یازدهم تیرماه ۱۴۰۰:
از سالن میام بیرون و بابامو میبینم.
*برام دست تکون میده و با قدمای تند میاد سمت در خروجی*
وقتی بهش میرسم با هیجان میزنه به شونم و بعد مامانو میبینم...دستمو میگیره..."خسته نباشی"
میریم میشینیم تو ماشین. هندزفریو میذارم تو گوشم و آهنگ پلی میکنم... و با خوشحالی بی صدا اشک میریزم...
مامان: دیگه وقتشه بترکونی!!
لبخند میزنم..
میرسیم خونه. سعی میکنم اصلا به مامان و بابام نگاه نکنم تا متوجه بغضم نشن ولی هر از گاهی چند تا قطره اشک میریزه رو گونم و خیلی نامحسوس پاکش میکنم که کسی متوجه نشه...تا وقتی که خوابم ببره..
....
حدود یه هفته دیگه نتایج آزمون اعلام میشه و من به طرز غیرقابل باور نگرانم. نگران که...شاید نشه اسمشو نگرانی گذاشت.بیشتر کنجکاو حال خودم بعد دیدن نتایجم. یادمه روز قبل آزمونم همینطوری بودم. همش ساعتو نگاه میکردم و میگفتم "ینی فردا این ساعتو میبینم؟ میرسم به اون لحظه؟ حالم فردا این ساعت چطوری خواهد بود؟" آخرسرم شب با دوچرخه رفتم بیرون و آهنگ گوش دادم تا دیگه بیشتر از این overthinknig نکنم...
فردای اون ساعت از راه رسید و من حالم خوب بود! به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود. حس میکردم دوباره تازه متولد شدم. قشنگ میتونستم خوشحالی و راحتی رو تو چهره مامان و بابام ببینم. دغدغه هام از "خب الان کدوم درسو بخونم/چند روز مونده به آزمون/دیروقته باید بخوابم و صبح زود بیدار شم/معدم درد میکنه/فلان درس مونده/و..." تبدیل شدن به "الان کدوم کتابو بخونم/چه سریالیو شروع کنم/کی موهامو رنگ کنم/چه مدل مویی رو امتحان کنم/باید فلان کتابو بخورم/گواهیناممو کی میگیرم/کی با دوستام قرار میذاریم/با کدوم گروه کیپاپ آشنا شم/ و.."
خلاصه که، هرچند زیاد طبق برنامه ای که واس بعد کنکورم چیده بودم عمل نکردم ولی هیچوقت تو زندگیم انقد احساس آزادی نکرده بودم :")
ولی هفته دیگه...
اصلا دلم نمیخواد از راه برسه...
من آمادگیشو ندارم...
پ.ن: آیامه واتساپتو چک کن"-"
پ.ن۲: باورتون نمیشه چقد از علافی سرم شلوغ بود...
پ.ن۳: از بی نتی در عذابم.
پ.ن۴: دوباره ریدم به موهامD':
پ.ن۵: فکر کنم دیگه واقعا برگشتم*-*
پ.ن۶: خیلی دوس داشتم با لپ تاپ بیام وبلاگ...یا مثلا با لپ تاپ فیلم ببینم. چشام دیگه داره کور میشه تو گوشی...
پ.ن۷: یه بهونه محکم بیارین که بتونم از طریقش بابامو قانع کنم لپ تاپ بخره
پ.ن۸: بالاخره پیرسینگ خریدم*-*
پ.ن۹: دارم از خودم ناامید میشم...هیچ کدوم از کتابارو نتونستم تموم کنم...
پ.ن۱۰: هنوز برنامه داشتم مثنوی رو هم بخونم!!! ایح..
پ.ن۱۱: کی دوباره صندلی داغ بذارم؟ :")
پ.ن۱۲: بنگ چان ایز د بست~
پ.ن۱۳:تریلرو دیدین؟؟ تا آگوست زنده نیستم...
پ.ن۱۴: میدونین چقد کار ناتموم دارم که حتماااااا باید DONE شن؟؟؟!!!! هیچ میدونین؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!
پ.ن۱۵: خیلی گرمه...دلم بارون میخوادTT
پ.ن۱۶: یکی بهم کمک کنه...چجوری دوباره عکس و فایل آپلود کنم؟TT اصلا آپلود نمیشهههT----T
پ.ن۱۷: از کارای پاره وقتی که میتونم انجام بدم...پیشنهادی برام دارین؟ پول لازمم.
پ.ن۱۸: میدونستین خونه ما و دوستم فاطمه خیلی خیلی بهم نزدیکه؟ در حد چند دقیقه راهه...ولی زیاد همو نمیبینیم نمیدونم چرا"-" یادش بخیر قبلا میشستیم باهم ران بی تی اس میدیدیم هقققTT امروزم قرار بود برم خونشون ولی نشد...
پ.ن۱۸: بیان چرا اینطوری شده؟'-'
پ.ن۱۹: دلم میخواد یه دیلی تو تلگرام بزنم...از یه طرف میخوام خیلی شخصیش کنم و فقط خودم تو اون کاناله باشم...از یه طرفم دلم میخواد یه دیلی ای باشه که دوستامم باشن...نمیدونم باهاش چیکار کنم و نمیدونم که چطور میخوام از پسش بربیام..بنطرتون دیلی بزنم؟
پ.ن۲۰: ولی من مدل موی فلیکسو میخواستمT^T اشکال نداره هفته بعد بلند میشه اونطوری...*سلف دلدارینگ*
پ.ن۲۱: من تازگیا خیلی بیشعور شدم. پیامارو سین نمیکنم. یا سین میکنم جواب نمیدم..خلاصه که ناراحت نشین..فقط حوصله ندارم و نمیخوام بیشتر ناراحتتون کنم...♡
پ.ن۲۲: بچه هاTT میشه اینستا بزنین و اونجاهم باهم باشیم؟TT و کسایی که اینستا دارین...ایدیتونو بدین فالو کنمD=
پ.ن۲۲: آیلین"-" راجب اون 07 ادرس وبلاگم کنجکاو بودی"-" میگم بهت"-"
پ.ن۲۳: شکلات تلخ ندارم.
پ.ن۲۴: خیلی دلم میخواد یه تکونی به اینستام بدم...و خواهم داد.
پ.ن۲۵: یکی از دوستام کام اوت کرد هقققققققققT-T
پ.ن۲۶: وای...دلم میخواد یه دیلی بزنم و کلی چیز میز نشونتون بدمTT وبلاگ نمیشه..
پ.ن۲۷: میدونین چیه؟ من حدودا دو سه ماهه فهمیدم save های پینترستمو همه میبینن...نابود شدم اصلا..
پ.ن۲۷: میخوام یه چالش راه بندازم...لطفا همراهیم کنین!
پ.ن۲۹: ببخشید که خیلی زر زدم"-"
پ.ن۳۰: هنوز نصف حرفام موند/"-"\
پ.ن۳۱: اوکی بمونه برا پست بعد...
پ.ن۳۲: شورابیل= تکه ای از بهشت