امروز با دوستام داشتیم راجب عصبانیت حرف میزدیم...بعد حرف از این شد که کی از همه عصبانی تره...و دوستام گفتن من...احتمالشم میدادم که همینو بگن
من خیلی تند تند عصبانی میشم
خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنین..
دختر آروم و ساکتی هستما ولی اگه عصبانی بشممم...خون به پا میکنم!
و عصبانی شدنی خیلی ترسناک میشم..دوستام و خونوادم میگن قیافمم ترسناک میشه...و معمولا وقتی عصبانی ام کسایی که منو خوب میشناسن (و حتی اونایی که یکم میشناسن!) فاصله شونو با من رعایت میکنن که یوقت حمله نکنم..هرکسی هم که بی خبر از این قضیه بوده و خواسته تو مواقع عصبانیتم بهم نزدیک شه زدم لت و پارش کردم"-" در حدی بد عصبانی میشم که یبار سر یکی از دوستام یجوری داد زدم و هولش دادم که همونجا وایساد و گریه کرد...هنوزم بخاطر اون رفتارم ناراحتم..فاطمه..میدونم که هرگز قرار نیس اینو ببینی و میدونم که به احتمال زیاد من و اون خاطره رو فراموش کردی.. منو ببخش..من واقعا نمیخواستم اونطوری شه...
درسته..همین جمله..."من نمیخواستم اونطوری شه"...همیشه وقتی عصبانیم با بقیه رفتار درستی ندارم و حرفای بدی بهشون میزنم...حتی بعضی موقع ها طرفو هول میدم و ممکنه ادامه دعوا بصورت فیزیکی برگزار شه..و همیشه هم بعدش ناراحت شدم...نشستم گریه کردم و همش به این فکر کردم که واقعا چرا؟چرا اونکارو کردم؟چطور تونستم؟چرا فکر نکردم؟چرا نتونستم خودمو کنترل کنم؟چرا چرا چرا؟...
هیچوقت همچین قصدی نداشتم..ولی مشکل من دقیقا همینه..تو لحظه یجوری عصبانی میشم که اصلا نمیفهمم دارم چیکار میکنم..و هیچوقت نتونستم گندایی که موقع عصبانیتم زدم رو جمع کنم...خصوصا درمواجهه با دیگران...بخاطر همین وقتی عصبانی میشم ترجیح میدم برم یجایی که تنها باشم..یا تنهام بذارن...
بوو(مائو"-" آوا"-") رو که خیلیاتون میشناسین...و خب ما دوست صمیمی هم هستیم...یبار چنان عصبانی شدم که دستشو زخمی کردم..هرچند زخم بزرگی نبود و فقط یه خراش کوچیک برداشته بود ولی من سر اون قضیه خیلی ناراحت شدم..اون اصلا ربطی به دعوا نداشت فقط میخواست جلومو بگیره که دعوا دیگه بیشتر از اون بالا نگیره:") و خب من چیکار کردم؟ کم مونده بود بزنمش...
یادمه اون روز همین که منو دید اومد بغلم کرد="")) یادته..؟
اون روز من متوجه این قضیه نشدم..یبار موقع برگشتن از مدرسه با بچه ها راجب این حرف میزدم که من خیلی بد عصبانی میشم و بوو هم تایید کرد و با خنده گفت آره دستمو خراش دادی!
من:......
یه لحظه مکث کردم و پرسیدم چی؟
بوو:هیچی اون روز تو کتابخ...
من:ببینم..
و بعد نشونم داد و بازم گف بابا چیزی نبود و اینا..برگشتم ازش معذرت خواهی کردم و اون همچنان داشت میگفت که بابا چیزی نیسته چرا انقد جدیش گرفتی..
و آره من جدیش گرفتم..اونقدر که اومدم خونه تا ساعت هفت اینا نشستم گریه کردم..بعد به هیونگ پیام دادم و اونم اولش گفت که خب کار بدی کردی و بعدشم گفت که خب اون آواست میخواد دکمه های لباسشو ببنده هم دستش زخمی میشه..ولی خب من نمیتونستم اینطوری فکر کنم..شاید بنظر شماهم مسخره بیاد که چقدر جدیش گرفتم...ولی من واقعا حس بدی داشتم...از اینکه حتی به عزیزترین افراد زندگیمم دارم آسیب میزنم و حتی اوناهم از دست من در امان نیستن...
فرداش من و بوو رفتیم آیندگان و من روان نویسی که دوسش داشتو خریدم و اون نفهمید که برا اونه...بعد از آیندگان که اومدیم بیرون من روان نویسو گرفتم سمتش و گفتم این برا توئه...و متاسفم بابت رفتارم تو کتابخونه
بوو هم اولش تعجب کرد و بعد گفت بابا بیخیال انقد جدی نگیر اصلا برا خودت بردار که فهمیدی و ....
یهو دید که دارم گریه میکنم..
"عه اسرا"
و بعد بهش گفتم که اخلاقمو خوب میدونی پس بهتره که این روان نویسو بگیری
یادمه مامانشم اونجا بود و فکر کنم با خودش میگفت که وا این چرا داره گریه میکنه
و خلاصه روان نویسو گرفت و طبق معمول همو بغل کردیم و تمام
....
اصلا نمیخواستما انقد توضیح بدم"-" نمیدونم چرا گفتنم اومد"---"
خلاصه اینکه...نمیدونم چیکار کنم...پیشنهاد یا تجربه ای داشتین حتما بهم بگین*-*
پ.ن: بعدا بوو با همون روان نویس برام فن آرت جیمین و کوک رو کشیدD":
پ.ن۲:از امروز چالش صبح زود بیدار شدنو هم میرم'-'\
پ.ن۳:حالا من جلو دوستام خیلی آدم سافتی هستم...ببینین خونوادم چی میکشن از دستم....
پ.ن۴:ولی اینم بگم که عصبانیتم زود فروکش میکنه"^" هرچند هرلحظه ممکنه دوباره انفجار عظیمی رخ بده"-"\
مامانم! حقیقتا هیچ کسیو تو دنیا به اندازه اون ناراحت نکردم..♡