یادداشتی از یک روز خوب برای یک روز بهتر

هوا چند روزه خیلی خوبه. امروز هشت صبح کلاس داشتم؛ دیر رسیدم، یکم درس خوندیم بعد رئیس دانشکده اومد گفت همایش هست. رفتیم همایش. گفتن کلاس های ده تا دوازده کنسله. استاد گفت نه. کلاس تشکیل شد و بعد دوباره کنسل شد. من برگشتم خونه. وقتی با ماشین میرم دانشگاه خیلی خوشحالم چون مسیری که ازش میگذرم واقعا زیباست. اومدم رو تخت دراز کشیدم. میکاپمو تمدید کردم و لباس زیبایی پوشیدم. رفتم سلف. مهسا هم پیشم بود. برگشتیم دانشکده خودمون و من چون دفعه پیش کلاس استاد حاجلو خوابم میبرد دوباره برگشتیم که هات چاکلت بگیرم. تو همون فاصله بارون زد، ساعت دقیقا دو بود و ما داشتیم میگفتیم "یعنی الان استاد کلاسه؟" درحالی که داشتیم هات چاکلتو هم میزدیم. تو راه برگشت بارون میخورد به هات چاکلت بخاطر همین دست و صورتم رگه های شکلات داشتن. سعی میکردیم سریعتر راه بریم چون از وقت کلاس گذشته بود.

استاد نیومده بود. نیم ساعت بعدشم نیومد و کنسل شد. بچه ها گفتن "خب از صبح که کلاسامون کنسل شده، کلاس ساعت چهارم زنگ بزنیم کنسل کنیم."

زینب زنگ زد که "امروز همه کلاسامون کنسل شده و خیلی از بچه های غیربومی برمیگردن شهر خودشون؛ اگه ممکنه شما هم کلاسو کنسل کنین."

کلاس ساعت چهار هم کنسل شد. اونقد سر و صدا کردیم که یکی از کارکنا اومد گفت "اگه کلاس ندارین برین بیرون." و اونجا وایساد که همون موقع هممون بریم.

زنگ زدم به بابا که بیاد دنبالم گفت چهارراهه و برم ایستگاه سرعین منتظرش بمونم. اطلس منتظرش موندم، هشت بار زنگ زدم گوشیش آنتن نداد‌. راه افتادم سمت ارتش که خودش زنگ زد و بعد اونجا اومد دنبالم.

با همون لباس رو تخت دراز کشیدم بودم که خوابم برد. بیدار شدم دیدم وقت باشگاهمه. قهوه خوردم وسایلو جمع کردم رفتم. و دیر رسیدم.

تمرین کردیم، یه خانوم دیگه هم اومده بود.

آخر باشگاه سنسی گفت "اسرا، تو نبودی من با بچه ها صحبت کردم. ایشون خانوم گلمحمدی هستن، قبلا هم باشگاهی بودیم و تو تهران مربی بودن قهرمان هم هستن و تازگیا به شهر زیبامون مهاجرت کردند *میخنده*. قراره وقتایی که من نیستم با ایشون تمرین کنین. منم میام حالا بستگی به تشخیص پزشک داره و این که چقد بستری شم."

فهمیدم سنسی قراره عمل شه...

راستش خوشحال شدم که بالاخره حرف گوش کردن، ولی ترسیدم و دلتنگ شدم. با توجه به شرایطش اون عمل واقعا براش سخته.

هیچی نگفتم و فقط سر تکون دادم و لبخند زدم‌. چون میدونستم اگه حرفی بزنم گریم میگیره.

اومدم تو رختکن کلی گریه کردم. رفتنی میخواستم بمونم (چون مبینا و مامانش مونده بودن که دلگرمی بدن) ولی با خودم فکر کردم نمیخوام سنسی ببینه که دارم براش گریه میکنم. بدون توجه به اصرار های مبینا و مامانش که "بابا بمون زشته قشنگ خدافظی کنین باهم" اومدم بیرون.

نتونستم برم...تو خیابون وایستادم.

برگشتم تو راهرو سنسی رو دیدم و گریم گرفت. سنسی گفت "اسرا...! من اگه شروع کنم دیگه تموم نمیشه ها"...مامان مبینا یکم بحثو عوض کرد و گریه هامون کمتر شد.

سنسی گفت حرف میزنیم، و هرکاری بتونه برامون انجام میده...

دیگه خدافظی کردیم.

و من هنوز گریه هام بند نیومده..

  • Baby Blue

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan