چرت و زرت و پرت

نمیدونم از کجا شروع کنم.
عام، این ماه...فکر کنم اونقد که از خودم انتظار داشتم پیشرفت نکردم. البته خب تصورات همیشه خیلی ایده آل طور میشن و در عمل تقریبا ناممکن. و خب شاید من به اندازه کافی خوب عمل کرده باشم.
•فکر میکردم چون سال جدید داره از راه میرسه قراره من جدید و "بهتری" هم از راه برسه! فراموش کرده بودم که اون من رو خودم باید بسازم. خودم باید براش وقت بذارم و تکه تکه وجودشو شکل بدم. راستش فراموشم نکرده بودما! یجورایی امید الکی به خودم میدادم که یه روزی از همین روزا دیگه از زندگی یکنواخت و فلاکت بارم خسته میشم و تصمیم میگیرم که یه آدم دیگه شم!
ولی زندگی یکنواخت و فلاکت بار مثل یه سیاهچاله میمونه. هرچی بیشتر اون تو بمونی بیشتر توش غرق میشی. بعد چشمات به تاریکی عادت میکنن و بعدش؟ دیگه نمیتونی به همین آسونیا از دستش خلاص شی؛ چون هر پرتو نور (هرچند کم نورم) به اون سیاهچاله نفوذ کنه چشاتو اذیت میکنه‌. و تو اون نور رو پس میزنی چون اینجوری راحت تری.
•پلنرمو کامل انجام ندادم و از اینکه نصفه بمونه متنفرم.
•قبل سال جدید رفتم روانشناس. گفت که باید یه نوار مغزی ازم بگیرن چون حدس میزد بعضی کارام دستور غلط مغزم باشه (ینی مغزم دستور اشتباهی داده!)..هرچند گفت که فکر نمیکنه اونقد شدید باشه که از اون طریق اقدام کنیم.
و درکمال تعجب، واقعا مشکل از مغزم بود! گویا امواج مغزیم شدتشون از حالت نرمال خارج شده و خیلی چیزا تو بازه نرمالشون نیستن‌ همینطور از حرفای دکتره حدس زدم که این امواج به تازگی به هم نریختن چون ازم راجع به بچگیم میپرسید و اینکه آیا تو دوران کودکیم خیلی شلوغ و بیش فعال بودم یا نه‌.
درنهایت تصمیم بر این شد که اول چند جلسه مشاوره داشته باشم و بعدِ بهتر شدن حالم و حل شدن تقریبی مسائلی که زیاد به مغزم مربوط نمیشد، درمانم با نوروفیدبک ادامه پیدا کنه. فعلا که این ماه به مشاوره گذشت.
•حدودا یکی دو روز قبل سال جدید بوو باکس گذاشت و من اونجا نوشتم که "میخواستم با هردوتون قطع ارتباط کنم"...توضیح دیگه ای ندادم ولی منظورم از قطع ارتباط یه چیز موقتی و "یکم حالم بهتر شه برمیگردم" نبود. در هر صورت وقتی تنها باشی هر بلایی سر خودت بیاری درد و عذاب وجدانش کمتره.
•امشب آخر فروردین مصادف شده با اولین شب قدر. نمیدونم چرا، چطور، اصلا از کجا ولی فکر کنم عمیقترین آرزوی امشبم این بود که بمیرم. اصلا از ذهنم بیرون نرفت. هرکاری کردم..نشد...یه جورایی انگار خودم اومد جلو چشم خودم گفت "آرزو کن بمیریم. من دارم عذاب میکشم.."
ولی خب، دلم نمیخواد بمیرم. هرچقدم که ذهن و بدنم براش تمنا کنن.
•دیروز پس از مدت ها جواب تلفن پشتیبانم رو دادم. آزمون ها حضوری شدن و چون گوشی خودمو برنمیداشتم به بابا زنگ زده بود. وسط حرف زدن باهاش گریم گرفت. برگشت یهم گفت "فکر میکنی چی رو از دست دادی؟ چه کار مهمی قرار بود انجام بدی که ندادی؟ تو چه چیز حیاتی ای شکست خوردی؟ اصلا مگه چند سالته؟ مگه هنوز کجای راهی؟.." و بعد من بیشتر گریم گرفت چون داشت راست میگفت و من نمیتونستم با این حقیقت کنار بیام که "اشکال نداره، من خوبم"

  • Baby Blue

ماهنامه آبان

ذاتا اصلا اهل ماهنامه نوشتن نیستم و اعتقادی بهش ندارم. ولی آبان ماهی که از سر گذروندم اونقد پرفراز و نشیب بود که حس کردم باید راجبش بنویسم.
خب، مورد اولو از اکیپمون شروع میکنم...فکر کنین اولین دعوای سه تاییمون شد وحشتناکترین دعوا. ینی، چطور بگم...نمیخوام زیاد وارد جزئیات باشم -و لزومی هم نداره ثبتشون کنم اینجا- حتی دعوا هم نبود؛ یجور ناخوشی ولی از نوع بشدت شدید. اون وقتا همش با خودم میگفتم "واقعا همه چی دیگه داره تموم میشه..؟" از شانس زیبامونم اوج این دلخوریا و عصبانیتا افتاد تولد یکیمون:)
و این حرفم یادمه که "امشب یا همه چی واضح میشه یا دیگه ارزش این دوستی از بین میره"
و خب...درست شد...!
و یجورایی اون ناخوشی باعث شد یچیزایی این وسط خیلی واضح تر از قبل شه؛ که این خوبه.
.....
مورد دوم برمیگرده به من...و کسی که دوسش داشتم...
یک شب که ازقضا تولدش هم بود و منم اون روز خودمو پاره کرده بودم تا یه چیز مناسب واس استوری پیدا کنم و بالاخره شب یچیزی استوری کردم، همه چی تموم شد. بدون هیچ توضیح قانع کننده ای. و یکی یکی همه چی محو شد...اون شب تولد پسرخالمم و من جشن دعوت بودم و باید ظاهر خودمو حفظ میکردم و تو جمع میبودم. ولی عوضش نشسته بودم تو اتاق و سعی میکردم بتونم نفس بکشم. مخصوصا وقتی رفتم تلگرام و اون لحظه ای که همه چی رو پاک کرد دیدم...اصلا نمیدونستم چیکار کنم...خیلی یهویی همه چی نابود شد، همه چی. اون لحظات بوو هم آنلاین بود و فهمید و اومد باهام حرف زد و بعدش زنگ زد...و من کل اون مکالمه رو بلند بلند گریه میکردم. فکر کنم اون اولین بار بود که جلو کسی اونقد بلند گریه میکردم. (تا اینجا اولین و آخرین بار).
خلاصه، اون روز تا ساعت پنج صبح گریه کردم. و بعد هفت بیدار شدم. و اینطوری بودم که "همش خواب بود، همه چی خوبه، همه چی سر جاشه"
میدونستم دروغه ولی دعا میکردم که واقعا همینطور باشه درصورتی که نبود. هیچی سر جاش نبود. تو یکی از بهترین و پرذوق ترین روزای سال قلبم شکسته بود و این نمیتونست به این معنا باشه که همه چی خوبه.
دیگه بلند شدم. رفتم پلنرمو باز کردم و درس خوندم. کتاب خوندم و انیمه دیدم.
و دیگه هرگز به خاطر اون اتفاق ناراحت نشدم.
.....
خب، مورد سوم برمیگرده به درس خوندنم...تابستون که حتی "قصد نداشتم" شروع کنم با این کاری ندارم. ولی همش با خودم میگفتم که "مهر دیگه طوفانی شروع میکنم"...اوایل مهر که کلی اتفاق افتاد...که خب نشد...میدونین دیگه وقتی شروع یچیزیو گند بزنین احتمال اینکه تو نیمه درستش کنین هشتاد درصد میاد پایین. و منم همینطور شدم. و اتفاقایی که از نیمه دوم مهر تشدید شدن مطمئنم کردن که آبان رو هم قرار نیس خوب شروع کنم. چون بخش عظیمیش به این ماه مربوط میشد.
اینطور هم شد.
ولی چیزی که مهمه اینه که نیمه دوم آبان نسشتم درس خوندم. بیشتر از هروقت دیگه ای.
....
مورد چهارم برمیگرده به اطرافیانم
شاید درست نباشه این حرفارو بگم...ولی وقتی اطرافیانمو میبینم بیشتر ناراحت میشم. شاید بخاطر همینه که دلم میخواد همش تنها باشم...چطور بگم..وقتی میبینم اطرافیانم انقد راحت و خوشحالن عصبی میشم. از این اخلاقم متنفرم ولی واقعا عصبی میشم. احساس طردشدگی بهم دست میده. انگار کائنات پسم زده. میدونم که اینطور نیس ولی جدا دیگه دارم نمیدونم! منم درحال تلاش کردن بودم پس چرا من خوشحال نیستم؟ چرا من چیز خوبی به دست نیاوردم؟
.....
مورد پنجم برمیگرده به تصوراتم از ۱۸ سالگی و بعدش
به کسی که تصورشو داشتم و کسی که شدم. صادقانه بخوام بگم فکر میکردم تا ۱۸ سالگی قراره خیلی آدم خفن و مستقلی با روابط اجتماعی تقریبا خوب بشم و روزم قراره با پروژه ها و تحقیقات و آزمایشات خفن و خستگی ای که تو کافه در میره پر شه! ولی اینطور نشد...شیش ماه از ۱۸ سالگیم میگذره و هیچکدوم اینا اتفاق نیفتادن. شاید بگین خب شیش ماه که زیاد نیس...ولی هست. برای من هست. برای کسی که مثل من پر از آرزو و احساساته و تشنه رسیدن بهشونه هست. من خیلی رویا تو سرم پرورش دادم...رویاهای کوچیک و بزرگ و خیلی بزرگ..خیلی وقتا از شدت بزرگ بودن رویاهام و کوچیک بودن خودم گریم میگیره که "واقعا بهشون میرسم؟" .. "واقعا میتونم؟" ...

و چیزی که این وسط متوجهش شدم این بود که درسته اون چیزایی که فکر میکردم اتفاق نیفتادن ولی کلی چیز بوده که باید اول یادشون میگرفتم! ینی ۱۸ سالگی بیشتر رو محور یاد گرفتن بود نه اتفاق افتادن.
......
مورد ششم برمیگرده به خودم
که حس میکنم دیگه خودمو نمیشناسم...و نمیدونم این منی که وجود داره درواقع خودشه یا ترکیبی از تاثیرات بقیه...و درصورتی که مورد دوم صحیح باشه آیا نیازه که خودمو خالص سازی کنم یا خیر'-'
منظورم اینه جدیدا میترسم اینی که هستم بمونم و همین "من" رو پرورش بدم، و بعدش پس از چندین سال بفهمم که "عه این که من نیستم! این یه نسخه کپی از فرد ایکسه!"

شاید مضخرف باشه ولی این ترس کل زندگیمو تحت شعاع قرار داده بود'-' مهمترین چیزی که منو به این فکر انداخت هم علاقه های متضادم بودن. ولی بعدا یاد حرف توکیو افتادم که "زندگی های زیادی رو زندگی کنین:) " و خب حالا که فکر میکنم میبینم واقعا لازم نیس یه سبک زندگی رو انتخاب کنم و تا آخر با اون پیش برم. این کار با منی که عاشق هیجان و تجربه چیزای جدیده جور درنمیاد

.....

خلاصه که

•فهمیدم چقد واس خودمم غیرقابل پیش بینی ام و قابلیت های عجیبی دارم. قابلیت این که دوستامو به گریه بندازم، یا انقد راحت با بعضی چیزا کنار بیام و بتونم دوباره پاشم.

•فهمیدم تصوری که بچگیام از بزرگ شدن و موفق شدن داشتم چقد محدود و غیر واقعی و چقد بچگانه بودن!

•فهمیدم چقد تو رابطه جدی ام.

•فهمیدم فصل گوارش روهم میتونم متوجه بشم!

 

  • Baby Blue

از این زخم های روی کتف قراره بال دربیاد!

من تا اعماق زیادی ریشه انداخته بودم، دژ محکمی ساخته بودم، شمشیر به دست وایستاده بودم...

محکم و مطمئن...

ولی حالا کمکت میکنم که ریشه هامو ببری تا مثل یه رود عمیق جاری بشم؛

حالا نسیم خنکی میشم که به صورت میخوره و رد میشه؛ بوی گرم و تلخ قهوه ای که سرمای وجودو برا لحظاتی گرم میکنه.. قطره بارونی که روی پیشونی میفته...میشم اون چراغ محوی که از دور توی تاریکی دیده میشه...

درست همونطور که باید باشم؛ آزاد و رها... 

 

" آب را میشکافم و به سنگ نوشته قبر خودم که هنوز نوشته نشده و تمام مکان هایی که در آن ها گشت خواهم زد فکر میکنم. دیگر ریشه ندارم، بلکه طلایی و در جریانم. احساس میکنم که هزاران امکان جدید در من جوانه میزند. _جایی که عاشق بودیم"

 

 

 

 

 

 

 

  • Baby Blue

از امروز

امروز یه اتفاق عجیب افتاد'-'
همتون دیگه میدونین که کتابخونه توی شورابیله...و خب شورابیلم دریاچه داره. امروز رفتم بشینم لب دریاچه که سیگار بکشم، دیدم یه مرد میانسال داره میاد سمت من...اومد از کنارم رد شد و وایساد "شهرتون همیشه انقد سرده؟"
_ آره..هنوز قراره سردترم بشه! اهل اینجا نیستین؟
+ من دخترم اینجا دانشجوئه..اومدم یه سرکی اینجا بکشم...از شانسمونم افتادیم تو یخبندون..
و خلاصه یه چندتا جمله هم در این مورد بینمون رد و بدل شد که یهو پرسید "ببخشید فندک داری؟"
"-"...
_ عا..آره..
+ من فندکمو تو ماشین جا گذاشتم...
فندکمو درمیارم...و اونم بهم سیگار تعارف میکنه..قبول نمیکنم..یکم اصرار میکنه که خب یکی بردار و فلان...بازم قبول نمیکنم...
+ پس چرا فندک گذاشتی تو جیبت؟
پ.ن: چون کیف نداشتم اینو پرسید
_همینجوری...
*یچیزی از تو جیبش درمیاره که نمیدونم چرا ولی به سرم میزنه که اسپری فلفل قرمزه!*
ازش میپرسم اون چیه..
جا میخوره و هیچی نمیگه...
بعد میخنده میگه الکله!
_ لازم نیس بدین من براتون روشن کنم دیگه..
سیگارشو میده به من و متوجه میشم که نفهمیده منظورمو...
پامیشم فندکو میگیرم زیر سیگارش...سیگارشو روشن میکنه...دوباره ازم میپرسه "سیگار نمیکشی؟"
_نه...
+ آخه چرا؟!
_ نمیکشم دیگه..
+ آخه فندک داری!! واس چی فندک داری و سیگار نمیکشی؟
_ فندک دوس دارم..
یهو یادم میفته دفعه پیش که با هیونگ اینجا بودیمم اون یارو اومد از کنارمون رد شد...و احتمالا اونجا دیده که من سیگار میکشم...بخاطر همینم اومده ازم فندک خواسته...چون اون دور و بر کلی پسر هست و میتونست از اونا بخواد...چرا من...؟ و بعد نگران میشم که نکنه میخواد دستگیرم کنه؟!
پا میشم برم...
یارو: میخواین قدم بزنیم؟
....!!!
من: نه مرسی..
ازش دور میشم...و همش به این فکر میکنم که "لعنتی نذاشتی سیگار خودمو بکشم امروز هوا خیلی مود بود.."


پایان'-'\
+ واقعا میان دخترایی که سیگار میکشنو میگیرن؟:/ نمیدونم کجا شنیده بودم ولی یه همچین شایعه ای شنیدم:|||

  • Baby Blue

چرت و پرت

سلام! (چرا سلام دادن اینطوریه'-')
چخبر خوبین خوشین از این حرفا دیگه"-"\
داشتم فکر میکردم تو این مدتی که نبودم چقد به مزخرفات فکر کردم (و میکنم)... مثلا، یکی هست تو فامیلمون، درسم تقریبا همیشه ازش بهتر بوده...امسال رفته ترکیه دندون پزشکی میخونه که بعدا بره کانادا...
و باز یکی دیگم هس(مثل مورد بالا دختر همسنمه و فامیل خیلی نزدیک) که همسن منه و ماشین داره! بعد منی که ده ساله رانندگی بلدم رو هنوز نبردن گواهینامه بگیرم! حتی ثبت نامم نکردم براش! از بابام میپرسم کی قراره برم گواهینامه بگیرم...و اونم میگه بعد کنکور! میفهمین؟ بعد کنکور!!
و به همین سادگی، راهی که من باید خودمو جر بدم تا توش حرکت کنم رو اینا یه شبه طی کردن!
حسودی نمیکنم...ولی راستش ناراحت میشم که چرا منی که ازشون بالاتر بودم (در موارد مذکور) حالا انقدر ازشون پایین تر افتادم... از اینکه این همه ناعدالتی ای که هست...
و بعد، همه مشکلاتمو میندازم گردن خونوادم. تقریبا همشو...و هنوزم که هنوزه نمیتونم قبول کنم که تقصیر اونا نبوده:") یمدت پیش با مامانم بحث میکردم که خب چرا وقتی شرایط و امکاناتشو نداشتین بچه دار شدین. و فکر میکنین مامانم برگشت چی گفت؟
" ما اون موقع به اینجاهاش دیگه فکر نکردیم...میخواستیم بچه دار شیم! "
این بی مسئولتیشونه نمیرسونه؟ ینی چی که میخواستیم بچه دار بشیم و به آینده اش فکر نکردیم؟:/
خدایا...
و باز تفکرات مزخرف دیگه...مثل این که من از دوستام و کسایی که باهاشون معاشرت میکنم خیلی پایین ترم و نباید همچین افرادیو انتخاب میکردم. نباید باهاشون رفت و آمد میکردم. نباید دوست پیدا میکردم.
الان دیگه همتون میدونین که پشت موندم. دقیقا از شهریور خونوادم همش گیر دادن که خب بشین بخون و فلان. شهریورو نخوندم. ولی مهر که شد هزار برابر بیشتر تحت فشار قرار گرفتم که البته حق داشتن انکار نمیکنم اینو. ولی از طرف دیگه بهشون گفته بودم که باید کتابای جدید بگیرم و سنجش/قلم چی ثبت نام کنم. فعلا ثبت نامم نکردن و کتابا رو هم نخریدن. و روان شناس هم که رفته بودیم تاکید کرده بود که باید فیلمای آموزشی ببینم و واس اینکار نیاز به لپ تاپ یا تلویزیون قدیمی دارم...اونم اوکی نکردن! میبینین؟ کلا انگار عقب انداختن کارها تو خونمون ارثیه!
گفتم روان شناس..حدودا اوایل مهر همسایمون برام وقت روان شناس گرفت...و خب اون روان شناسه گفت که باید خیلی بیشتر بیام...و گفته بود هفته بعدم باید بیای...نبردنم...تا الان فقط همون یه بارو رفتم.
و اینکه من کنار میزم استیکی نوت چسبونده بودم. روش جملات انگیزشی و چندتا فرمول نوشته بودم. یه هفته پیش اینا فندکو گرفتم کلا نصفش سوخت...بعد مامانم که دید گفت نمیگی بابات اینارو بیینه عصبانی میشه که دیوارو خراب کردی؟! درصورتی که میدونست اون روز اصلااا اعصاب درستی نداشتم و همین که سقفو نیاوردم پایین باید شکر کنن!
و گاد! من هنوز یادم نرفته موهامو رنگ نکردم...اصلا نمیتونم از فکرش دربیام. نمیدونم کی قراره اوکی شم با این قضیه..کلا از وقتی که این قضیه به تعویق افتاد تا همین امروز تقریبا هرروز بهش فکر کردم و هرروز خودمو اطرافیانمو باهاش آزار دادم. نمیشه. نمیتونم بهش فکر نکنم! نمیدونم چرا...حتی نمیدونم‌ چرا انقد بهش اهمیت میدم....
خلاصه که پنجاه درصد مکالماتم با خونواده اینه که چرا منو به دنیا آوردین...
من نمیتونم از پسش بربیام...نمیتونم از  طوفانی که تو مغزمه رها بشم...زخمای روحم انگار رفته رفته بازتر و عمیق تر میشن...قبلا فکر میکردم بعد یه مدت قراره numb شم و دیگه این چیزا برام اهمیتی نداشته باشن...ولی اینطور نشد..‌هنوز نشده...نمیدونم منتظر اون بی حسی بمونم یا دیگه شروع کنم...
و اینکه..حس میکنم دیگه به هیچی علاقه ندارم...الان دلیل اصلی درس نخوندنم اینه که نمیخوام...از همه رشته ها حالم بهم میخوره...از همه چی حالم بهم میخوره...غذا نمیخورم، شبا نمیخوابم، صبحا بیدار نمیشم، با کسی زیاد حرف نمیزنم،  آهنگ گوش میدم، فکر میکنم، گریم میگیره...ولی دیگه اشکامم نمیریزین...گریه هامم میریزم تو خودم...
یجور خاصی ام...اگه یادتون باشه پارسال یه دوره ای حالم خوب نبود...اون موقع کاملا میدونستم که حالم خوب نیست...قشنگ حسش میکردم. الان دیگه اونطوری نیستم...حتی نمیدونم خوبم یا بد...به همون اندازه که برام مهم نیس قبول شم به همون اندازه هم هس...هرروز که بیدار میشم این فکر میاد تو ذهنم که "هنوز زنده ام...لعنتی" و بعد دو سه ساعت بالاخره پا میشم...به اون یه مشت قرصی که جمع کردم و گذاشتم زیر میزم فکر میکنم...اینکه "خب..‌هروقت خواستم میتونم بمیرم" ولی خب اینکارم نمیکنم...مردن واقعا گزینه جالبی نیس...
و بعد غمگین میشم...به رنگ مو فکر میکنم و حالا از خونواده هم متنفر میشم...ولی یکم بعد چنان high میشم که انگار به جای غذا مورفین خوردم! یهو خوشحال میشم و اینطوری که "ایول هنوز زنده ام!"

+ اتک آن تایتانو تموم کردمt-t وای...چطور انقد خوب بود؟!

+ با بوو به این نتیجه رسیدیم که من شبیه ارنم"-"\
+ چند روز پیش که با بوو بیرون بودم چندتا مغازه ی پاتوق پیدا کردیم که بعدا حقوق که گرفتیم اونجا هدرش بدیم^-^ و درضمن باز لوازم تحریر خریدیم"-"\
+ ببینین...الان هایم!
+ لاک مشکی خیلی قشنگه...
+ از بعد کنکور دیگه سردرد نداشتم...خیییییلی عجیبه!
+ با هیونگ تصمیم گرفتیم که بعد کنکور امسال هم بریم پیرسینگ بزنیم و موهامونو رنگ کنیم:")

+ کتابخونه باز شده...

  • Baby Blue

بدم میاد از عنوان...

سلام"-"
(بچه ها میدونم بخاطر محتوای پست دوست خرم دوست دارین خفه ام کنین ._. ولی وایسین...توضیح میدم بهتون._.-)
خب...اول اینکه دلم برا اینجا تنگ شده بود...میدونین دیگه یمدته اصلا نمیتونم برا پستام عکس آپلود کنم و این خیلی غم انگیزه...بخاطر همین زیاد پست نذاشتم.
نتایجم اعلام شد...
و بله...
دو روز تمام گریه کردم...و بیشتر رو تختم بودم. حتی غذای درست حسابی هم نخوردم..ولی بعد با هیونگ‌ رفتیم بیرون و بعد حالم بهتر شد و چند روزی حالم بهتر شد و خوب غذا خوردم...سپس دغدغه جدید شروع شد؛ اینکه برم هوش بری بخونم یا یه سال دیگه هم پشت بمونم...که پشت موندم(همه بیان هم اکنون: وای نه...یه سال دیگه؟؟!!) حقیقتش...نمیدونم کار درستی کردم یا نه چون درحال حاضر هیچ کششی برا درس خوندن ندارم. درحالیکه خیلیا همون چند روز بعد کنکور شروع کرده بودن به دوباره خوندن:"> ولی خب از اونجایی که کلی مشکل برام پیش اومد سال قبل و خودمم بی عرضه بازی دراوردم، فکر کردم بهتره یه فرصت دیگه به خودم بدم...
و اینکه یچیزی...هرگز فکر نکنین بعد کنکور خیلی چیزا اوکی میشه. هرگز! فقط اون چند روز بعد کنکور احساس آزادی میکنین ولی بعد دوباره بدبخت میشین. من همیشه فکر میکردم میتونم بعد کنکور آزادانه با دوستام برم بیرون. ولی تو این مدت فقط چهار پنج بار دوستامو دیدم! چند روز پیش هیونگ اینا جمع کردن رفتن تبریز...و فکر کنین به مامانم گفتم میشه برم ببینمش؟ و مامانم عصبانی شد که نه نمیشه! چقد میری بیرون!!
و دیگه اونقد عصبانی و ناراحت شدم حتی دعوا هم نکردم...مستقیم رفتم تو اتاق و نشستم گریه کردم...و بله از اون روز (ینی از سه شنبه) تا الان اصلا نتونستم درست و حسابی غذا بخورم...حتی ساعت خوابمم که درست شده بود اونم به فاک رفت. حالا درسته که هیونگ بازم برمیگرده اردبیل ولی خب مامانم که اینو نمیدونست. واقعا میخواست نذاره دوستامو ببینم؟ اونن وقتی که فکر میکرد برا آخرین باره؟
نمیفهمم...خونواده هارو هرگز درک نخواهم کرد.
و میدونین...واقعا دلم میخواست اون روزو باشم..چون معمولا بوو رو زیاد نمیبینیم..خونشون خییییلی دوره! اون روز میتونستیم سه تایی باشیم و کلی خوش بگذرونیم...میتونستم وقتی میرن آیندگان باهاشون باشم و لوازم تحریر بخرم...ولی خب...
هوففف...وضعیت خیلی اعصاب خوردکنیه...این بحث دوستی تمام مشکل نیست.
من برنامه داشتم بعد کنکور کلی کتاب بخرم و بخونم....نشد.
برنامه داشتم بعد چند فاکینگ سال دوباره آبرنگ و مدادرنگی بخرم (بله دوستان حتی این دوتا گوه رو هم ندارم!!!)...که نشد..
برنامه داشتم نت بخرم و کلی فیلم ببینم...که نشد.
برنامه داشتم گواهینامه بگیرم...که نشد.
و کلی برنامه های لعنتی دیگه..!
و چی این قضیه رو آزاردهنده تر میکنه؟ اینکه من قبلا حرف همه ی این برنامه هارو واس مامان و بابام زده بودم و اونام قبول کرده بودن!
دارم میسوزم...واقعا دارم میسوزم...همونطور که انتظار نداشتم سالای آخر دبیرستانمو اینجوری تموم کنم، انتظار اینم نداشتم که بعد کنکورم این شکلی باشه!
و یه دستاورد جدید...دررابطه با کسایی که حالمو بد میکنن دروغگوی خیلی خوبی شدم!! متتفرم از دروغگویی..ولی خب...تقصیر خودشونه.
+ حالا که دارم فکر میکنم مدت هاست که دارم دروغ میگم.........
بگذریم از این بحثای غم انگیز..
از اونجایی که اون چلغوز کاملا پیش دستی فرمود و گفت که با حنانه رفتم بیرون، الان چیز خاصی در این رابطه به ذهنم نمیرسه"-"
قضیه اینطوری شد که تصمیم گرفته بودیم کامبک استری کیدز همو ببینیم...(از اونجایی که هردوتامون استییم!)
بعد یه روز که داشتیم صحبت میکردیم گفتیم که تا شهریور خیلی مونده...بعد گفت میخوای قبلش همو ببینیم؟ و منم گفتم اره...و فردای اون روز همو دیدیم...
اهم..
اول اینکهT-T
یکی از موارد "لیست هنوزهام" قراره تیک بخورهT-T
بالاخره بغلش کردمT-T
تملارخبهطهبطعقًفعثقعسابنارماحرحلزخزهفطهفطT-T
بلهT-----T
خلاصه که...آه بالاخره بغلش کردمT^T
اونم چطور..از دور دیدمش و براش دست تکون دادم..بعد که رسیدم بهش مستقیم رفتم تو بغلش"-"
خیلی خوشحالم دیگه بدونینXD
اصلا بخاطر همون روز تونستم دعوا نکنم با خونواده...حالم خوب بود نمیخواستم خرابش کنم...
انی وی...رفتیم شورابیل..و هوا خیلی گرم بود...به زور یجایی پیدا کردیم و رفتیم نشستیم رو پله ها و شکلات خوردیم...و بهم گفت موهام قشنگ شده...و بعد به موهام دست زد...(منم تصمیم داشتم اینکارو بکنم...ولی خب هرکاری کردم اون روز نتونستم دستمو ببرم طرف موهاش"-")
خلاصه اومدیم پایین...
بعد گشت ارشاد مارو گرفتXD
بعدشم از محوطه شورابیل دور شدیم و رفتیم رو پله های فضای سبز اون اطراف نشستیم و حرف زدیم...
و بعدم که برگشتیم..

راستی*-*
اگه بشه...تصمیم دارم یه روز بعنوان مهمان ویژه بیارمش وبلاگ...که حالا خواستین باهم حرف بزنین...فقط خواهشا مراعات کنین"-"
همین..
چیزی یادم اومد باز تو کامنتا میگمXD

آها!

مائوی عزیز...چلغوز گرامی...

میشه انقد از خجالت ها و گرگرفتگی های من در رابطه با حنانه سخن مگویی؟"-" میمیری واقعا؟ :"]

تو کتابخونه یکیو دید و سخت گرفتارش شدD:

زهرمار._.

+ سوجین...نه...حالا چجوری جی آیدلو بدون اون تصور کنم؟:")
بدرود.

  • Baby Blue

روزمرگی های بعد درس!

یازدهم تیرماه ۱۴۰۰:
از سالن میام بیرون و بابامو میبینم.
*برام دست تکون میده و با قدمای تند میاد سمت در خروجی*
وقتی بهش میرسم با هیجان میزنه به شونم و بعد مامانو میبینم...دستمو میگیره..."خسته نباشی"
میریم میشینیم تو ماشین. هندزفریو میذارم تو گوشم و آهنگ پلی میکنم... و با خوشحالی بی صدا اشک میریزم...
مامان: دیگه وقتشه بترکونی!!
لبخند میزنم..
میرسیم خونه. سعی میکنم اصلا به مامان و بابام نگاه نکنم تا متوجه بغضم نشن ولی هر از گاهی چند تا قطره اشک میریزه رو گونم و خیلی نامحسوس پاکش میکنم که کسی متوجه نشه...تا وقتی که خوابم ببره..
....

حدود یه هفته دیگه نتایج آزمون اعلام میشه و من به طرز غیرقابل باور نگرانم. نگران که...شاید نشه اسمشو نگرانی گذاشت.بیشتر کنجکاو حال خودم بعد دیدن نتایجم. یادمه روز قبل آزمونم همینطوری بودم. همش ساعتو نگاه میکردم و میگفتم "ینی فردا این ساعتو میبینم؟ میرسم به اون لحظه؟ حالم فردا این ساعت چطوری خواهد بود؟"  آخرسرم شب با دوچرخه رفتم بیرون و آهنگ گوش دادم تا دیگه بیشتر از این overthinknig نکنم...
 فردای اون ساعت از راه رسید و من حالم خوب بود! به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود. حس میکردم دوباره تازه متولد شدم. قشنگ میتونستم خوشحالی و راحتی رو تو چهره مامان و بابام ببینم. دغدغه هام از "خب الان کدوم درسو بخونم/چند روز مونده به آزمون/دیروقته باید بخوابم و صبح زود بیدار شم/معدم درد میکنه/فلان درس مونده/و..."  تبدیل شدن به "الان کدوم کتابو بخونم/چه سریالیو شروع کنم/کی موهامو رنگ کنم/چه مدل مویی رو امتحان کنم/باید فلان کتابو بخورم/گواهیناممو کی میگیرم/کی با دوستام قرار میذاریم/با کدوم گروه کیپاپ آشنا شم/ و..‌"
خلاصه که، هرچند زیاد طبق برنامه ای که واس بعد کنکورم چیده بودم عمل نکردم ولی هیچوقت تو زندگیم انقد احساس آزادی نکرده بودم :")

ولی هفته دیگه...
اصلا دلم نمیخواد از راه برسه..‌.
من آمادگیشو ندارم...

پ.ن: آیامه واتساپتو چک کن"-"
پ.ن۲: باورتون نمیشه چقد از علافی سرم شلوغ بود...
پ.ن۳: از بی نتی در عذابم.
پ.ن۴: دوباره ریدم به موهامD':
پ.ن۵: فکر کنم دیگه واقعا برگشتم*-*
پ.ن۶: خیلی دوس داشتم با لپ تاپ بیام وبلاگ...یا مثلا با لپ تاپ فیلم ببینم. چشام دیگه داره کور میشه تو گوشی...
پ.ن۷: یه بهونه محکم بیارین که بتونم از طریقش بابامو قانع کنم لپ تاپ بخره
پ.ن۸: بالاخره پیرسینگ خریدم*-*
پ.ن۹: دارم از خودم ناامید میشم...هیچ کدوم از کتابارو نتونستم تموم کنم...
پ.ن۱۰: هنوز برنامه داشتم مثنوی رو هم بخونم!!! ایح..
پ.ن۱۱: کی دوباره صندلی داغ بذارم؟ :")
پ.ن۱۲: بنگ چان ایز د بست~
پ.ن۱۳:تریلرو دیدین؟؟ تا آگوست زنده نیستم...
پ.ن۱۴: میدونین چقد کار ناتموم دارم که حتماااااا باید DONE شن؟؟؟!!!! هیچ میدونین؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!
پ.ن۱۵: خیلی گرمه...دلم بارون میخوادTT
پ.ن۱۶: یکی بهم کمک کنه...چجوری دوباره عکس و فایل آپلود کنم؟TT اصلا آپلود نمیشهههT----T
پ.ن۱۷: از کارای پاره وقتی که میتونم انجام بدم...پیشنهادی برام دارین؟ پول لازمم.
پ.ن۱۸: میدونستین خونه ما و دوستم فاطمه خیلی خیلی بهم نزدیکه؟ در حد چند دقیقه راهه...ولی زیاد همو نمیبینیم نمیدونم چرا"-" یادش بخیر قبلا میشستیم باهم ران بی تی اس میدیدیم هقققTT امروزم قرار بود برم خونشون ولی نشد...
پ.ن۱۸: بیان چرا اینطوری شده؟'-'
پ.ن۱۹: دلم میخواد یه دیلی تو تلگرام بزنم...از یه طرف میخوام خیلی شخصیش کنم و فقط خودم تو اون کاناله باشم...از یه طرفم دلم میخواد یه دیلی ای باشه که دوستامم باشن...نمیدونم باهاش چیکار کنم و نمیدونم که چطور میخوام از پسش بربیام..بنطرتون دیلی بزنم؟
پ.ن۲۰: ولی من مدل موی فلیکسو میخواستمT^T اشکال نداره هفته بعد بلند میشه اونطوری...*سلف دلدارینگ*
پ.ن۲۱: من تازگیا خیلی بیشعور شدم. پیامارو سین نمیکنم. یا سین میکنم جواب نمیدم..خلاصه که ناراحت نشین..‌فقط حوصله ندارم و نمیخوام بیشتر ناراحتتون کنم...♡
پ.ن۲۲: بچه هاTT میشه اینستا بزنین و اونجاهم باهم باشیم؟TT و کسایی که اینستا دارین...ایدیتونو بدین فالو کنمD=
پ.ن۲۲: آیلین"-" راجب اون 07 ادرس وبلاگم کنجکاو بودی"-" میگم بهت"-"
پ.ن۲۳: شکلات تلخ ندارم.‌
پ.ن۲۴: خیلی دلم میخواد یه تکونی به اینستام بدم...و خواهم داد.
پ.ن۲۵: یکی از دوستام کام اوت کرد هقققققققققT-T
پ.ن۲۶: وای...دلم میخواد یه دیلی بزنم و کلی چیز میز نشونتون بدمTT وبلاگ نمیشه..
پ.ن۲۷: میدونین چیه؟ من حدودا دو سه ماهه فهمیدم save های پینترستمو همه میبینن...نابود شدم اصلا..
پ.ن۲۷: میخوام یه چالش راه بندازم...لطفا همراهیم کنین!
پ.ن۲۹: ببخشید که خیلی زر زدم"-"
پ.ن۳۰: هنوز نصف حرفام موند/"-"\
پ.ن۳۱: اوکی بمونه برا پست بعد...
پ.ن۳۲: شورابیل= تکه ای از بهشت

  • Baby Blue

بی عنوان ۲

بعد از دو هفته دوباره سلامD:

+خب...تو این دوهفته به طور رسمی طرفدار stray kids گشتم و تبدیل شدم به یه stay...*-* البته هنوز یه بیبی استی محسوب میشم (به قول حنانه"-"\ ) چون هنوز از حادثه های زیادی بی خبرم...بگذریم...یکم مشغول همین گروه شدم...

+و دوباره اینستا رو نصب کردم"-" و از فیلترهای ارجمندش بهره مند شدمXD و تصمیم گرفتم چندتا کوئسشن باکس ذهن درگیر کن پشت سر هم بذارم...و حقیقتا با شر کردن اون همه ریسپانس انگشتام بی حس شدن:""

+خبر سوم اینکه بی تی اس کامبک داد جمعه*-* و گاد *-* وایبش به شدت حال خوب کن بود...اگه ندیدین برین ببینین'-'

+خبر چهارم...پیرسینگ زدممم*-* درواقع با هیونگ رفتیم و هردوتامون یه پیرسینگ پایین گوش (کنار همون قبلی) زدیم و یکی بالای گوش(اون قسمت سخت غضروفی"-") و...خیلی درد نداشت اگه پیرسینگ دوس دارین و بخاطر دردش ترسیدین نرفتین حتما برین*-* البته "-" اینم بگم که یه روز تمام پدرمونو دروارد "-" ولی خب ارزششو داشت TT

+ آقا چرا من نمیتونم عکس و فایل آپلود کنم؟ دلم میخواست پیرسینگامو ببنین..و مهمتر از اون...حس خوبی ندارم که پستام عکس ندارن=-=

+ کتاب "جایی که عاشق بودیم" که هیونگ بهم قرض داده رو میخونم...خیلی قشنگه. و اگه خوندینش هیچی اسپویل نکنین وگرنه همینجا خاکتون میکنم..بعدا میام عر میزنیم:"

+ پنت هاوس فصل سه یجوری همه چی گند خورد که "-" اصلا نمیدونم چی بگم "-" ولی یجوریه که ممکنه همه چی یجور دیگه بشه..پس امیدی بهش هس:"

+ لی رانگ...هیچی T-T

+ شاید امروز بالاخره خانه کاغذیو شروع کردم*-*\

+ تازه میخوام banana fish رو هم شروع کنم"-"...

+ و the untamed...خدایا...هیچ نظری ندارم که بعد این چطور قراره زندگی کنم ._.

+ امروز بالاخره پلنرمو باز کردم که توش برنامه هامو بنویسم...و...اونطوری که همش تفریح و سرگرمی بود یجوری شدم...قبلا همش مینوشتم زیست دینی ریاضی فلان...و بعد برا تجدید انرژیم یه فیلم یا کتابم میچپوندم اون زیر...آه...چه زندگی سختی داشتم'-'..

+ بایسم تو استری کیدز فلیکسه... خداا شبیه آبنبات متحرکه T__T...

+ وای چند روز پیش داشتم یه ویدیو میدیدم از استری کیدز که انگار جی وای پی (رئیس کمپانی و همچنین خود کمپانی"-") میاد و اعضای حذف شده رو اعلام میکنه..یجوری سر اون گریه کردم که...هیچی...

+ اون زهرماری تازه منتشر شده از هیونجین رو دیدین؟"-"

I like to play with fire"-"~

+ بیاین برگردیم به روز تولدم...و اون نامه های قشنگتون:") خب..من اون روزا نتونستم بیام و درست حسابی جوابتونو بدم و ازتون تشکر کنم..منتظر یه روزی بودم که بدون هیچ آشفتگی فکری بیام ازتون تشکر کنم...و فکر کنم دیگه بهتره بیشتر از این لفتش ندم:)

اهم..اولا که آیسان'-' بالای نامه اسم ۱۸ نفرو نوشته بودی..‌ولی ۲۱ تا نامه بود"-" انی ویXD

خب‌..من میخواستم همه نامه ها رو تک تک اینجا کپی کنم و جوابتونو بدم...ولی بعد دیدم جوابم برا همتون تقریبا یچیزه...اینکه ممنون! مرسب از همتون که دوستای خوبم شدین. فضای بلاگری همونطور که خودتونم میدونین همچین فضای امنی نیس ولی با این حال ما درباره خیلی چیزا باهم حرف زدیم...کلی خندیدیم و خاطره ساختیم و امیدوارم که از این به بعدم ادامه بدیم...

و توصیفایی که از من کردین...بشدت خوشحالم کرد...همیشه میخواستم اون کیدویی باشم که تو نامه هاتون بود...و فکر کنم شدم..‌و این خیلی لذت بخشه...حس میکنم بالاخره به یکی از رویاهام رسیدم:)

یبار با دوستام که بودیم هیونگ برگشت بهم گفت " خیلی خوب شد که وبلاگ زدی کیدو..‌حس میکنم حالت خیلی بهتر شده"

و بله*-* دتس بیکاز آو یو*-*♡

و من منتظرم دوباره هممون جمه شیم و من دوباره صندلی بذارم و دوباره ده ساعت حرف بزنیم......

خیلی زر زدم.

خدانگهدار.

 

"درود ای بچ بی همه چیز نادان شل مغز

ببین همه چقد دوست دارن... دارن برات متن جمع میکنن=)

انتظار نداری که دو بار برات نامه بنویسم؟ :/ فک کردی‌ چقدر ATP دارم... 

حضوری خدمتت خواهم رسید...

برو گمشو 

تولدت مبارک" 

 



Love is love🌈

"درود ای بچ بی همه چیز نادان شل مغز

ببین همه چقد دوست دارن... دارن برات متن جمع میکنن=)

انتظار نداری که دو بار برات نامه بنویسم؟ :/ فک کردی‌ چقدر ATP دارم... 

حضوری خدمتت خواهم رسید...

برو گمشو 

تولدت مبارک" 

 



Love is love🌈
  • Baby Blue

تامام!

ببینید...

بذارین با رسم شکل بهتون توضیح بدمXD

قیافه اختصاصیا اینطوری بود 😈

و قیافه ما: 🥺

نبتلرنابنابتبتلبب XD

باورتون نمیشه چقد سخت بودXD

کنکور ۹۹ باز هر اختصاصی یه ده تا سوال آسون داشت امسال همونم نداشت..

و ریاضی...گاد! سوالا رسما از دنیاهای موازی اومده بودن"-"

سر جلسه یجوری استرس نداشتم فکر کردم حتما بعد کنکور قراره تشنج کنم "-"\

بگذریم...خیلی حس خوبی دارم"-"

البته داشتم...عمو صدام کرد و بعد که گویا اصلا خبر نداشت سوالا چقد فضایی بودن ازم ناامید شد"-"\

و گفت که فردا باید درصد دربیارم ببرم براش"---"

من: عمو نمیتونم...اصلا نمیخوام نگاه کنم

عمو: ادا نده '-' فردا درصداتو درمیاری و بهم نشون میدی

من:

*حتی یادم نیست کدوم جوابارو زدم*

عمو: خدانگهدار...

همچنان من:...

و اینگونه...ریده شد به حال زیبایم"-"\

 

 

  • Baby Blue

شاید جنگجو روز پیروزی را ببیند..!

از وقتی امتحانات نهایی تموم شده منتظرم کنکور بدم. چجوری بگم...من الان بشدت احساس دریازدگی و تلاش زدگی(!) میکنم. منظورم از تلاش تلاش فیزیکی و محسوس نبود؛ میدونم اونقدرا که به عنوان یه "کنکوری" ازم انتظار رفت نخوندم و میدونم که سر خیلی از چیزای کم اهمیت به طرز غیرقابل باوری به هم ریختم. ولی من واقعا تلاشمو کردم و شاید حتی بیشتر از اون جنگیدم. مهم نیس چقد نتیجه داد. من تا جایی که میتونستم تلاش کردم و شاید درنظر دیگران نتیجه خوبی نگیرم ولی برام مهم نیست...البته که فشارشو حس میکنم ولی خودم میدونم که دیگه بیشتر از اون نمیتونستم... وگرنه میتونستم!

آره من نتونستم بشینم ۱۲ ساعت درس بخونم چون هر لحظه از زندگیم مجبور بودم افکار توی ذهنمو مرتب کنم که یه وقت به اعضای بدنم دستور وحشتناکی ندن!

و اینکه...تازگیا متوجه شدم وارد دوره ای از زندگی شدم که فقط میگذره. کنکور قبول شم و برم دانشگاه حس میکنم بدترم میشه. دلم میخواد بین مدرسه و دانشگاه یکم وقت داشته باشم تا بتونم این دوازده سالو جمع و جور کنم و به یه نتیجه ای از زندگیم برسم. 

  • Baby Blue

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan