با خوشحالی بی صدا اشک میریزم...
مامان: دیگه وقتشه بترکونی!!
لبخند میزنم..
میرسیم خونه. سعی میکنم اصلا به مامان و بابام نگاه نکنم تا متوجه بغضم نشن ولی هر از گاهی چند تا قطره اشک میریزه رو گونم و خیلی نامحسوس پاکش میکنم که کسی متوجه نشه...تا وقتی که خوابم ببره..
....

حدود یه هفته دیگه نتایج آزمون اعلام میشه و من به طرز غیرقابل باور نگرانم. نگران که...شاید نشه اسمشو نگرانی گذاشت.بیشتر کنجکاو حال خودم بعد دیدن نتایجم. یادمه روز قبل آزمونم همینطوری بودم. همش ساعتو نگاه میکردم و میگفتم "ینی فردا این ساعتو میبینم؟ میرسم به اون لحظه؟ حالم فردا این ساعت چطوری خواهد بود؟"  آخرسرم شب با دوچرخه رفتم بیرون و آهنگ گوش دادم تا دیگه بیشتر از این overthinknig نکنم...
 فردای اون ساعت از راه رسید و من حالم خوب بود! به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود. حس میکردم دوباره تازه متولد شدم. قشنگ میتونستم خوشحالی و راحتی رو تو چهره مامان و بابام ببینم. دغدغه هام از "خب الان کدوم درسو بخونم/چند روز مونده به آزمون/دیروقته باید بخوابم و صبح زود بیدار شم/معدم درد میکنه/فلان درس مونده/و..."  تبدیل شدن به "الان کدوم کتابو بخونم/چه سریالیو شروع کنم/کی موهامو رنگ کنم/چه مدل مویی رو امتحان کنم/باید فلان کتابو بخورم/گواهیناممو کی میگیرم/کی با دوستام قرار میذاریم/با کدوم گروه کیپاپ آشنا شم/ و..‌"
خلاصه که، هرچند زیاد طبق برنامه ای که واس بعد کنکورم چیده بودم عمل نکردم ولی هیچوقت تو زندگیم انقد احساس آزادی نکرده بودم :")

ولی هفته دیگه...
اصلا دلم نمیخواد از راه برسه..‌.
من آمادگیشو ندارم...

پ.ن: آیامه واتساپتو چک کن"-"
پ.ن۲: باورتون نمیشه چقد از علافی سرم شلوغ بود...
پ.ن۳: از بی نتی در عذابم.
پ.ن۴: دوباره ریدم به موهامD':
پ.ن۵: فکر کنم دیگه واقعا برگشتم*-*
پ.ن۶: خیلی دوس داشتم با لپ تاپ بیام وبلاگ...یا مثلا با لپ تاپ فیلم ببینم. چشام دیگه داره کور میشه تو گوشی...
پ.ن۷: یه بهونه محکم بیارین که بتونم از طریقش بابامو قانع کنم لپ تاپ بخره
پ.ن۸: بالاخره پیرسینگ خریدم*-*
پ.ن۹: دارم از خودم ناامید میشم...هیچ کدوم از کتابارو نتونستم تموم کنم...
پ.ن۱۰: هنوز برنامه داشتم مثنوی رو هم بخونم!!! ایح..
پ.ن۱۱: کی دوباره صندلی داغ بذارم؟ :")
پ.ن۱۲: بنگ چان ایز د بست~
پ.ن۱۳:تریلرو دیدین؟؟ تا آگوست زنده نیستم...
پ.ن۱۴: میدونین چقد کار ناتموم دارم که حتماااااا باید DONE شن؟؟؟!!!! هیچ میدونین؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!
پ.ن۱۵: خیلی گرمه...دلم بارون میخوادTT
پ.ن۱۶: یکی بهم کمک کنه...چجوری دوباره عکس و فایل آپلود کنم؟TT اصلا آپلود نمیشهههT----T
پ.ن۱۷: از کارای پاره وقتی که میتونم انجام بدم...پیشنهادی برام دارین؟ پول لازمم.
پ.ن۱۸: میدونستین خونه ما و دوستم فاطمه خیلی خیلی بهم نزدیکه؟ در حد چند دقیقه راهه...ولی زیاد همو نمیبینیم نمیدونم چرا"-" یادش بخیر قبلا میشستیم باهم ران بی تی اس میدیدیم هقققTT امروزم قرار بود برم خونشون ولی نشد...
پ.ن۱۸: بیان چرا اینطوری شده؟'-'
پ.ن۱۹: دلم میخواد یه دیلی تو تلگرام بزنم...از یه طرف میخوام خیلی شخصیش کنم و فقط خودم تو اون کاناله باشم...از یه طرفم دلم میخواد یه دیلی ای باشه که دوستامم باشن...نمیدونم باهاش چیکار کنم و نمیدونم که چطور میخوام از پسش بربیام..بنطرتون دیلی بزنم؟
پ.ن۲۰: ولی من مدل موی فلیکسو میخواستمT^T اشکال نداره هفته بعد بلند میشه اونطوری...*سلف دلدارینگ*
پ.ن۲۱: من تازگیا خیلی بیشعور شدم. پیامارو سین نمیکنم. یا سین میکنم جواب نمیدم..خلاصه که ناراحت نشین..‌فقط حوصله ندارم و نمیخوام بیشتر ناراحتتون کنم...♡
پ.ن۲۲: بچه هاTT میشه اینستا بزنین و اونجاهم باهم باشیم؟TT و کسایی که اینستا دارین...ایدیتونو بدین فالو کنمD=
پ.ن۲۲: آیلین"-" راجب اون 07 ادرس وبلاگم کنجکاو بودی"-" میگم بهت"-"
پ.ن۲۳: شکلات تلخ ندارم.‌
پ.ن۲۴: خیلی دلم میخواد یه تکونی به اینستام بدم...و خواهم داد.
پ.ن۲۵: یکی از دوستام کام اوت کرد هقققققققققT-T
پ.ن۲۶: وای...دلم میخواد یه دیلی بزنم و کلی چیز میز نشونتون بدمTT وبلاگ نمیشه..
پ.ن۲۷: میدونین چیه؟ من حدودا دو سه ماهه فهمیدم save های پینترستمو همه میبینن...نابود شدم اصلا..
پ.ن۲۷: میخوام یه چالش راه بندازم...لطفا همراهیم کنین!
پ.ن۲۹: ببخشید که خیلی زر زدم"-"
پ.ن۳۰: هنوز نصف حرفام موند/"-"\
پ.ن۳۱: اوکی بمونه برا پست بعد...
پ.ن۳۲: شورابیل= تکه ای از بهشت

  • Baby Blue

بی عنوان ۲

بعد از دو هفته دوباره سلامD:

+خب...تو این دوهفته به طور رسمی طرفدار stray kids گشتم و تبدیل شدم به یه stay...*-* البته هنوز یه بیبی استی محسوب میشم (به قول حنانه"-"\ ) چون هنوز از حادثه های زیادی بی خبرم...بگذریم...یکم مشغول همین گروه شدم...

+و دوباره اینستا رو نصب کردم"-" و از فیلترهای ارجمندش بهره مند شدمXD و تصمیم گرفتم چندتا کوئسشن باکس ذهن درگیر کن پشت سر هم بذارم...و حقیقتا با شر کردن اون همه ریسپانس انگشتام بی حس شدن:""

+خبر سوم اینکه بی تی اس کامبک داد جمعه*-* و گاد *-* وایبش به شدت حال خوب کن بود...اگه ندیدین برین ببینین'-'

+خبر چهارم...پیرسینگ زدممم*-* درواقع با هیونگ رفتیم و هردوتامون یه پیرسینگ پایین گوش (کنار همون قبلی) زدیم و یکی بالای گوش(اون قسمت سخت غضروفی"-") و...خیلی درد نداشت اگه پیرسینگ دوس دارین و بخاطر دردش ترسیدین نرفتین حتما برین*-* البته "-" اینم بگم که یه روز تمام پدرمونو دروارد "-" ولی خب ارزششو داشت TT

+ آقا چرا من نمیتونم عکس و فایل آپلود کنم؟ دلم میخواست پیرسینگامو ببنین..و مهمتر از اون...حس خوبی ندارم که پستام عکس ندارن=-=

+ کتاب "جایی که عاشق بودیم" که هیونگ بهم قرض داده رو میخونم...خیلی قشنگه. و اگه خوندینش هیچی اسپویل نکنین وگرنه همینجا خاکتون میکنم..بعدا میام عر میزنیم:"

+ پنت هاوس فصل سه یجوری همه چی گند خورد که "-" اصلا نمیدونم چی بگم "-" ولی یجوریه که ممکنه همه چی یجور دیگه بشه..پس امیدی بهش هس:"

+ لی رانگ...هیچی T-T

+ شاید امروز بالاخره خانه کاغذیو شروع کردم*-*\

+ تازه میخوام banana fish رو هم شروع کنم"-"...

+ و the untamed...خدایا...هیچ نظری ندارم که بعد این چطور قراره زندگی کنم ._.

+ امروز بالاخره پلنرمو باز کردم که توش برنامه هامو بنویسم...و...اونطوری که همش تفریح و سرگرمی بود یجوری شدم...قبلا همش مینوشتم زیست دینی ریاضی فلان...و بعد برا تجدید انرژیم یه فیلم یا کتابم میچپوندم اون زیر...آه...چه زندگی سختی داشتم'-'..

+ بایسم تو استری کیدز فلیکسه... خداا شبیه آبنبات متحرکه T__T...

+ وای چند روز پیش داشتم یه ویدیو میدیدم از استری کیدز که انگار جی وای پی (رئیس کمپانی و همچنین خود کمپانی"-") میاد و اعضای حذف شده رو اعلام میکنه..یجوری سر اون گریه کردم که...هیچی...

+ اون زهرماری تازه منتشر شده از هیونجین رو دیدین؟"-"

I like to play with fire"-"~

+ بیاین برگردیم به روز تولدم...و اون نامه های قشنگتون:") خب..من اون روزا نتونستم بیام و درست حسابی جوابتونو بدم و ازتون تشکر کنم..منتظر یه روزی بودم که بدون هیچ آشفتگی فکری بیام ازتون تشکر کنم...و فکر کنم دیگه بهتره بیشتر از این لفتش ندم:)

اهم..اولا که آیسان'-' بالای نامه اسم ۱۸ نفرو نوشته بودی..‌ولی ۲۱ تا نامه بود"-" انی ویXD

خب‌..من میخواستم همه نامه ها رو تک تک اینجا کپی کنم و جوابتونو بدم...ولی بعد دیدم جوابم برا همتون تقریبا یچیزه...اینکه ممنون! مرسب از همتون که دوستای خوبم شدین. فضای بلاگری همونطور که خودتونم میدونین همچین فضای امنی نیس ولی با این حال ما درباره خیلی چیزا باهم حرف زدیم...کلی خندیدیم و خاطره ساختیم و امیدوارم که از این به بعدم ادامه بدیم...

و توصیفایی که از من کردین...بشدت خوشحالم کرد...همیشه میخواستم اون کیدویی باشم که تو نامه هاتون بود...و فکر کنم شدم..‌و این خیلی لذت بخشه...حس میکنم بالاخره به یکی از رویاهام رسیدم:)

یبار با دوستام که بودیم هیونگ برگشت بهم گفت " خیلی خوب شد که وبلاگ زدی کیدو..‌حس میکنم حالت خیلی بهتر شده"

و بله*-* دتس بیکاز آو یو*-*♡

و من منتظرم دوباره هممون جمه شیم و من دوباره صندلی بذارم و دوباره ده ساعت حرف بزنیم......

خیلی زر زدم.

خدانگهدار.

 

"درود ای بچ بی همه چیز نادان شل مغز

ببین همه چقد دوست دارن... دارن برات متن جمع میکنن=)

انتظار نداری که دو بار برات نامه بنویسم؟ :/ فک کردی‌ چقدر ATP دارم... 

حضوری خدمتت خواهم رسید...

برو گمشو 

تولدت مبارک" 

 



Love is love🌈

"درود ای بچ بی همه چیز نادان شل مغز

ببین همه چقد دوست دارن... دارن برات متن جمع میکنن=)

انتظار نداری که دو بار برات نامه بنویسم؟ :/ فک کردی‌ چقدر ATP دارم... 

حضوری خدمتت خواهم رسید...

برو گمشو 

تولدت مبارک" 

 



Love is love🌈
  • Baby Blue

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan