میخواستم یک ستاره داشته باشم

عینک، تبلت، هندزفری، چندتا کتاب و دفتر، چند دست لباس و...

چمدانم را بستم و با سرعت از خانه بیرون زدم. باید تا قبل از ساعت دو ظهر به فضاپیما میرسیدم. قرار بود از این سیاره بروم و به دنبال ستاره ام بگردم؛ به هر حال من نتوانسته بودم ستاره ام را در زمین پیدا کنم.

داخل فضاپیما شدم.

از سیاره خودمان دور شدیم و کم کم به سیارات دیگر نزدیک میشدیم. به شهر آدم فضایی ها رسیدیم. سریع از فضاپیما بیرون آمدم تا به دنبال ستاره ام بگردم. از همه آدم فضایی ها سراغ ستاره ام را گرفتم ولی هیچ کدامشان ستاره مرا نمیشناختند. کم کم از شهر آدم فضایی ها دور شدم و رسیدم به یک کوه مرتفع. با خودم که شاید ستاره من آن بالا باشد. از کوه بالا رفتم و بعد ازچند ساعت به قله رسیدم. حسابی خسته شده بودم. کمی اطراف را نگاه کردم و در همان نزدیکی ها یک ستاره کوچک و خجالتی و درعین حال درخشان دیدم. جلوتر رفتم و سلام کردم. رو به من برگشت و با صدای ظریفی جواب سلامم را داد. از او پرسیدم که آیا صاحبی دارد یا نه...و اوهم جواب داد :"بله، دارم!" 

با تعجب پرسیدم: "پس صاحبت کجاست؟ نامش چیست؟ چرا اینجا پیش تو نیست؟"

ستاره سرش را پایین انداخت و با صدای ظریفش ادامه داد: " من نه نام صاحبم که میدانم و نه میدانم که کجاست. فقط میدانم که یک آدم بالغ و بااراده و موفقی است که قرار است در آینده پیش من بیاید."

به حرف هایش که گوش دادم با خودم گفتم:" شاید بتوانم صاحب این ستاره شوم؛ البته نه الان...بلکه در آینده؛ زمانی که بزرگ و موفق شدم..."

با این وجود از ستاره خداحافظی کردم و به سمت فضاپیما راه افتادم. تصمیم گرفته بودم که دوباره به سیاره ام برگردم و سخت تلاش کنم تا بتوانم در آینده صاحب آن ستاره شوم و "من هم یک ستاره داشته باشم" .

بعد از آن روز، سخت تلاش کردم و جان کندم تا بتوانم موفق شوم. سال ها سختی هارا تحمل کردم تا بتوانم هرچه زودتر به آرزویم برسم.

سال ها گذشت و من بزرگ شدم. دوباره رفتم پیش آن ستاره و این بار با اعتماد به نفس گفتم که من صاحب توام و تو ستاره منی! سپس دست ستاره ام را گرفتم و به سمت فضاپیما برمیگشتم که ناگهان درفکر فرو رفتم...و بعد با کمی مکث، دست ستاره ام را ول کردم و کمی فاصله گرفتم. ستاره ام پرسید که چه شد. چند ثانیه ای سکوت کردم و بعد گفتم:" خب میدانی...من الان دیگر بالغ و بزرگ شده ام. من دیگر میدانم که نمیتوانم ستاره ای داشته باشم. من الان درک میکنم که داشتن یک ستاره چیزی غیر ممکن و محال است. دیگر بچه نیستم و میدانم که نمیتوان با یک ستاره صحبت کرد...نمیتوان دستش را گرفت...من کتاب های نجوم بسیاری خوانده ام و میدانم که یک ستاره اصلا نمیتواند تا این حد کوچک باشد...

واضح تر بگویم؛حالا که بزرگ شده ام میفهمم که تویی اصلا وجود ندارد."

ستاره پس از اینکه حرف هایم را شنید لبخندش محو شد و کمی عقب تر رفت. خواست جیزی بگوید اما منصرف شد. لبخند تلخی زد و گفت:" پس من وجود ندارم...!" و ناگهان شروع به بزرگ و تاریک شدن کرد.

خشکم زد...محکم فریاد زدم:"هی!"

با همان لبخند تلخی که بر صورت داشت گفت:" مگر در کتاب های نجوم، در دنیای شما، ستاره ها این گونه نیستند؟ اگر کتاب های نجوم بسیاری خوانده ای پس حتما باید بدانی که ستاره ها متولد میشوند، رشد میکنند و زمانی میمیردند و تبدیل به سیاهچاله میشوند."

سپس با بغض ادامه داد:" اما تو یک چیز را نمیدانی. این که من فقط مال تو بودم. فقط متل تو؛ نه مال آن آن کتاب های نجوم و نه مال آن دنیای شما..."

و او از بین رفت. نابود شد. البته که من نابودش کردم. این باورهای من بود که اورا تبدیل به سیاهچاله ای عمیق و تاریک کرد. انگار وقتی بچه بودم، باورها و افکارم نامحدود بود و فکر میکردم که هیچ چیز غیرممکن نیست. آن موقع ها حتی اعتقاد داشتم که جادو هم واقعا وجود دارد. اما بعدا که بزرگتر شدم، باورهایم افکارم را محدود کردند و افکارم لا به لای میله های منطق محصور شد. این بود نتیجه بزرگ شدن من. منی که میتوانست تا ابد بچه بماند و تا ابد در پی یافتن ستاره اش باشد..اما ترجیح داد بزرگ شود ک ستاره اش را هم از میان ببرد. این باورها و افکار و منطق و استدلال من بود که آن ستاره کوچک و دوست داشتنی را به نیستی کشاند. من باعث شدم که او هم وجود نداشته باشد؛ چون من یک زمینی ام..از همان زمینی هایی که صبح تا شب و شب تا صبح در تلاشند اما نمیدانند برای چه...از همان هایی که از همه چیز زندگی میگذرند تا خوب درس بخوانند اما نمیداننر بدای چه...من از نسل همان هایی هستم که دم از آزادی و زیبایی و نیک اندیشی میزنند اما درباره آن هیچ نمیدانند...آری! من از همانانم که نامشان در شناسنامه الهی انسان و لقبشان اشرف مخلوقات است!

میتوانستم مراقبش باشم. برایش غذا درست کنم. شب ها با لالایی بخوابانمش. بیرون ببرمش و شهر را به او نشان دهم. میتوانستیم باهم سفر کنیم و دنیا را بگردیم. شهر بازی برویم و کلی خوراکی های خوشمزه امتحان کنیم.

اما

چرا اینکارها را نکردم؟چرا؟ من که اورا باور کرده بودم...با او صحبت میکردم...من که واقعیت را در درخشش بی پایانش حس کرده بودم...پس چرا دیگر نخواستمش؟ چرا به وجودش شک کردم؟ شاید بخاطر مردم احمقی بود بود که هزاران دلیل و مدرک از محال بودن این واقعیت برایم می آوردند. اما احمق تر من بودم که به آن ها توجه کردم؛ فکر کردم؛ شک کردم و درآخر ترسیدم و فرار کردم. منی که یک دلیل برایم کافی بود تا این رویا برایم واقعیت پیدا کند. "من میخواستم یک ستاره داشته باشم"...هرچقدر هم کوچک..هرچقدر هم دیوانه وار..!

آه ستاره دوست داشتنی من!

دلم برایت تنگ شده.الان چطوری؟ آنجا حالت خوب است؟ به انداز کافی غذا میخوری؟ متاسفم که باورت نکردم؛ چون من یک زمینی ام.

امیدوارم آن طرف ها

آن دوردست ها

صاحب دیگری پیدا کنی که بهتر مراقبت باشد.

برو...

تا انتهای دوردست های بی پایان برو و تا میتوانی از زمین و آدم هایش دور شو؛ خیلی خیلی دور...

برو جایی که منطقی درکار نباشد، جایی که فلسطین و یمنی نداشته باشد.

برو جایی که رنگ پوست بی معنی باشد...

جایی که ما نیستیم...

جایی که عشق پیروز است:)

+ فهمیدین فوبیای اینطوری بزرگ شدن دارم یا نه؟^^

+ مدیونین فکر کنین هنوز هم به ستارم فکر میکنم...

+ شاید...شاید یه روز ادامش بدم=)

  • Baby Blue

عه این((':

چه خوب کردی نوشتیش

دلم براش تنگ شد:")
آره..الان حس خوبی دارم..

عههههه فرست بودم D:

 

+اتفاقا دیروز یه قصه ی کذایی تو ذهنم بود در مورد ستاره... الان هیچی ازش یادم نمی آد که بخوام بنویسمش/:

چقدر بیان پر از ستاره شد یهو...

آرههه*-*
بوس پس ملاجت*-*

+ منم‌ یچیز کذایی یادم بود گفتم بهت میگم بعد یادم رفت:/
آره@-@
Starlovers

چهههههه قشنگگ *---* 

میدونی منم فوبیای بزرگ شدن دارم ، از اینکه بزرگ شم و همه علایقمو از دست بدم میترسم (: 

مچکرمTT
دقیقا:)

تا به حال اون سه تا ستاهر داخل اسمونو دیدی که داخل اسمون توی یه ردیفن فک کنم اسمشون ترازو بود *-* خیلی دوسشون دارم ....

راستش یادم میاد بچه بودم که بودم یه بار با بابابزرگم روی پشت بوم خوابیدم و اون داستان این سه تا ستاره رو برام تعریف کرد و خیلی ناراحتم که یادم‌نمیاد درباره چی بود و الانم خودش یه ستاره شده توی اسمون و نمیتونه دوباره برام تعریفش کنه (: 

سه تا ستاره هم ردیف؟ قطعا دیدم..ولی یادم‌نمیاد..
وای:"

امشب تو آسمون ببینشون زیادی قشنگن ، با اینکه یکم کم نورن ولی بازم قشنگن (: 

باشه:)
امیدوارم ببینمشون...آسمون اینحا صافه به احتمال زیاد ببینم*-*

بگم دارم گریه میکنم باور میکنی؟..

انگار..دست گذاشتی دقیقا رو زخم قلبم .. :(

 

شاید؟؟.شایددددد؟.. حتما ادامش بدهههههههههههههه

من اینجا پر پر شدم:"""

باشه! :)
+ میگم...تلگرام داری آیندیتو بهم بدی؟
سه شنبه ۲۸ بهمن ۹۹ , ۱۸:۴۳ ☁️𝐴𝑦𝑙𝑖𝑛 🌱𝑆𝑒𝑛𝑝𝑎𝑖

قلبم...

ادامه ندی حق الناسه"-"

 

+من فوبیا بزرگ شدن ندارم...ولی بزرگ شدن ممکنه فوبیامو به وجود بیاره:)

هوم..باشه"-"
الان سه تا چیز هس که باید ادامه بدم وگرنه کشته میشم"-":
+ قضیه چیشد که اونجوری شد "-"
+ چالش نویسندگی"-" ( خدایی دلتون برا لیام تنگ نشدههه؟TT)
+ این"-"


+ منم ندارم...منظورم "اینطوری بزرگ شدن" بود..
سه شنبه ۲۸ بهمن ۹۹ , ۱۸:۴۸ ☁️𝐴𝑦𝑙𝑖𝑛 🌱𝑆𝑒𝑛𝑝𝑎𝑖

چالش نویسندگیو میزاری تو اولویت وگرنه با دسته بیل کینو میام سراغت😐🔪

 

+منظور منم همونه...آخه من فوبیا تنهایی دارم>~<

اوکی:]

+ عه@-@ من تنهاییو دوس دارم یجورایی! تایپت esfp ئه؟

دیگ خودت پر پر شدی..ببین من چی کشیدم :"

 

افرین TT

+ یعس دارم =)

@Tired_corpse

میفهمم:"

^-^
+ صب کن اومدممممممXD
سه شنبه ۲۸ بهمن ۹۹ , ۱۸:۵۱ ☁️𝐴𝑦𝑙𝑖𝑛 🌱𝑆𝑒𝑛𝑝𝑎𝑖

منم دوست دارم

منظورم اینه که مثلا توی یه ساختمون تنها باشم..یا کسیو نداشته باشم...

ناه enfp امD:

هومم..مورد دوم یکم دردناکه..
عه:")
خوشبختمXD

این... بینظیر بود!(:

روایتِ ساده ولی خیلی خیلی پر مفهوم... خیلی قشنگ تونست روند تلخ بزرگ شدنو بهمون گوشزد کنه... خدای من:""")

+حتما ادامش بده:)))

مچکرمT-T
قلبمTT
+ باشه:"

:)

چقدر یاد خودم افتادم...

هنوز لحظه‌ای که کلید خاموشی احساساتم رو زدم و به چهارچوب منطق پناه بردم یادمه

چقدر بده اینطور بزرگ شدن...

و چقدر بده بچگی نکردن..

خیلی بده..

خیلی قشنگ بود..منم همچین بزرگ شدن رو تو اطرافیانم حس کردم و نمیخوامش...

پیوندش میکنم:)

منم...نمیخوامش..!
هارتم که:))

Ayame Mizuki @

حس میکنم یه شباهت خیلی ملموسی بین تو و سپهر داستان منه@_@ کیدو تو حس نمیکنی؟

راستی اون سه تا ستاره کمربند شکارچین:) البته اسمای دیگه هم داره...

 

چرا@-@
عههه خواستما بگم...ولی گفتم شاید اوک نباشه..! عجب:)

فقط اینکه.......کاش بزرگ نشیم :)

 

بزرگ شیم ولی اینطوری نه:)

بزرگ شدن همه جوره دردسر داره :) ترجیح میدم بزرگ نشم کلا :)

اینم حرفیه:)

اشکم رو در آورد...خیلی داستان قشنگی بود...چیزی بود که من باهاش آقای آبی رو شروع کردم. عشق و رویاهای بچگیم ولی بعدش.... 

خیلی مزخرف شدم فک کنم، تازه بزرگ هم نشدم فقط میترسم و نقش بازی میکنم.... 

:"
امیدوارم حالت بهتر شه...
فقط همینو میتونم بگم..

فوبیای مشترک...

:"))

کیدویا:")این چقدر قشنگ بودT^T
ایح..
واقعا بزرگ شدن دردناکهT^Tمنو برگردونید به دبستانی بودنم..هق!

:"""""")

کیدو"-"چرا همتون یه فوبیایی دارین؟:/
من چرا ندارم._.
کلا چرا همش من با بقیه تفاوت دارم:/ایح..
ولی یه موقعی فکر میکردم فوبیای تنهایی دارم..فکر کنم هنوزم دارم..

نمیدونم"-"
...

راستش فکر نمیکردم انقدر خوب بنویسی ((=

=))
آره بابا خوب مینویسم...
نبین اینجارو پر از خزعبلات کردم...
از این به بعد چیزای خفنم میذارم=))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan