چرت و زرت و پرت

نمیدونم از کجا شروع کنم.
عام، این ماه...فکر کنم اونقد که از خودم انتظار داشتم پیشرفت نکردم. البته خب تصورات همیشه خیلی ایده آل طور میشن و در عمل تقریبا ناممکن. و خب شاید من به اندازه کافی خوب عمل کرده باشم.
•فکر میکردم چون سال جدید داره از راه میرسه قراره من جدید و "بهتری" هم از راه برسه! فراموش کرده بودم که اون من رو خودم باید بسازم. خودم باید براش وقت بذارم و تکه تکه وجودشو شکل بدم. راستش فراموشم نکرده بودما! یجورایی امید الکی به خودم میدادم که یه روزی از همین روزا دیگه از زندگی یکنواخت و فلاکت بارم خسته میشم و تصمیم میگیرم که یه آدم دیگه شم!
ولی زندگی یکنواخت و فلاکت بار مثل یه سیاهچاله میمونه. هرچی بیشتر اون تو بمونی بیشتر توش غرق میشی. بعد چشمات به تاریکی عادت میکنن و بعدش؟ دیگه نمیتونی به همین آسونیا از دستش خلاص شی؛ چون هر پرتو نور (هرچند کم نورم) به اون سیاهچاله نفوذ کنه چشاتو اذیت میکنه‌. و تو اون نور رو پس میزنی چون اینجوری راحت تری.
•پلنرمو کامل انجام ندادم و از اینکه نصفه بمونه متنفرم.
•قبل سال جدید رفتم روانشناس. گفت که باید یه نوار مغزی ازم بگیرن چون حدس میزد بعضی کارام دستور غلط مغزم باشه (ینی مغزم دستور اشتباهی داده!)..هرچند گفت که فکر نمیکنه اونقد شدید باشه که از اون طریق اقدام کنیم.
و درکمال تعجب، واقعا مشکل از مغزم بود! گویا امواج مغزیم شدتشون از حالت نرمال خارج شده و خیلی چیزا تو بازه نرمالشون نیستن‌ همینطور از حرفای دکتره حدس زدم که این امواج به تازگی به هم نریختن چون ازم راجع به بچگیم میپرسید و اینکه آیا تو دوران کودکیم خیلی شلوغ و بیش فعال بودم یا نه‌.
درنهایت تصمیم بر این شد که اول چند جلسه مشاوره داشته باشم و بعدِ بهتر شدن حالم و حل شدن تقریبی مسائلی که زیاد به مغزم مربوط نمیشد، درمانم با نوروفیدبک ادامه پیدا کنه. فعلا که این ماه به مشاوره گذشت.
•حدودا یکی دو روز قبل سال جدید بوو باکس گذاشت و من اونجا نوشتم که "میخواستم با هردوتون قطع ارتباط کنم"...توضیح دیگه ای ندادم ولی منظورم از قطع ارتباط یه چیز موقتی و "یکم حالم بهتر شه برمیگردم" نبود. در هر صورت وقتی تنها باشی هر بلایی سر خودت بیاری درد و عذاب وجدانش کمتره.
•امشب آخر فروردین مصادف شده با اولین شب قدر. نمیدونم چرا، چطور، اصلا از کجا ولی فکر کنم عمیقترین آرزوی امشبم این بود که بمیرم. اصلا از ذهنم بیرون نرفت. هرکاری کردم..نشد...یه جورایی انگار خودم اومد جلو چشم خودم گفت "آرزو کن بمیریم. من دارم عذاب میکشم.."
ولی خب، دلم نمیخواد بمیرم. هرچقدم که ذهن و بدنم براش تمنا کنن.
•دیروز پس از مدت ها جواب تلفن پشتیبانم رو دادم. آزمون ها حضوری شدن و چون گوشی خودمو برنمیداشتم به بابا زنگ زده بود. وسط حرف زدن باهاش گریم گرفت. برگشت یهم گفت "فکر میکنی چی رو از دست دادی؟ چه کار مهمی قرار بود انجام بدی که ندادی؟ تو چه چیز حیاتی ای شکست خوردی؟ اصلا مگه چند سالته؟ مگه هنوز کجای راهی؟.." و بعد من بیشتر گریم گرفت چون داشت راست میگفت و من نمیتونستم با این حقیقت کنار بیام که "اشکال نداره، من خوبم"

  • Baby Blue

یادداشتی از این روزها

دوباره رفتم روانشناس...
ولی اینبار نه بخاطر این که همسایمون زنگ زد وقت گرفت...
رفتیم و خیلی جدی شد. میدونستم جدیه ولی یجورایی همش به خودم میگفتم که چون تنبل و بدببن شدم اینطور فکر میکنم...اون اوایل یکم برام عجیب بود که اینطور فکر کنم چون مطمئن بودم هرچی که باشم تنبل و از زیرکار در برو نیستم. ولی بعدش اونقد گفتم دیگه واقعا باورم شد.
بگذریم. با حرفایی که زده شد فکر کنم تا خود کنکور و احتمالا مدت ها بعدش درگیر شم.
چیزی که میخواستم بگم این بود که فکر میکنم شاید سال بعد بهتر انجامش بدم..شاید سال بعد رتبه بهتری آوردم. شاید شاید شاید...
ولی از اون طرفم نمیخوام. "واقعا ارزششو داره؟" دوسال پشت موندن خیلی وحشتناک بنظر میرسه و من اینو نمیخوام‌. شاید بهتر باشه جدا یکم به خودم استراحت بدم و لذت ببرم از زندگی...شاید بهتره انقد سخت گیری نکنم و با جریان زندگی همراه بشم.
ولی اینا همش یه مشت "شایده"
این روزا خیلی سردرگمم.

  • Baby Blue

ماهنامه آبان

ذاتا اصلا اهل ماهنامه نوشتن نیستم و اعتقادی بهش ندارم. ولی آبان ماهی که از سر گذروندم اونقد پرفراز و نشیب بود که حس کردم باید راجبش بنویسم.
خب، مورد اولو از اکیپمون شروع میکنم...فکر کنین اولین دعوای سه تاییمون شد وحشتناکترین دعوا. ینی، چطور بگم...نمیخوام زیاد وارد جزئیات باشم -و لزومی هم نداره ثبتشون کنم اینجا- حتی دعوا هم نبود؛ یجور ناخوشی ولی از نوع بشدت شدید. اون وقتا همش با خودم میگفتم "واقعا همه چی دیگه داره تموم میشه..؟" از شانس زیبامونم اوج این دلخوریا و عصبانیتا افتاد تولد یکیمون:)
و این حرفم یادمه که "امشب یا همه چی واضح میشه یا دیگه ارزش این دوستی از بین میره"
و خب...درست شد...!
و یجورایی اون ناخوشی باعث شد یچیزایی این وسط خیلی واضح تر از قبل شه؛ که این خوبه.
.....
مورد دوم برمیگرده به من...و کسی که دوسش داشتم...
یک شب که ازقضا تولدش هم بود و منم اون روز خودمو پاره کرده بودم تا یه چیز مناسب واس استوری پیدا کنم و بالاخره شب یچیزی استوری کردم، همه چی تموم شد. بدون هیچ توضیح قانع کننده ای. و یکی یکی همه چی محو شد...اون شب تولد پسرخالمم و من جشن دعوت بودم و باید ظاهر خودمو حفظ میکردم و تو جمع میبودم. ولی عوضش نشسته بودم تو اتاق و سعی میکردم بتونم نفس بکشم. مخصوصا وقتی رفتم تلگرام و اون لحظه ای که همه چی رو پاک کرد دیدم...اصلا نمیدونستم چیکار کنم...خیلی یهویی همه چی نابود شد، همه چی. اون لحظات بوو هم آنلاین بود و فهمید و اومد باهام حرف زد و بعدش زنگ زد...و من کل اون مکالمه رو بلند بلند گریه میکردم. فکر کنم اون اولین بار بود که جلو کسی اونقد بلند گریه میکردم. (تا اینجا اولین و آخرین بار).
خلاصه، اون روز تا ساعت پنج صبح گریه کردم. و بعد هفت بیدار شدم. و اینطوری بودم که "همش خواب بود، همه چی خوبه، همه چی سر جاشه"
میدونستم دروغه ولی دعا میکردم که واقعا همینطور باشه درصورتی که نبود. هیچی سر جاش نبود. تو یکی از بهترین و پرذوق ترین روزای سال قلبم شکسته بود و این نمیتونست به این معنا باشه که همه چی خوبه.
دیگه بلند شدم. رفتم پلنرمو باز کردم و درس خوندم. کتاب خوندم و انیمه دیدم.
و دیگه هرگز به خاطر اون اتفاق ناراحت نشدم.
.....
خب، مورد سوم برمیگرده به درس خوندنم...تابستون که حتی "قصد نداشتم" شروع کنم با این کاری ندارم. ولی همش با خودم میگفتم که "مهر دیگه طوفانی شروع میکنم"...اوایل مهر که کلی اتفاق افتاد...که خب نشد...میدونین دیگه وقتی شروع یچیزیو گند بزنین احتمال اینکه تو نیمه درستش کنین هشتاد درصد میاد پایین. و منم همینطور شدم. و اتفاقایی که از نیمه دوم مهر تشدید شدن مطمئنم کردن که آبان رو هم قرار نیس خوب شروع کنم. چون بخش عظیمیش به این ماه مربوط میشد.
اینطور هم شد.
ولی چیزی که مهمه اینه که نیمه دوم آبان نسشتم درس خوندم. بیشتر از هروقت دیگه ای.
....
مورد چهارم برمیگرده به اطرافیانم
شاید درست نباشه این حرفارو بگم...ولی وقتی اطرافیانمو میبینم بیشتر ناراحت میشم. شاید بخاطر همینه که دلم میخواد همش تنها باشم...چطور بگم..وقتی میبینم اطرافیانم انقد راحت و خوشحالن عصبی میشم. از این اخلاقم متنفرم ولی واقعا عصبی میشم. احساس طردشدگی بهم دست میده. انگار کائنات پسم زده. میدونم که اینطور نیس ولی جدا دیگه دارم نمیدونم! منم درحال تلاش کردن بودم پس چرا من خوشحال نیستم؟ چرا من چیز خوبی به دست نیاوردم؟
.....
مورد پنجم برمیگرده به تصوراتم از ۱۸ سالگی و بعدش
به کسی که تصورشو داشتم و کسی که شدم. صادقانه بخوام بگم فکر میکردم تا ۱۸ سالگی قراره خیلی آدم خفن و مستقلی با روابط اجتماعی تقریبا خوب بشم و روزم قراره با پروژه ها و تحقیقات و آزمایشات خفن و خستگی ای که تو کافه در میره پر شه! ولی اینطور نشد...شیش ماه از ۱۸ سالگیم میگذره و هیچکدوم اینا اتفاق نیفتادن. شاید بگین خب شیش ماه که زیاد نیس...ولی هست. برای من هست. برای کسی که مثل من پر از آرزو و احساساته و تشنه رسیدن بهشونه هست. من خیلی رویا تو سرم پرورش دادم...رویاهای کوچیک و بزرگ و خیلی بزرگ..خیلی وقتا از شدت بزرگ بودن رویاهام و کوچیک بودن خودم گریم میگیره که "واقعا بهشون میرسم؟" .. "واقعا میتونم؟" ...

و چیزی که این وسط متوجهش شدم این بود که درسته اون چیزایی که فکر میکردم اتفاق نیفتادن ولی کلی چیز بوده که باید اول یادشون میگرفتم! ینی ۱۸ سالگی بیشتر رو محور یاد گرفتن بود نه اتفاق افتادن.
......
مورد ششم برمیگرده به خودم
که حس میکنم دیگه خودمو نمیشناسم...و نمیدونم این منی که وجود داره درواقع خودشه یا ترکیبی از تاثیرات بقیه...و درصورتی که مورد دوم صحیح باشه آیا نیازه که خودمو خالص سازی کنم یا خیر'-'
منظورم اینه جدیدا میترسم اینی که هستم بمونم و همین "من" رو پرورش بدم، و بعدش پس از چندین سال بفهمم که "عه این که من نیستم! این یه نسخه کپی از فرد ایکسه!"

شاید مضخرف باشه ولی این ترس کل زندگیمو تحت شعاع قرار داده بود'-' مهمترین چیزی که منو به این فکر انداخت هم علاقه های متضادم بودن. ولی بعدا یاد حرف توکیو افتادم که "زندگی های زیادی رو زندگی کنین:) " و خب حالا که فکر میکنم میبینم واقعا لازم نیس یه سبک زندگی رو انتخاب کنم و تا آخر با اون پیش برم. این کار با منی که عاشق هیجان و تجربه چیزای جدیده جور درنمیاد

.....

خلاصه که

•فهمیدم چقد واس خودمم غیرقابل پیش بینی ام و قابلیت های عجیبی دارم. قابلیت این که دوستامو به گریه بندازم، یا انقد راحت با بعضی چیزا کنار بیام و بتونم دوباره پاشم.

•فهمیدم تصوری که بچگیام از بزرگ شدن و موفق شدن داشتم چقد محدود و غیر واقعی و چقد بچگانه بودن!

•فهمیدم چقد تو رابطه جدی ام.

•فهمیدم فصل گوارش روهم میتونم متوجه بشم!

 

  • Baby Blue

از این زخم های روی کتف قراره بال دربیاد!

من تا اعماق زیادی ریشه انداخته بودم، دژ محکمی ساخته بودم، شمشیر به دست وایستاده بودم...

محکم و مطمئن...

ولی حالا کمکت میکنم که ریشه هامو ببری تا مثل یه رود عمیق جاری بشم؛

حالا نسیم خنکی میشم که به صورت میخوره و رد میشه؛ بوی گرم و تلخ قهوه ای که سرمای وجودو برا لحظاتی گرم میکنه.. قطره بارونی که روی پیشونی میفته...میشم اون چراغ محوی که از دور توی تاریکی دیده میشه...

درست همونطور که باید باشم؛ آزاد و رها... 

 

" آب را میشکافم و به سنگ نوشته قبر خودم که هنوز نوشته نشده و تمام مکان هایی که در آن ها گشت خواهم زد فکر میکنم. دیگر ریشه ندارم، بلکه طلایی و در جریانم. احساس میکنم که هزاران امکان جدید در من جوانه میزند. _جایی که عاشق بودیم"

 

 

 

 

 

 

 

  • Baby Blue

همینجوری

میدونم قبلنم بهش اشاره کردم ولی من وقتی عصبانیم نمیتونم خودمو کنترل کنم و در پنجاه درصد مواقع باید طرفو بزنم! مثلا یادمه چندسال قبل یه جشنی دعوت بودیم...بعد پسرخاله کوچیکم همش منو اذیت میکرد. وسطش دیگه خونم به جوش اومد برگشتم با دست کوبیدم رو صورتش..و دستبندی که دستم بود هم خورده بود به ناحیه چشمش...خلاصه برده بودنش دکتر و گفته بود یکم دیگم به چشمش نزدیکتر میزد الان رگای چشمش پاره شده بودن"-"
خلاصه...قبلنا خیلی عصبی تر بودم (از بوو و هیونگم بپرسین میگن"-") الان بهتر شدم...ولی باز حدودا یه هفته پیش چنان گردن داداشمو چنگ انداختم که خراش برداشت‌‌‌...و دقیقا همون لحظه بعدش پشیمون شدم...وسط خیابونم بودیم و اونم محکم گفت "آی گلوم" و .‌‌‌...
خونه که رسیدیم رفتم جلو آینه و گلوی خودمو گرفتم. میخواستم همونکارو با خودمم بکنم...چون  فکر نمیکردم اونقدرا محکم گردنشو گرفته باشم که خراش برداره. هرچقد که جراتشو داشتم ناخونامو کشیدم رو گلوم. و...هیچ خراشی برنداشت...هیچی...فقط گلوم قرمز شد...
بعدا بابا ازش پرسیده بود گلوت چیشده گفته بود موقع بازی شده:"> نگفت کار من بوده...خدایا
چندماه پیشم سر بوو خیلی بد داد زدم...خیلی بد"-"
و میدونین چیه؟ همیشه وقتی همچین کاری میکنم دقیقا لحظه بعدش عین سگ پشیمون میشم...همیشه...

+ داشتم فکر میکردم که نگفتیم رفتیم شمال نه؟! چند روز پیش یادم افتاد که راجبش ننوشتم! خیلی خنده دار بود..من و بوو. رفتیم به هیونگ شام بدیم و برگردیم، شبو که موندیم هیچ فرداشم رفتیم ویلا موندیم"-" پس فردا برگشتیمXD
+ وینچنزو رو تموم کردم T-T
+ تو کامنتا اسپویل نکنینا"-"
+ بچه ها! بوو دیگه ۱۸ ساله شده! حالا با خیال راحت میتونیم الکل بزنیم!^-^ (مثلا الان هرچی الکل و مشروب و سیگار هس تو یه گوشه خونه منتظر بودن دوست من ۱۸ سالش بشه!)
+ دیروز تولد مائو ایده آشپزی از من بود"-" دیگه کسی حق نداره بگه آشپزی من سمه=^= اصلنم بوی روغن سوخته نمیومد...اصلنم هیونگ نصف مواد اولیمونو نخورد و ما گشنه نموندیم...
+ دیشب کلی با گوشی بوو عکس گرفتیم...و بعد...
دیدیم هیچکدوم ذخیره نشدن"-"
+ موهام بلند شده...
+ چهارتا از انگشتای پامو زخمی کردم"-"
+ پیرسینگ لبم چند روز پیش از دستم افتاد تو سینک دستشوییT-T و به ابدیت پیوستT-----T
+ قبل تولد هلیا من و بوو رفتیم بیرون...و اون روز پنجاه تومن فاکی به یه بولت ژورنال دادم که خیلی خفن و به درد نخوره*-*
+ ماگ عزیزم یه ماه پیش شکستT-T
+ خیلی پرت و پلا شد ولی...به هرحال
+ اولین برف سالم امروز اومد:")
+ خدانگهدار"-"\

  • Baby Blue

شاید جنگجو روز پیروزی را ببیند..!

از وقتی امتحانات نهایی تموم شده منتظرم کنکور بدم. چجوری بگم...من الان بشدت احساس دریازدگی و تلاش زدگی(!) میکنم. منظورم از تلاش تلاش فیزیکی و محسوس نبود؛ میدونم اونقدرا که به عنوان یه "کنکوری" ازم انتظار رفت نخوندم و میدونم که سر خیلی از چیزای کم اهمیت به طرز غیرقابل باوری به هم ریختم. ولی من واقعا تلاشمو کردم و شاید حتی بیشتر از اون جنگیدم. مهم نیس چقد نتیجه داد. من تا جایی که میتونستم تلاش کردم و شاید درنظر دیگران نتیجه خوبی نگیرم ولی برام مهم نیست...البته که فشارشو حس میکنم ولی خودم میدونم که دیگه بیشتر از اون نمیتونستم... وگرنه میتونستم!

آره من نتونستم بشینم ۱۲ ساعت درس بخونم چون هر لحظه از زندگیم مجبور بودم افکار توی ذهنمو مرتب کنم که یه وقت به اعضای بدنم دستور وحشتناکی ندن!

و اینکه...تازگیا متوجه شدم وارد دوره ای از زندگی شدم که فقط میگذره. کنکور قبول شم و برم دانشگاه حس میکنم بدترم میشه. دلم میخواد بین مدرسه و دانشگاه یکم وقت داشته باشم تا بتونم این دوازده سالو جمع و جور کنم و به یه نتیجه ای از زندگیم برسم. 

  • Baby Blue

بزرگ شدن وحشتناکه!

 

_ هی! میدونستی همه اینکارات از روی بچه بودنته؟ آدمای پخته هیچوقت اینطور رفتار نمیکنن!
+ آره همینطوره صوفی! انتظار نداری که تو این سن پخته و بالغ باشم هوم؟
_ مشکلش چیه؟
+ بزرگ شدن تو این سن وحشتناکه...!
_ بالاخره که باید بزرگ شی!
+ ولی هنوز زوده...
+ دارم دنبال یه راه حل براش میگردم..!
_ مقاومت دربرابر بزرگ شدن دردناک تر از خود بزرگتر شدنه..
+ اینطور فکر نمیکنم...
_ مهم نیست تو چی فکر میکنی کیدو...واقعیت به مسائل شخصی توجه نمیکنه
+ واقعیتی وجود نداره صوفی...واقعیت چیزیه که ما میبینیم...
_ بازم...تو که نمیتونی منظره رو به رو تو تغییر بدی مگه نه؟
+ میتونم یجور دیگه بهش نگاه کنم.
_ ولی اون منظره هه هنوز همونه.
+ میتونم رومو برگردونم و یه منظره دیگه رو تماشا کنم!
_ اینطوری میخوای ازواقعیت فرار کنی؟
+ نه صوفی! من ازواقعیت فرار نمیکنم. گفتم که، واقعیت اون چیزیه که ما میبینیم. من فقط خواستم وجهه دیگه ای از واقعیتو ببینم...تا کمتر درد بکشم.
_ ولی اون منظره ای که دیگه بهش نگاه نمیکنی هنوز سرجاشه نه؟
+ مهم نیس...دیگه نگاش نمیکنم...
_ ولی باید حواست بهش باشه! ممکنه بهت تیر بزنه. تو که نگاش نمیکنی!
+ صوفی...نمیفهمم چرا انقدر باید مراقب باشم؟ چرا هرچی بزرگتر میشیم بیشتر به مراقبت نیاز پیدا میکنیم؟
_ چون هرچی بزرگتر میشیم ضعیف تر میشیم...
+ چرا؟ چرا ضعیف تر میشیم..؟
_ چون دلتنگ روزای بچگییمون میشیم. اتفاقای خوب بچگی و کودکی ایجورین که، فقط...اتفاق افتادن...و ما تلاش خاصی براشون نکردیم...نه برای موندنش تقلا کردیم نه رفتنش...بزرگتر که میشیم، اتفاقای خوب دیگه نمیفتن...باید بندازیمشون!
+ میترسم یجوری بندازم بشکنن:)
_ واسه همینه که میگم مراقب باش!
+ ولی صوفی...من همچنان نمیخوام بزرگ شم...
_ منم نمیخواستم...هیچوقت نخواستم!

_ ولی میدونی‌چیه؟ بزرگ شدن وحشتناک نیس...بستگی به این داره که چطور بزرگ‌ شی.

 

  • Baby Blue

مصاحبه!

این همون چالش چهارم سوفیه ولی از بس تو عنوان چالش دیدم که دیگه حالم داره از کلمه چالش بهم میخوره "-"

 

1. اگه یه غذا یا نوشیدنی می بودی ، اون چی بود؟

اگه غذا بودم...احتمالا پیتزا میبودم "-"

و اگه نوشیدنی بودم قطعا قهوه تلخ..

شایدم شراب قرمز"-" (واااااو"-")

 


2. شغل مورد علاقه ات چیه و خودت رو چطور توی رویاهات مشغول به کار در این شغل تصور میکنی؟ 
شغل موردعلاقم...آه جراحی:")

و بعد از جراحی روانپزشکیو دوست دارم...

+ بچه که بودم دوست داشتم ستاره شناس بشم:) ولی بعد که بزرگتر شدم دیدم هیچ علاقه ای به ریاضی و فیزیک ندارم و قادر به پرداختن بهش برای ادامه زندگی نیستم"-"

سو بیخیالش شدم...ولی خب این چیزی از عشق من به نجوم و ستاره شناسی کم نمیکنه:)

و آها...یمدت به سرم زده بود آتش نشان بشم:""" لعنتی من عاشق ماشین آتش نشانیمTT

 

و تو تصوراتم...

عاااا خب همیشه به این فکر میکنم که یه جراح موفق شدم:" و کسیم که برا بیماراش مثل یه دوسته و کلی باهم خوش میگذرونن و از فلسفه زندگی کردن حرف میزنن:")

 
3. ظاهر و اخلاقتون شبیه به کدوم شخصیت انیمیشنیه؟
 نمیدونم...فکر کنم مانامی یا ناروکو تو پدال زنان کوهستان:" (به روم نیارین دوتا شخصیت کاملا متفاوتن.__.)

اه هرچی کارتون و انیمه دیده بودم از ذهنم محو شد"-"

صبر کنین "-"



4. سه تا از وسایلی که توی اتاقت هستن و با وجود کهنه یا بدرد نخور بودنشون نگهشون داشتی.

یه دفتر خاطره چوبی که هدیه تولدم بود...(انتظار ندارین که دورش بندازم..؟)

قوطی اسپری موردعلاقم "-" (درسته که تموم شده ولی هنوز بوش میاد"-" بوی آدامس میده"-" و رنگشم آبی کثیف و طوسیه"-")

عطر اف افم که تموم شده :"""""""""""""""" (که باز خیلی وقتا میرم درشو باز میکنم بو میکنم=))

ورق قرصایی که تموم شدن...جمع میکنم بدم بازیافت شن..!

صب کن...اینا هیچ کدوم به درد نخور نبودن ._.-



5. اگه زندگیت یک فیلم بود اسمش چی میشد؟ اگه زندگیت یه آهنگ می بود سبکش چی بود؟؟
اگه فیلم بود...عاااا....فکر کنم I Don't Wanna Die

و اگه آهنگ بودم...نمیدونم راستش..آهنگ پاپی نمیشدم...هیپ هاپم نمیشدم..شاید کلاسیک بودم...شاید کانتری...ولی به احتمال زیاد این آهنگایی که حس و حال قدیمی طور دارن...چی میگن بهش؟ نمیدونم...از اونا بودم...اسمشم احتمالا میشد Blue At 3A.M

 

6. از بین حواس پنجگانه تون ( بینایی ، شنوایی ، چشایی ، بویایی و لامسه ) کدوم قوی تره؟؟

بیناییم یه زمانی عالی بود...ولی الان متاسفانه از یه متر دورترو کلا تار میبینم:")

اممم یه سوال...چشایی چطور قوی میشه؟ ینی چی؟ "-"

فکر کنم شنواییم خیلی قوی باشه..

درکل..من حواس پنجگانم زیاد خوب نیس...به جاش حواس ماوراییم خیلی خوبه!!!مثلا اگه تو جمعی یکی منو نگاه کنه حس میکنم'-' یا مثلا راحت میتونم شخصیت یکیو حدس بزنم...و تلپاتی های شدیدی با افراد نزدیکم دارم"-" و چیزای دیگه...


 
7. یکی از خرابکاری ها یا شیطنت های دوران بچیگت رو بگو.
عادت داشتم زنگ در این و اونو بزنم و فرار کنم "-"

و تو مهمونیای شلوغ رو سر بقیه نمک میپاشیدم "-"

و عادت داشتیم با بچه های فامیل همه تشکا رو بریزیم رو زمین ( یه جایی هستا اونجا روهم روهم میذارن...اونو کلا نابود میکردیم!) و یبار که در اتاقو قفل کرده بودیم ریخت رو سرمون و به زور از زیر آوار(!) نجات یافتیم "-"



8. اگه قرار بود بچه های بیان بین جمعیت پیدات کنن ، چه ویژگی های ظاهری و رفتاری تو رو از بقیه متمایز میکنه بین جمعیت؟
بستگی داره کی بخوان پیدا کنن...چون من ممکنه به هر شکلی دیده شم"-"

ولی اگه میخواین در این برهه از زمان مرا بیافین(!) دنبال این مشخصات باشین:
یکی که قدش کوتاهه و خیلی ریزه میزس...تیپ گشادطوری داره(نمد استایلم چیه"-")...موهاش کوتاه و سیاهه...یه ساعت آبی آسمونی کثیف دستشه...پوستش روشنه...پاچه شلوارشو تا کرده"-" و همینطور نگاه وحشتناکی داره @-@
 

9. ویژگی های دوست خیالی ای که دوست داری داشته باشی و بهت آرامش میدن چیه؟
:")

عااا یه دوست خیالی دارم که اسمش روزیه...یه دختر بلوند که موهاش یکم بالاتر از گردنشه و موهای صاف ولی زبری داره...و معمولا لباسایی میپوشه که تابع مد نیست و از رنگای کثیف استفاده میکنه..

و البته...تصورات خاصی باهاش ندارم...فعلا کراشم هس"-"\
 

10. اگه میتونستی وبت رو به یه مکان تشبیه کنی اون چه جور مکانی می شد؟ 

هممم..بذارین آدرس بدم!

شب تو یه منطقه خیلی شلوغ و خیابونای شلوغ و پر از سر و صدا..

میپیچی تو یه کوچه که تقریبا ساکته...یه کوچه طولانی...

هرچی که به انتهای کوچه نزدیک تر میشی صداها و نورای اطرافتم کمتر میشه...

ساختمونا هم کم کم قدیمی میشن..

و بعد...یه جای کافه طور میبینی که انگار یه جای متروکه رو چند تا جوون اومدن درستش کردن...

وارد اون کافه میشیو میبینی که آهنگ suicide تو کل کافه پیچیده...بوی قهوه تلخ و عطرای خنک میاد...به جایی که هم گیم نته هم کافه هم اتاق موسیقی هم کتابخونه!

تبریک میگم...شما تو لایت بلویین!



11. آخرین نفری که باهاش تماس گرفتی کی بوده و چرا؟
بابا...بهش گفتم به جای شارژ رسید خرید داده:/
 


12. چند تا پست آمادۀ انتشار داری توی پنلت و قدیمی ترینشون مال چه تاریخیه؟
ندارم فکر کنم...
 
 
13. چه چیزی رو میخوای برای آیندگان از خودت به جای بزاری؟
تفکرات و احساسایی که تجربه میکنم...به اضافه پلی لیستم!

میخوام بریزمشون تو کاست=)
 
 
14. عروسکی که توی بچگی بیشتر از همه دوستش داشتی؟
یه عروسک خرسی کوچولو که خیلی نرمه و کرمی رنگه:") و کادوی تولدم بود که بابا بهم هدیه داد..هنوزم دارمش...کنار تختمه!
 
 
15. آخرین کتابی که کامل خوندینش ( غیر درسی ) چی بوده؟ و کِی؟؟
فکر کنم‌ جلد دوم حماسه کرپسلی...اقیانوسی از خون

+ مارولا...هقق...

 
16. رنگ چشم تون چه رنگیه و اگه میتونستین رنگشو انتخاب کنین ، چه رنگی رو انتخاب می کردین؟
قهوه ایه...ولی دوست داشتم طوسی یا مشکی باشه...البته این قهوه ای روهم دوس دارم"-"♡

+ آقا یچیزی راجب رنگ چشام بگم"-" بعضی وقتا که میرفتم جلو آینه و چشامو نگاه میکردم میدیدم یه هاله سرمه ای-طوسی اطراف مردمکمو فرا گرفته"-" حس میکردم متوهم شدم ولی بعد از زهرا پرسیدم و اونم تایید کرد و گفت آره بعضی وقتا رنگ چشات ترسناک میشه "-" هیونگ و بوو"-" شماهم تاحالا متوجهش شدین؟"-"
 

17. یه چیز جالب یا بامزه دربارۀ یه فایل یا نرم افزار توی سیستم یا گوشیت بگو؟ ( اگه دوست داشتین اسکرین بزارین )
اول اینکه...من همه چیو دسته بندی کردم! بیشتر از چهل تا آلبوم تو گالریم دارم که هرکدوم مربوط به یه موضوعیه"-" و وقتی یه عکس میبینم که میتونه تو چندتا آلبوم قرار بگیره کلافه میشم"-" حتی سیو های اینستامم همینطور...کلا پوشست"-"

دوم اینکه دوتا برنامه موزیک پلیر دارم که صدای هرکدومو یجوری تنظیم کردم'-'

سوم اینکه باید این ملودی و زیر و بم بودن آهنگ ها و کلا کوفت و زهرماریاشو خودم تنظیم کنم'-'



18. وقتی بچه بودی چجور بچه ای بودی؟

بچه خوب فامیل"-"
البته یبار اونقد حرف زدم که خالم دهنمو چسب زد"-"
 

19. اولین نفری که توی بیان دنبالت کرده کی بوده؟ ( از بخش فهرست دنبال کنندگانتون می تونین متوجه بشین. )
یومیکو=)
 

20. یک یا چند جمله به نویسندۀ چالش ها ( به سوفیا ) بگو!
فایتینگ!

 

+ مرسی از بنزوییک اسید که دعوتم نمود"-"\

+ آقااااا=))

دیروز آنا رو دیدم=)))))))
 

  • Baby Blue

باشه

یمدته روتین زندگیم اینطوری شده که:

_ ساعت چند میخوابی؟

+ بین یازده تا دوازده...

_ خوبه...ساعت مطالعت یکم پایینه ولی درکل خوبه... همینطور ادامه بده...

+ چشم...شبتون بخیر...

میام خونه.

مسواک میزنم.

به لیست مزخرف و فیکی که ساعت ده و نیم نوشتم نگا میکنم...

عملا تا چهار صب بیدار میمونم...

تقریبا کل کلاسارو میگذرم...

حتی دیگه کلاس ریاضی آقای جاویدم جدی نمیگیرم...

و بعد اون احساسات عصبی طور...

یازده تا دوازده شب میخوابم؟

بیخیال!

من برا ماه لالایی میخونم بخوابه..!

  • Baby Blue

~چالش سوم سوفی~

علاقه شدیدی به چالشای سوفی دارم ولی نمیدونم چرا شرکت نمیکردم._.

تازه خیلیم دلم میخواستا"-"

خب دیگه انتظار به پایان رسید"-"\

1. خودت رو از لحاظ چهره و ظاهر توصیف کن.

موهای کوتاه قهوه ای(درحال حاضر اثرات رنگ پرکلاغی هنوز رو موهام هس"-")

پوست سفید (به اعتقاد دوستام خیلی سفید:/)، شلوارایی که پاچشون تا خورده، لباسای کوتاه و گشاد، لباسای جین، دستبند ظریف، ساعت، عطر اف اف (مهم نیس چه عطری بزنمTT من همیشه بوی اف اف میدمT--T)، پوست ناصافT-Tعینک، قد کوتاه

 

 

2. تا حالا کسی رو توی بیان آنفالو یا پستی رو دیس لایک کردی؟ 

آره البته...

 

3. معنی اسمت چیه؟ 

سیر کردن در شب:')

 

4. از بین مزه ها کدومی؟ (تند یا شیرین یا تلخ و ترش) 

قطعا ترش...

شایدم‌ تلخ._.

 

5. اغلب به خاطر چی وب های دیگه رو دنبال می کنی؟ 

محتواهاشون...

 

6. چند تا از عادت های روزانت که پیش افتاده ان رو بگو.

1- آهنگ گوش دادن درحد اوردوز "-"

2- دستمو لای موهام ببرم و خودمو نوازش کنم"-"

3- عین آدمیزاد ننشستن"-"

4- بی هیچ دلیلی دویدن"-"

 

7. اگه معلم یا استاد می شدی کدوم درس رو برای تدریس انتخاب می کردی و معلمش می شدی؟ چرا؟ 

همممم...شیمی فکر کنم...خصوصا اینکه بچه هارو ببرم آزمایشگاه و ترکیبات مختلف و رنگشونو امتحان کنیم:")

شایدم زیست...

اصلا معلم آزمایشگاه میشدم"-" ( نه نه دوستان! منظورم این معلم آزمایشگاه های خودمون نیس که خیلی بی بخارن"-"\ ) 

ولی درکل علاقه ای به معلم شدن ندارم چون از ضعف اعصاب رنج میبرم=-=

 

8. چه رنگی روحت رو توصیف می کنه؟ 

آبی-خاکستری:)

 

9. چه چیزهایی تو بیان خوشحال و ناراحتت کرده؟ 

اینجا برای چیزای زیادی خوشحال می شم، و واقعا هم تا حالا کامنت های مثبت به وفور گرفتم((": 

به جز اون، وقتی می بینم کسی توی پستی ازم اسمی برده، یا در مورد انیمه یا سریال یا آهنگ یا کتابی که از قبل دیده یا شنیده یا خونده بودم پست گذاشته خیلی خوشحال می شم((":

یا وقتی که اسم خودم یا وبمو توی پیوند های کسی می بینم D:

در مورد ناراحت شدن هم، راستش چندبار طرز تفکر بعضیا ناراحتم کرده...و یا سکوت بعضیا سر یچیزایی...

 

10‌. فرزند کدوم بخش از طبیعت هستی؟ 

فکر کنم آسمون:")

 

11. دوست داری چه چیز از اعضای بی تی اس رو مال خودت کنی؟ 

آلبوم و بلیط کنسرتا و هاردورکینگ بودنشونو"-"\

 

12. چه کتاب یا فیلمی رو زندگیت خیلی تاثیر گذاشت؟ 

من اکثرا سعی می کنم از همه چیز یه نکته ی آموزنده و تاثیر گذاری بیرون بکشم که در آخر حس نکنم بیخودی وقتمو براش هدر کردم|:

ولی کتابی که فکر می کنم خیلی روی طرز تفکرم اثر گذاشت، کتاب "ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد" بود، از پائولو کوئیلو D:

ینی یجوری عمیقا تاثیر گذاشت که....

بعدشم حماسه دارن شان...

 

13. چجوری با بیان آشنا شدی؟ 

به وسیله این چلغوز ارجمند، بوو"-"\

 

14. دوست داری کجا قرار بذاری؟ (قرار دوستانه یا عاشقانه)

برای قرار با دوستا که همه جا حال می ده خیلی برام فرقی نمی کنه D:

قرار عاشقانه هم باز فرقی نمیکنه زیاد "-" 

شورابیل، یه کافه خیلی آروم که کسی کاری به کارمون نداشته باشه، یه خیابون خلوت،خونه...

گفتم که فرقی نداره"-"

حالا من چجوری اذهان عمومیو به راه راست منحرف کنم؟:/

 

15. یه چیزی که خیلی رو دلت مونده رو بگو.

از اینکه میبینم بعضی چیزا که "کاملا شخصین و به کسی مربوط نمیشن" تبدیل شدن به ابزاری برا قضاوت و تعیین ارزش ناراحت میشم...

به قول ژان پل سارتر " ما هیچکدام باهم برابر نیستیم ولی از هم برتر هم نیستیم:) "

 

16. شکلک مورد علاقت چیه؟ 

T-T

"-"

*-*\

بین ایموجی ها هم این: ✨ و 💙🍫

 

 

17. نرم افزار هایی که بیشتر از همه ازشون استفاده میکنی؟ 

موزیک پلیر، کروم، پینترست، یوتوب

 

​​​​​​18. کار یا کارهایی که ازشون متنفری؟ 

1- قضاوت بیجا

2- غیبت

3- شکستن قول..

4- اهمیت ندادن به بهداشت فردی و اجتماعی

5- آشغال ریختن هرجایی به جز زباله

6- عبور نکردن از خط کشی عابر پیاده ( اون راه راها"-")

7- رعایت نکردن حقوق دیگران در صف

8- سکوت تو جاهایی که نیاز به دفاع از حق باشه

9- تک بعدی بودن و open-mind نبودن

10- نژادپرستی، ال جی بی تی فوبیا

 

19. حست نسبت به عید و سال جدید چیه؟ 

برخلاف خیلیا حس میکنم قراره خیلی خوب باشه=)

البته خب کنکورم دارم و از این جهت مضطربم...

ولی درکل دیدم بسی مثبته...

تازشم! مگه چند بار فرصت اینو داریم که تغییر قرنو ببینیم؟=))

 

20. علت زندگی کردنت چیه؟

لیست کسایی که دوسشون دارم...

لیست کتابای موردعلاقم...

لیست فیلمای موردعلاقم...

لیست آهنگای موردعلاقم...

بذارین کلی بگم

لیست هنوز هام و لیست داشته هام=)

  • Baby Blue

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan