سی شب چالش ژورنال نوشتن:شب پنجم!

 

آیا من واقعا فردا آزمون دارم؟؟جدی؟؟...هی..امروز متوجه شدم ۲۱۰ روز تا کنکور مونده..یادمه دهم که تموم شد برگشتم به دوستام گفتم وااییی بچه ها دوسال دیگه کنکورهههه...الان...(: 

بگذریم...شب پنجمه نه..؟

 

چالش سی شب ژورنال نوشتن:

شب پنجم: از دوسال،پنج سال،ده سال پیش و ... چقدر تغییر کردین؟چه تغییرات مثبتی تو زندگی شما رخ داده؟چه چیزی تو زندگیتون بهتر شده؟خودِ شما چقد بهتر شدین؟ چی رو فدا کردین و چی رو به دست آوردین؟

......

من باید اینو اول روز میدیدم تا بتونم بنویسم....

خیلیه...

خب نمیتونم بگم از دوسال یا پنج سال پیش چقدر تغییر کردم...تغییراتی که درکل کردمو مینویسم.

یکی از تغییراتی که کردم این بود:

من از بچگی تا فکر کنم کلاس ششم لباس پسرونه میپوشیدم...و تو کوچه محله هم خیلیا فک میکردن پسرمXD یادمه یبار یه خانومی به مامانم گفته بود پسرتون چقد سفیده:""))

مامانم:.....عام....راستش اون دخترمه!! 

خب آره داشتم میگفتم...یمدت همینجوری گذشت تا اینکه مامانم از هفتم یا هشتم (دقیق یادم نیس) گفت که دیگه باید شال و روسری سر کنی و از این حرفا...البته قبلشم گاهی سر میکردم ولی خب این دفه دیگه اوضاع فرق کرد و من دعواهای خیلی رومخی درهمین جهت با خونوادم داشتم..و دارم! 

همون موقع ها، یه روز طبق معمول رفتم دوچرخه سواری کنم؛ بعد دیدم چندتا پسر گفتن عه اون پسره یا دختر؟ یکیشون گف پسره...بعد یکی گف نه دختره موهاش بلنده..بعد دوباره یکیشون گف خب پسراهم موهاشونو اونطوری بلند میکنن..بعد دوباره یکیشون گف وایسا رد شه ببینیم‌..و من رد شدم'-' اونا:اوه دختر بود..موهاشو بسته بود از پشت!

و بعد، من این حرفو شنیدم که گفتن آخه ببین چقد دوچرخه رو خوب میرونه؟ینی واقعا دختره؟؟!!

و اون حرف منو یجوری کرد..ینی چی این حرفش؟ چون دوچرخه سواریم خوبه ینی پسرم؟؟دافاک:/

روزای بعدش تصمیم گرفتم شال سرم کنم برم دوچرخه سواری و ثابت کنم که بله دختراهم میتونن اینطوری دوچرخه برونن!! حالا آخه من حرکات خفنی با دوچرخه نمیزدم که:// هنوزم اون حرفا برام عجیبه...

بعد شال سرم کردن پسرا اینطوری شدن: اووووووو اون دخترو نگا...دستاشو ول کرده'-'!!

ینی چی؟دخترا موقع دوچرخه سواری نمیتونن دستاشونو ول کنن؟ریلی تورو خدا؟:/

خلاصه آره(چرا اینقدر طولانیش کردم؟://)..خواستم بگم که بعد یمدت به لباسای دخترونه هم روی آوردم...الان دیگه قاطیم هرجور لباسی میپوشم و برام اهمیتی نداره که مردم چی فک میکنن...

ولی خب بازم اذیت میشم سر این بحثا...من اهمیت نمیدم ولی بقیه چرا...مامان و بابام چرا..بدم میاد که حتی وقتی تو ماشینمم باید شال سرم باشه..واقعا عذاب آوره..

باید از همینجا اعلام کنم که من اعتقادی به دخترونه و پسرونه بودن ندارم"-"\

حتی سعی میکنم به جای استفاده از موی کوتاه پسرونه بگم موی کوتاهِ کوتاه"-"

این از این...

و مهمترین تغییری که کردم...

این بود که یاد گرفتم تنهایی خوشحال باشم...قبلا خیلی تو جمع ها اذیت میشدم ولی الان دیگه اینطوری نیستم (مگر اینکه مجبور بشم تو بحثی که تو جمع هست و منم با اون جمع راحت نیستم حرف بزنم)‌‌‌..کار خودمو میکنم و با بقیه هم کاری ندارم... 

اصولا من آدم انزوا گزینی هستم (اینو از هلیا یادگرفتم:)) و کلا تنهایی رو به جمع ترجیح میدم و نیاز دارم که حتما یه موقع هایی تنها باشم..

تغییر دیگه ای که کردم اینه که ترجیح دادم آدم ریسک پذیری باشم و خیلی چیزا رو تجربه کنم...درسته که شاید آسیب ببینم ولی بنظرم ارزششو داره~~

 

چیزی که توی زندگیم بهتر شده اینه که...خب چیزی بهتر نشده! فقط من دیدمو نسبت به زندگی عوض کردم و با این کار، تقریبا همه چی تو زندگیم بهتر شده^-^

 

راحتی چیز دیگه ای بود که فدا کردم..

همینطور قید خیلی از لذت ها و خوشگذرونی هارو زدم:)

 

و عشق هم به دست آوردم!

نمیدونم چجوری توضیح بدم..فقط اینکه تو خیلی چیزا عشق رو میبینم و احساس میکنم!

اینم بگم که خودتونو دوس داشته باشین و به خودتون عشق بورزین^-^♡

هرکسی ممکنه قدر محبتاتونو ندونه و یه روز ترکتون کنه اما خودتون هرگز=)

 

و فهم و شعور!

حالا که دارم فکر میکنم میبینم نسبت به سال ها پیش خیلی باشعورتر شدم"-"

 

پ.ن:واقعا فردا آزمون دارم؟حقیقته؟

پ.ن۲:انگشتام بی حس شدن'-' چون دوبار کلا نوشتم بعد پاک شدنT-T

پ.ن۳:سرمم درد میکنه:/

پ.ن۴:امروز قهوه نخوردم...unfuckinbelievable 

پ.ن۵:فکر کنم اولش سردرد بودم بعدا دست و پا درآوردم...

پ.ن۶:فکر کنم دیگه تا سال۱۴۰۰ کورشم...همین الانشم شدیدا تار میبینم...از بس سرم تو گوشیه..

 

 

 

 

  • Baby Blue
جمعه ۱۴ آذر ۹۹ , ۱۴:۳۵ 𝒀𝒖𝒎𝒊𝒌𝒐 ツ ! ×

یووووح یادمه منم اوایل در مقابل شال و روسری پوشیدن مقاومت میکردم...حتی یه زمان هایی توی زندگیم بود که شال می پوشیدم 

ولی با پیرهن آستین کوتاهXD ... فک کنم ۱۰ سالم بود یا ۱۱..

دیگه از ۱۱ به بعد مجبور شدم بپوشم ..

میدونی وقتی واسه بقیه جشن تکلیف گرفتن من ۸ سالم بود'-' ...#_# 

ایح...و خب قدمم نسبتا بلند بود مجبور بودم دیگهD": ...

وای اینکه با پسرا اشتباه میگرفتنت خیلی شبیه قضیه جونگیون توایسه

یه فکت خوندم نوشته بود هر وقت دامن می پوشیده پسرا اذیتش میکردن'-'

اسمش هم جونگیون نبوده یه اسم پسرونه داشته که عوضش میکنه ..

ولی من ک خوشم میاد از پسرونه بودنش ، و پسرونه بودنتD:    ...

من هنوزم دارم مقاومت نشون میدم=^= 

اخه جالبه من قدمم خیلی کوتاهه:/
جونگیون؟نمیشناسمش...الان میرم سرچ میکنم
منو پسرا زیاد اذیتم نمیکردن چون ازم میترسیدنD:
اینطوری بود که هروقت من دوچرخمو میبردم بیرون اونا میرفتن توXD
فکنم چون سرعت میرفتم میترسیدن تصادف کنیمXDDD

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan