کیدوی عصبانی

امروز با دوستام داشتیم راجب عصبانیت حرف میزدیم...بعد حرف از این شد که کی از همه عصبانی تره...و دوستام گفتن من...احتمالشم میدادم که همینو بگن

من خیلی تند تند عصبانی میشم

خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنین..

دختر آروم و ساکتی هستما ولی اگه عصبانی بشممم...خون به پا میکنم!

و عصبانی شدنی خیلی ترسناک میشم..دوستام و خونوادم میگن قیافمم ترسناک میشه...و معمولا وقتی عصبانی ام کسایی که منو خوب میشناسن (و حتی اونایی که یکم میشناسن!) فاصله شونو با من رعایت میکنن که یوقت حمله نکنم..هرکسی هم که بی خبر از این قضیه بوده و خواسته تو مواقع عصبانیتم بهم نزدیک شه زدم لت و پارش کردم"-" در حدی بد عصبانی میشم که یبار سر یکی از دوستام یجوری داد زدم و هولش دادم که همونجا وایساد و گریه کرد...هنوزم بخاطر اون رفتارم ناراحتم..فاطمه..میدونم که هرگز قرار نیس اینو ببینی و میدونم که به احتمال زیاد من و اون خاطره رو فراموش کردی.. منو ببخش..من واقعا نمیخواستم اونطوری شه...

درسته..همین جمله..."من نمیخواستم اونطوری شه"...همیشه وقتی عصبانیم با بقیه رفتار درستی ندارم و حرفای بدی بهشون میزنم...حتی بعضی موقع ها طرفو هول میدم و ممکنه ادامه دعوا بصورت فیزیکی برگزار شه..و همیشه هم بعدش ناراحت شدم...نشستم گریه کردم و همش به این فکر کردم که واقعا چرا؟چرا اونکارو کردم؟چطور تونستم؟چرا فکر نکردم؟چرا نتونستم خودمو کنترل کنم؟چرا چرا چرا؟...

هیچوقت همچین قصدی نداشتم..ولی مشکل من دقیقا همینه..تو لحظه یجوری عصبانی میشم که اصلا نمیفهمم دارم چیکار میکنم..و هیچوقت نتونستم گندایی که موقع عصبانیتم زدم رو جمع کنم...خصوصا درمواجهه با دیگران...بخاطر همین وقتی عصبانی میشم ترجیح میدم برم یجایی که تنها باشم..یا تنهام بذارن...

بوو(مائو"-" آوا"-") رو که خیلیاتون میشناسین...و خب ما دوست صمیمی هم هستیم...یبار چنان عصبانی شدم که دستشو زخمی کردم..هرچند زخم بزرگی نبود و فقط یه خراش کوچیک برداشته بود ولی من سر اون قضیه خیلی ناراحت شدم..اون اصلا ربطی به دعوا نداشت فقط میخواست جلومو بگیره که دعوا دیگه بیشتر از اون بالا نگیره:") و خب من چیکار کردم؟ کم مونده بود بزنمش...

یادمه اون روز همین که منو دید اومد بغلم کرد="")) یادته..؟

اون روز من متوجه این قضیه نشدم..یبار موقع برگشتن از مدرسه با بچه ها راجب این حرف میزدم که من خیلی بد عصبانی میشم و بوو هم تایید کرد و با خنده گفت آره  دستمو خراش دادی!

من:......

یه لحظه مکث کردم و پرسیدم چی؟ 

بوو:هیچی اون روز تو کتابخ...

من:ببینم..

و بعد نشونم داد و بازم گف بابا چیزی نبود و اینا..برگشتم ازش معذرت خواهی کردم و اون همچنان داشت میگفت که بابا چیزی نیسته چرا انقد جدیش گرفتی..

و آره من جدیش گرفتم..اونقدر که اومدم خونه تا ساعت هفت اینا نشستم گریه کردم..بعد به هیونگ پیام دادم و اونم اولش گفت که خب کار بدی کردی و بعدشم گفت که خب اون آواست میخواد دکمه های لباسشو ببنده هم دستش زخمی میشه..ولی خب من نمیتونستم اینطوری فکر کنم..شاید بنظر شماهم مسخره بیاد که چقدر جدیش گرفتم...ولی من واقعا حس بدی داشتم...از اینکه حتی به عزیزترین افراد زندگیمم دارم آسیب میزنم و حتی اوناهم از دست من در امان نیستن...

فرداش من و بوو رفتیم آیندگان و من روان نویسی که دوسش داشتو خریدم و اون نفهمید که برا اونه...بعد از آیندگان که اومدیم بیرون من روان نویسو گرفتم سمتش و گفتم این برا توئه...و متاسفم بابت رفتارم تو کتابخونه

بوو هم اولش تعجب کرد و بعد گفت بابا بیخیال انقد جدی نگیر اصلا برا خودت بردار که فهمیدی و ....

یهو دید که دارم گریه میکنم..

"عه اسرا"

و بعد بهش گفتم که اخلاقمو خوب میدونی پس بهتره که این روان نویسو بگیری

یادمه مامانشم اونجا بود و فکر کنم با خودش میگفت که وا این چرا داره گریه میکنه

و خلاصه روان نویسو گرفت و طبق معمول همو بغل کردیم و تمام

....

اصلا نمیخواستما انقد توضیح بدم"-" نمیدونم چرا گفتنم اومد"---"

خلاصه اینکه...نمیدونم چیکار کنم...پیشنهاد یا تجربه ای داشتین حتما بهم بگین*-*

پ.ن: بعدا بوو با همون روان نویس برام فن آرت جیمین و کوک رو کشیدD":

پ.ن۲:از امروز چالش صبح زود بیدار شدنو هم میرم'-'\ 

پ.ن۳:حالا من جلو دوستام خیلی آدم سافتی هستم...ببینین خونوادم چی میکشن از دستم....

پ.ن۴:ولی اینم بگم که عصبانیتم زود فروکش میکنه"^" هرچند هرلحظه ممکنه دوباره انفجار عظیمی رخ بده"-"\

 

 

               مامانم! حقیقتا هیچ کسیو تو دنیا به اندازه اون ناراحت نکردم..♡

                

 

  • Baby Blue

سی شب چالش ژورنال نوشتن: شب هفتم!

دیگه تصمیم گرفتم از این بعد آزمونو جدی بگیرم! جدی میگم'-' 

این دفه دیگه میترکونم'-'\

و اصلا هم ساعت یک و نیم ظهر پانشدم"-"

خدایا فاک...

فکر کنم باید یه چالش ۲۱ روز صب زود بیدار شدنم بزارم واس خودم..

درکل من آدم خیلی کم خوابیم..اگه زیاد بخوابم کسل میشم...ولی یمدته کلا ساعت خوابم بهم خورده بخاطر همین اینجوری شدم...

قبلنا مثلا ده یازده شب میخوابیدم، چهار و نیم صب بیدار میشدم...الان برعکس شده:/

و جالب اینجاست من با این ساعت خواب جدیدمم نمیسازم..و یجورایی بدنم نیاز داره که شب ساعت ده بخوابه و چهار بیدار شه..حالا مهم نیس که چند بخوابم...توانایی اینو دارم که حتی دوازده شب بخوابم ولی چهار بیدار شم"-" قابلیت هامو میبینین"-"؟ خلاصه اینکه حتما باید قبل طلوع خورشید بیدار شم و مدتی از صبح رو به خودم اختصاص بدم..

بگذریم که اینجا خورشید بعد ساعت هفت طلوع میکنه:]

خب..میخوام چالش امشبو زودتر بذارم^-^

دیروز ساعت چهار صب گذاشتم"-"

خب چالش...

سی شب چالش ژورنال نوشتن:

شب هفتم:ده تا تلقین مثبت بنویسین تا وقتایی که ناراحتین اونارو ببینین و براتون یادآور این باشن که شما کی هستین.

حالا که قرار شد بنویسم هرچه در ذهن داشتم به اعماق اقیانوس فراموشی فرو رفتن...

همممم:

۱~من قدرت جذب فوق العاده ای دارم! 

من هرچی رو که واقعا بخوام به دست میارم.

 

۲~آینده قطعا بهتر از حاله!

و باید براش تلاش کنم.

 

۳~فرشته ها مراقبمونن:)

ما هرچقدم که تنها باشیم، بازم توسط افراد نامرئی و انرژی های مختلف کیهانی محافظت میشیم:>

 

۴~من تو مسیر درستم.

صدای درون اشتباه نمیکنه.

 

۵~من به اهدافم میرسم!

من لیاقت رسیدن به اهداف و رویاهامو دارم.

 

۶~دنیا ارزش زندگی کردنو داره...

زندگی با همه گریه ها و لبخنداش بازم ارزش ادامه دادنو داره=)

 

۷~من آدم شادی هستم.

 

۸~من از پسش برمیام!

 

۹~یه روز به خودم افتخار خواهم کرد!

 

۱۰~همونقدر که دنیای اطراف رو ما تاثیر میزاره، ماهم میتونیم رو دنیای اطرافمون تاثیر بذاریم!

و بهترش کنیم^-^

 

 

 

 

 

 

  • Baby Blue

سی شب چالش ژورنال نوشتن: شب ششم!

 

امروز روز سختی داشتم...فک کنین بعد آزمون تصنیم گرفتم حموم برم بعد گفتن نمیتونی چون گویا آبکرمکن مشکل پیدا کرده'-' بعدم خواستم برم پس از مدت ها دوچرخه سوار شم که اونم نشد:/ چون کلید انباری دست همسایمون بود و اوناهم خونه نبودن"-"

تازه امروز واقعا به سرم زده بود کچل کنم"-"...ولی خب به خیر گذشتD:

بیخیال..‌

 

سی شب چالش ژورنال نوشتن:

شب ششم: امشب یه نامه بنویسین.با خودتون روراست باشین.خودتون رو همونجوری که هستین،با همین شکل، همین اخلاق، و دقیقا همونجوری که هستین بپذیرین.

خب من مدت هاست که خودمو همینجوری که هستم پذیرفتم...ینی پذیرفتم که آقا! من اینم!! ولی منظورم این نیس که تلاش نکرده باشم به آدم بهتری تبدیل شم.

نمیدونم نامه چی بنویسم! توضیحِ چیزی که هستم سخته...کلا احساس میکنم موجود پیچیده ای با علایق و رفتارات پیچیده تری ام...احتمالا خیلیا همینطورن...ولی چون من زیاد به این پیچیدگی ها فکر میکنم بیشتر به پیچیدگی خودم پی میبرم...

حالا که دارم فک میکنم خیلی چیزا بنظرم پیچیدن"-" 

خب بیخیال...نصفه شبی مخم از کار افتاده'-'

بزارین نامه رو شروع کنم:

دوست خوبم..اسرا..از اونجایی که میخوام باهات روراست باشم و از اونجایی که خودتم آدم رکی هستی سریع میرم سر اصل مطلب'-'

انقد فکر نکن:/ انقد به همه چی فک نکن...اینکه چرا قبلا اینکارو نکردم چرا الان اینکارو کردم چرا قراره اونکارو بکنم...چه میشد اگه اونطوری نمیشد و فلان طور میشد...اصلا چرا اونطوری شد؟!..چرا فلان کس اون حرفو زد؟منظور خاصی داشت؟ ااگه فلان کس منظوری داشته و من نگرفتم؟...اصلا فلان کس چطور فک میکنه و..."-"  

میدونم اینا فقط گوشه ای از تفکرات شلم شورباتن'-' ولی نباید انقد فکر کنی..هیچکس نباید

خصوصا به آینده...انقد به این فک نکن اگه نشد چی میشه...فقط به حس خوب موفقیت فک کن...

دیگه اینکه برنامه ریزی داشته باش! جدی میگم'-' اینطوری میتونی خیلی از کاراتو سر و سامون بدی...میدونم تقریبا هرروز برنامه داری ولی منظورم یه چیز پیشرفته تره^-^

فعلا همین دوتا...این دوتارو درس کن فعلا "-"

و اینو بدون من همیشه پشتتم و هواتو دارم...

و البته که تورو همونجوری که هستی،با همون اخلاق و رفتار و قیافه،با همون کوچولو و رویاپرداز بودنت دوس دارم..♡

پ.ن۱:حس میکنم فونت زیادی ریزه کور میشین موقع خوندن"-" واقعا همینطوره؟

پ.ن۲:بوو از دستم عصبانی ای"^"؟

پ.ن۳:قلمچی...هیچی ولش کنین=^=

پ.ن۴:ساعت یه ربع به چهار صبه:/ دافاک://

پ.ن۵:بوس رو لپت بوو"-"\

پ.ن۶:آذین تولدت مبارک*-*

 

 

 

  • Baby Blue

سی شب چالش ژورنال نوشتن:شب پنجم!

 

آیا من واقعا فردا آزمون دارم؟؟جدی؟؟...هی..امروز متوجه شدم ۲۱۰ روز تا کنکور مونده..یادمه دهم که تموم شد برگشتم به دوستام گفتم وااییی بچه ها دوسال دیگه کنکورهههه...الان...(: 

بگذریم...شب پنجمه نه..؟

 

چالش سی شب ژورنال نوشتن:

شب پنجم: از دوسال،پنج سال،ده سال پیش و ... چقدر تغییر کردین؟چه تغییرات مثبتی تو زندگی شما رخ داده؟چه چیزی تو زندگیتون بهتر شده؟خودِ شما چقد بهتر شدین؟ چی رو فدا کردین و چی رو به دست آوردین؟

......

من باید اینو اول روز میدیدم تا بتونم بنویسم....

خیلیه...

خب نمیتونم بگم از دوسال یا پنج سال پیش چقدر تغییر کردم...تغییراتی که درکل کردمو مینویسم.

یکی از تغییراتی که کردم این بود:

من از بچگی تا فکر کنم کلاس ششم لباس پسرونه میپوشیدم...و تو کوچه محله هم خیلیا فک میکردن پسرمXD یادمه یبار یه خانومی به مامانم گفته بود پسرتون چقد سفیده:""))

مامانم:.....عام....راستش اون دخترمه!! 

خب آره داشتم میگفتم...یمدت همینجوری گذشت تا اینکه مامانم از هفتم یا هشتم (دقیق یادم نیس) گفت که دیگه باید شال و روسری سر کنی و از این حرفا...البته قبلشم گاهی سر میکردم ولی خب این دفه دیگه اوضاع فرق کرد و من دعواهای خیلی رومخی درهمین جهت با خونوادم داشتم..و دارم! 

همون موقع ها، یه روز طبق معمول رفتم دوچرخه سواری کنم؛ بعد دیدم چندتا پسر گفتن عه اون پسره یا دختر؟ یکیشون گف پسره...بعد یکی گف نه دختره موهاش بلنده..بعد دوباره یکیشون گف خب پسراهم موهاشونو اونطوری بلند میکنن..بعد دوباره یکیشون گف وایسا رد شه ببینیم‌..و من رد شدم'-' اونا:اوه دختر بود..موهاشو بسته بود از پشت!

و بعد، من این حرفو شنیدم که گفتن آخه ببین چقد دوچرخه رو خوب میرونه؟ینی واقعا دختره؟؟!!

و اون حرف منو یجوری کرد..ینی چی این حرفش؟ چون دوچرخه سواریم خوبه ینی پسرم؟؟دافاک:/

روزای بعدش تصمیم گرفتم شال سرم کنم برم دوچرخه سواری و ثابت کنم که بله دختراهم میتونن اینطوری دوچرخه برونن!! حالا آخه من حرکات خفنی با دوچرخه نمیزدم که:// هنوزم اون حرفا برام عجیبه...

بعد شال سرم کردن پسرا اینطوری شدن: اووووووو اون دخترو نگا...دستاشو ول کرده'-'!!

ینی چی؟دخترا موقع دوچرخه سواری نمیتونن دستاشونو ول کنن؟ریلی تورو خدا؟:/

خلاصه آره(چرا اینقدر طولانیش کردم؟://)..خواستم بگم که بعد یمدت به لباسای دخترونه هم روی آوردم...الان دیگه قاطیم هرجور لباسی میپوشم و برام اهمیتی نداره که مردم چی فک میکنن...

ولی خب بازم اذیت میشم سر این بحثا...من اهمیت نمیدم ولی بقیه چرا...مامان و بابام چرا..بدم میاد که حتی وقتی تو ماشینمم باید شال سرم باشه..واقعا عذاب آوره..

باید از همینجا اعلام کنم که من اعتقادی به دخترونه و پسرونه بودن ندارم"-"\

حتی سعی میکنم به جای استفاده از موی کوتاه پسرونه بگم موی کوتاهِ کوتاه"-"

این از این...

و مهمترین تغییری که کردم...

این بود که یاد گرفتم تنهایی خوشحال باشم...قبلا خیلی تو جمع ها اذیت میشدم ولی الان دیگه اینطوری نیستم (مگر اینکه مجبور بشم تو بحثی که تو جمع هست و منم با اون جمع راحت نیستم حرف بزنم)‌‌‌..کار خودمو میکنم و با بقیه هم کاری ندارم... 

اصولا من آدم انزوا گزینی هستم (اینو از هلیا یادگرفتم:)) و کلا تنهایی رو به جمع ترجیح میدم و نیاز دارم که حتما یه موقع هایی تنها باشم..

تغییر دیگه ای که کردم اینه که ترجیح دادم آدم ریسک پذیری باشم و خیلی چیزا رو تجربه کنم...درسته که شاید آسیب ببینم ولی بنظرم ارزششو داره~~

 

چیزی که توی زندگیم بهتر شده اینه که...خب چیزی بهتر نشده! فقط من دیدمو نسبت به زندگی عوض کردم و با این کار، تقریبا همه چی تو زندگیم بهتر شده^-^

 

راحتی چیز دیگه ای بود که فدا کردم..

همینطور قید خیلی از لذت ها و خوشگذرونی هارو زدم:)

 

و عشق هم به دست آوردم!

نمیدونم چجوری توضیح بدم..فقط اینکه تو خیلی چیزا عشق رو میبینم و احساس میکنم!

اینم بگم که خودتونو دوس داشته باشین و به خودتون عشق بورزین^-^♡

هرکسی ممکنه قدر محبتاتونو ندونه و یه روز ترکتون کنه اما خودتون هرگز=)

 

و فهم و شعور!

حالا که دارم فکر میکنم میبینم نسبت به سال ها پیش خیلی باشعورتر شدم"-"

 

پ.ن:واقعا فردا آزمون دارم؟حقیقته؟

پ.ن۲:انگشتام بی حس شدن'-' چون دوبار کلا نوشتم بعد پاک شدنT-T

پ.ن۳:سرمم درد میکنه:/

پ.ن۴:امروز قهوه نخوردم...unfuckinbelievable 

پ.ن۵:فکر کنم اولش سردرد بودم بعدا دست و پا درآوردم...

پ.ن۶:فکر کنم دیگه تا سال۱۴۰۰ کورشم...همین الانشم شدیدا تار میبینم...از بس سرم تو گوشیه..

 

 

 

 

  • Baby Blue

آزمون یک آذر؟؟!!!

*معلم زیست پیامی برا من و بوو میفرسته که توش حرف از امتحان یک آذر شده*

بوو:یک آذر؟

من:امتحان میانترم داشتیم یک آذر..

بوو:چرا یادم نمیاد"-"؟

من:چون ندادی"-"

منم یادم نمیاد"-"

بعد میدونی جالبتر چیه؟

بوو:اینکه ۲۰ شدیم😂

من:نه جالبتر اینه که من اون روز تو ربات اعلام حضور کردم://

بوو:گاد..

امتحانی که ندادیمو ۲۰ شدیم...امتحانی که دادیمو ۱۶😂😂😂😂

من:صب کن ببینم...تو امتحانی که ندادی ۱۹.۷۵ شدی بعد ارفاق داده شدی ۲۰

بوو*درحالیکه کلا امتحانو نداده*:ینی چیو غلط نوشته بودم که ۲۵ کم کرده؟...

من:...

بوو:البته حالا که دارم فک میکنم یه امتحان آنلاین زیست دادم....که خب اونجام ۱۸ شدم://

من:نه راستش....امتحان کاغذی بود....

بوو:....گاد....ذهنم درگیر شد

من:پرونده سنگینیه🧐

 

*و اینگونه آن دو سمپادی کله فندقی قرار است کنکور دهند*

 

پ.ن:این عکس زیادی شبیه من و بوو نیس=)؟

بوو که درحال بازی کردن با پی اس فوره ...

و منی که اومدم از پشت بغلش کردم:"")

پ.ن۲: درواقع من کلا خیلی آدم بغل کنی هستم...خصوصا back hug :)

 

 

  • Baby Blue

سی شب چالش ژورنال نوشتن:شب چهارم!

 

"-"

هیچی ندارم بگم'-'

بریم چالش'-'\

 

سی شب چالش ژورنال نوشتن:

شب چهارم: دلتون میخواد بهتون چی بگن؟چه تعریفی از شما بشه؟بهتون بگن باهوش هستین،خلاقین یا زیبایین؟اهمیتی نداره اگه تا به حال کسی اینارو بهتون نگفته.امشب خودتون اونووبنویسین.

عام...اصولا من توقع خاصی از دیگران ندارم و منتظر نیستم که یکی ازم تعریف کنه؛ ولی دوس دارم کسایی که منو میشناسن و نسبت بهم شناخت دارن بگن که چطور آدمیم...و این خیلی برام مهمه..من به این چیزا خیلی اهمیت میدم.جوری که همیشه نزدیکای سال جدید از دوستام و کسایی که منو خوب میشناسن(و حتی بعضی از همکلاسیام!)  میخوام که اخلاقای خوب و بدمو بگن که خودمو اصلاح کنم و به نسخه بهتری از ME تبدیل شم:)

در درجه اول چیزی که دوست دارم بشنوم اینه که بهم بگن تو آدم بافهم و شعوری هستی..این...خیلی..خیلی..خیلی..برام ارزش داره...خیلی خیلی...

بعدششش..دوس دارم بهم بگن آدم "حال خوب کنی" هستم و بقیه از بودن درکنار من احساس خوبی پیدا میکنن*~*

 

آها!! اینم دوست دارم که بگن آدم مسئولیت پذیری هستی*^*

دیگه...

اوه اینو یادم رفت بگم!

وقتی کسی بهم میگه خوش استایلم خیلی خوشحال میشم*---------*

اینم خوبه که راجب قیافم نظر مثبتی داشته باشن'-'

ولی خب...وقتی کسی راجب چهره ام چیزی میگه زیاد باورش نمیکنم...نمیدونم چرا ولی بابت چهره و ظاهر من اصلا اعتماد به نفس ندارم و هروقتم کسی در این زمینه مرا تعریف نموده و من برگشتم گفتم که نیستم، طرف فک کرده که دارم شکست نفسی میفرمایم ولی درواقع اینطور نیست•-•

الان باز بهترم'-' یادمه هفتم یبار یکی گفت تو خیلی خوشگلی باهاش دعوام شد:/ چون فکر کردم داره مسخره ام میکنه"-" در این حد"---"

ولی خب از اونجایی که تعریف در این زمینه زیاد شنیدم الان دیگه مثل قبل نیستم و حس بهتری دارم...چون بنظرم ممکن نیست همه اون افراد قصد مسخره کردن منو داشته باشن'-'

واهاییی الان یادم افتاد...یادمه دوتا از همکلاسیام روم کراش داشتن"--------" پناه بر خدا...

و باز همین الان یادم افتاد کهXD بعد اینکه موهامو مشکی کردم یکی از همکلاسیام بهم گفت شبیه کاراکترای انمیه شدم*^^^^^^^^*

.

.

.

خب...همینا دیگهXD

 

  • Baby Blue

یه پسر کیوت و درب و داغون کن"-"

 

من یه دوستی دارم.. سودا..از ششم باهم دوستیم...و این سودا،یه داداش داره..که فوق العاده شلوغه"-" شلوغ میگمااا"-" ینی وقتی آمادگی بود من دیده بودمش..کل مدرسه رو به خاک و خون میکشیدXD

امروز داشتم با سودا حرف میزدم و گف که پای داداشش شکسته..حالا چرا؟چون پاشو کوبیده به دیوار:| بله...پاشو کوبیده به دیوار بعدم پاش شکسته الان تو گچه:]

و جالبه بدونین این پسر الان شیشمهXDDD

یبارم گویا با پاش زده شیشه رو شکونده...بعد خورده شیشه پاشو بریده"-" و تاندونش پاره شده"-" و عمل کردن"---"

تازه یبارم وقتی بچه بوده از چهارپایه افتاده دستش شکسته گچ گرفتن..

بعد از بس این کوچولو بود"-"

گچه رو دستش سنگینی میکرد بخاطر همین همش میخورده زمینXDDDDDD

هی خدا...

این بچه خیلی کیوته..

 

دلم براش تنگ شده*^*

 

پ.ن:امروز امتحان زیست داشتم...معلم سوالو فرستاد پی وی و منم گزینه رو فرستادم..بعد توضیح خواست...

من تو گروه چت:بچه ها برا این توضیح بگین

هیونگ:خب ژنوتیپشونو بنویس بعد بگو همچین چیزی ممکن نیست

من:.....

من:ژنوتیپ چیه........

بوو:گاد

هیونگ:خدافظ بچه ها روز خوبی داشته باشین💙

...فکنم هیونگ سکته کرد"-"

 

بماند که همون یه سوالم اشتباه جواب داده بودمXDDDD

ولی خب رفتم پی ویش و گفتم نظرم عوض شد'-'\

و از بس گشادیم میومد

همون عکس از توضیحی که بوو برام فرستاده بودو شر کردم پی ویش'-'

خوشحالم که معلم جدیده و دست خطمو نمیشناسه/"-"\

پ.ن:بازم بخاطر سردرد تا صبح بیدار بودم.........

 

  • Baby Blue

غمگین ترین چیز تو دنیا..؟

 

امروز صبح یکی استوری گذاشته بود"به نظرتون غمگین ترین چیز تو دنیا چیه؟"

و خب...حقیقتا با دیدن جوابا منقلب شدم=")

بعضیاشون واقعا قشنگ و غم انگیز بودن:

🦋صدای مامانم

🦋حس کنی یه نفر دیگه خیلی وقته مثل قبل نیس

🦋نگاه

🦋مرگ

🦋مهم نبودن

🦋مداد رنگی سفید="")))

🦋جنگل تو زمستون

🦋بوی عطر تلخ

🦋آهنگایی که وقتی تو یه اتفاق بودی گوش میدادی رو دوباره گوش بدی

🦋خودم

🦋کتابای قدیمی

🦋نوشته هام

🦋گذر زمان

🦋تاریخ

🦋تنهایی

🦋قبر خونوادم

🦋چهره ناامید آدما

🦋اینکه هرروز داریم پیرتر و پیرتر میشیم

🦋نرسیدن به هدف

🦋صدای نهنگ

🦋بوی خاص خونه مامان بزرگم که دیگه نیس

🦋دوست دارم هایی که نمیشنون..

🦋جمله Can you hold me

🦋وقتی یکی از همه آدمای اطرافش به تو پناه میاره و تو بغلت گریه میکنه..

🦋ماه:)

🦋رنگ آبی💙

 

 

نمیدونم فقط من اینطوریم یا نه ولی..به نظرم چیزای غم انگیزم قشنگی های خاص خودشونو دارن✨

درضمن..خواستم بگم که

کسی نمیدونه زندگیا چطور تقسیم شدن...

کسی نمیدونه زندگی در ازای چیزی که به بقیه داده چه چیزی رو گرفته...

 

+کدومش از همه غمگین تر بود؟ بنظر خودم رنگ آبی ،ماه و مداد رنگی سفید:)

+بنظرتون غمگین ترین چیز تو دنیا چیه:))؟

+چه حسی پیدا کردین بعد خوندنش؟..

 

 

 

 

  • Baby Blue

سی شب چالش ژورنال نوشتن:شب سوم!

 

امروز اونقد حال نداشتم که حتی برای مدرسه آنلاین نشدم. گرفتم خوابیدم و ساعت یک ظهر پاشدم..و خب منم وقتی بعد از ساعت هشت صبح بیدار شم قطعا حوصله نخواهم نداشت و کل روز اعصابم خورده..امروز علاوه بر همه اینا سردرد فجیعی هم داشتم..بعد اونقدر سردردم شدت گرفت که حالت تهوعم گرفتم و بالا آوردم"-" درکل امروز روز سختی داشتم ولی...اتفاقات خوبی هم افتاد از جمله اینکه با دوستام راجب برنامه های بعد کنکور حرف زدیم و من دوباره برا درس خوندن انگیزه گرفتم^-^

خب بریم سراغ چالش:

 

سی شب چالش ژورنال نوشتن:

شب سوم:آخرین تعریفی که ازتون شده چی بود؟چیکار کرده بودین؟کی ازتون تعریف کرد؟شایدم ایت خودتون بودین که از خودتون تعریف کردین،شاید این خودتون بودین که بخاطر موفقیتی که بدست آوردین از خودتون تعریف کردین.مهم نیس!بنویسین.

خب...فکر کنم آخریش یا حداقل اونی که یادم مونده مربوط میشه به یکی دوهفته قبل از شروع مدرسه..اون موقع ها من اصلا حالم خوب نبود..اصلا...و دلیلشم این بود که درس نمیخوندم..صادقانه بخوام بگم، من خودمو آدم مسئولیت پذیری میدونم و اگه کاریو که میتونستمو انجام ندم، شدیدا بابتش عذاب وجدان میگیرم و تا مدت ها بهش فکر میکنم؛مگر اینکه جبران کنم..

اون موقع ها من فقط اوایل قرنطینه درس خوندم..بعد یکی دوماه کلا دیگه بیخیال شدم...نمیدونم چرا..و همین باعث شده بود که فک کنم دیگه نمیتونم دوباره شروع کنم..

میدونین...بدجور خودمو گم کرده بودم...فاصله عمیق و پرنشدنی ای بین چیزی که بودم و چیزی که میخواستم ایجاد کرده بودم...هدفام تو دوردست ها بودن و رفته رفته همونم از نظرم محو شدن...دیگه به هدفام فک نمیکردم...دیگه رویاپردازی نمیکردم...فقط فکر میکردم...و هرروز بیشتر از دیروز حال خودمو خراب میکردم...تو سیاهچاله تاریکی که تو خودم درست کرده بودم فرو رفته بودم و نمیتونستم ازش بیرون بیام...

هرروز بدتر میشدم...جایی بودم که هیچی وجود نداشت..هیچ احساسی...نه خوشحالی نه غم...نه عشق نه نفرت...نه سکوت نه سر و صدا...هیچی..هیچی نبود..خلاء مطلق! شبا قبل خواب اینطوری بودم که خدایا! دیگه نمیخوام بیدار شم! بعدش میرفتم تو فکر..یاد دوستام میفتادم...خونوادم...و خودم...اگه من فردا دیگه بیدار نشم، چطوری به هاله و آوا خبر میدن؟ باور میکنن؟ منو میبخشن؟ کنکورو خراب میکنن نه؟ طاها چی؟ چقدر گریه میکنه؟ وقتی بزرگ شد، منو یادش میره؟ یا تا آخر عمر بهم فک میکنه؟ مامان و بابام چی؟ممکنه فک کنن خودشون باعث این قضیه شدن؟ تا آخر عمرشون ناراحت میمونن نه؟خودم چی..؟ خودمو میبخشم؟...و دیگه به اینجا که میرسید، گریه میکردم...

ماه ها همینطوری گذشت..تااینکه من کم کم ترسیدم..از اون سیاهچاله ی خود ساخته که هرروز بیشتر از قبل انرژی میگرفت و جاذبه اش قوی تر میشد...پس رفتم پیش مامان و بابام و باهاشون حرف زدم..بهشون گفتم که نمیتونم درس بخونم و بی دلیل ناراحتم...و خب...اولش نفهمیدن ولی بعد که دیدن دارم گریه میکنم جدی گرفتن و خواستن یکم آرومم کنن با حرفاشون..ولی نتونستن..من فقط هرلحظه بیشتر از قبل گریه ام میگرفت

..مامانم گفت میخوای بریم میش عمو؟ (با این عمو که درواقع عموم نیست و همسایمونه و همینطور فرشته نجات من بعدا آشنا خواهین شد) و من گفتم که آره...بله خلاصه شب ساعت ۱۲ مامان زنگ زد بهشون و گف که اسرا حالش خوب نیست و میخواد باهاتون حرف بزنه...لباسامو پوشیدم و رفتم پایین..و دوباره همین که دیدمشششش..زدم زیر گریه که نمیتونم درس بخونم و گند زدم به کل زندگیم و از این حرفا...و اونجا بود که من آخرین تعریف و یکی از بهتریناشو شنیدم...عمو برگشت گفت :" من سال هاست که تو مدرسه های مختلف و تیزهوشان درس دادم ...و تو با استعدادترین بچه ای هستی که تاحالا دیدم!" و همین جمله کافی بود که من دوباره بیشتر از پیش گریه کنم و از خودم متنفر بشم و عذاب وجدان بگیرم...و همینطور...به خودم بیام!...اون آدم رکیه..اگه این حرفو زده پس ینی واقعا اینطور فک میکنه...و آره..اون جمله فکر کنم آخرین تعریفی بود که از من شد...و همون تعریف تا امروز منو سرپا نگه داشته^-^ و من اگه کنکورو خوب بدم قطعا بخش بزرگی از موفقیتمو مدیون عمو و خاله(زنِ عموم *-*) هستم...

 

یکی از حرفایی که زد این بود: ببین! باید خودت حقتو از زندگی بگیری وگرنه هیچ کس دیگه ای اینکارو برات نمیکنه...خیلیا مشتاقن تورو ضعیف ببینن...خیلیا با دیدن همین اشکات خوشحال میشن...چون تو یه روز ازشون جلو بودی...حالا میان و ازت سبقت میگیرن...و موقعی که دارن رد میشن، جوری لهت میکنن که دیگه نتونی بلند شی چرا؟چون تو بهتر از اونا بودی و هستی.. اونا نمیخوان تو دوباره بلند شی چون ازت میترسن...چون میخوان به هدف خودشون برسن و برای رسیدن بهش هرکاری میکنن..هرررکاری! 

 

اره دیگه..اون تعریف خیلی رو من اثر گذاشت*^*

پ.ن: فردا امتحان زیست دارم و من هیچ چیز ندانستندی=^=

پ.ن۲:خوشحالم امروز داره تموم میشه واقعا روز سخت و طاقت فرسایی بود^^

پ.ن۳:صب کن ببینم'-' همین الانشم تموم شده'-' ساعت تقریبا یک نصف شبه"-"

پ.ن۴:اگه دهم یا یازدهم هستین خوب بخونین...نذارین بمونه برا دوازدهم...زیادی سخت میشه...

پ.ن۵:واااو سردردم خوب شد*-*

پ.ن۶:میرم ادامه شیمی رو بخونم~

پ.ن۷:شیمی دوس دارین؟*----* من که عاشقشم*^*

پ.ن۸:تقریبا ۲۰۰ روز دیگه کنکوره:)

پ.ن۹:بوو،یومیکو،بستی شما فلت نیستین"-"

پ.ن۱۰:شب بخیر✨

 

  • Baby Blue

سی شب چالش ژورنال نوشتن: شب دوم!

 

  گویا امروز علاوه بر امتحان فیزیک،امتحان زبانم داشتم"-" که خب حالا زیاد مهم نبود...هرچند ریدم:) نمیدونم چرا..این دومین باریه که ازمون امتحان گرفته و دومین باریه که من تو زبان ۱۴ شدم"-" میفهمین؟۱۴...بگذریم...

 

چالش سی شب ژورنال نوشتن:

شب دوم: یک نامه بنویسین برای بدنتون.از هر عضوی که توی بدنتون دارید و سالم هست تشکر کنید؛ از بدنتون بابت اینکه زنده هستید و داره زندگی میکنه تشکر کنید.

=""""))

اول از همه از شش هام تشکر میکنم که بهم اجازه نفس کشیدن میدن...

از کبدم بخاطر اون ۵۰۰ تا وظیفه ای که داره تشکر میکنم"-"

از کلیه هام تشکر میکنم که خونمو پاکیزه نگه میدارن"-"

پاهام...ممنون که منو به جاهای قشنگی بردین

و شما دستام:)..اگه شما نبودین من هرگز نمیتونستم چیزیو لمس یا خلق کنم^-^...حتی نمیتونستم لپ حنانه رو بکشم=""))...و دست تمامی کسایی که دوسشون دارمو بگیرم♡ حتی نمیتونستم کسیو بغل کنمT-T

قلبم:)

قلب عزیز و خستگی ناپذیر من..

بابت تمام لحظات...بابت تمام اون هشت صدم ثانیه هایی که از پسشون براومدی...بابت تمام این مدت که بخاطرم مدام فشرده و پر شدی و اون همه فشارو تحمل کردی تا خون رو به اندازه کافی به تمامی نقاط بدنم پمپاژ کنی ازت ممنونم...امیدوارم بازم باهم ادامه بدیم:)

و مغزم....

میدونم خسته ای...میدونم هرروز داری مسیرهای عصبی جدیدی رو میسازی...میدونم دلت پره از لجبازی ها و حرف گوش نکنی های قلبم ولی...اینو بدون که خیلی برام باارزشی...بابت تمام مسئله هایی که حل کردی...تمام چیزهایی که فهمیدی و به درد اومدی...و در آخر...بابت تمام خاطره هایی که برام ساختی ازت ممنونم...تو دوست خوبی برا من هستی...مراقبم باش=)

 

لازمه از تمام سلول هایی که بخاطرم آپوپتوز کردن،جنگیدن و از بین رفتن تا من زنده بمونم،اونایی که بخاطرم میکروب خوردن،لنفوسیت هام و و و ..از همتون ممنونم...میدونم نمیتونم براتون جبران کنم ولی تاابد به یاد شما خواهم بود و فراموشتون نمیکنم...

💙💙💙💙💙💙💙💙

 

 

  • Baby Blue

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan