حقیقتا صبحم با مزخرفیت شروع شد..
بعد از اتفاقات دیروز انتظار داشتم که مامان و بابام حداقل خوب (یا عادی!) رفتار کنن ولی اصلا اینطور نشد. ساعت یازده از خواب بیدار شدم؛ ینی بیدارم کردن. بعدشم رفتم شاد رو چک کردم و سلام دادم! و بعد نتو خاموش کردم آهنگ گوش دادم...آخرش گوشام پاره میشن...
سر میز صبحونه مامانم گفت من میرم بیرون یا شب برمیگردم یا صبح! و گفت که خوب درس بخونم...و این خودش یه روش برای حرص دادن منه. چون من هروقت مامانم خونه نیست سردرد میگیرم و قند خونم میاد پایین...
همچنان قلبم فشردس..
البته..
دیشب ساعت دو نصفه شب رفتم اینستا و همینجوری تو اکسپلور میگشتم که یچیزی دیدم! یه ویدیو از تونی! درواقع تونی نه بلکه خودِ بازیگره ینی رابرت داونی جونیور...که خب نمیدونم میدونین یا نه ولی من شدیدا عاشق این بشرم حتی با اینکه خیلی از فیلمای مارولو ندیدمT-T و...بازم نمیدونم میدونین یا نه ولی تونی یه زمانی به مواد مخدر اعتیاد داشت...و چندبارم بخاطر حمل مواد مخدر دستگیر و زندانی شد...هرچند اون یجورایی بی گناه بود و بیشتر این اتفاقا بخاطر اعتیاد باباش بوده ولی خب تونی هم گرفتار شد. ولی بعد پنج سال اعتیاد شدید به مواد، ترک میکنه و پرقدرت تر به عرصه بازیگری برمیگرده:)
اینو که دیدم..خب گریم گرفت...من همیشه فکر میکردم که آدم قوی ای هستم بخاطر اتفاقایی که پشت سر گذاشتم ولی حالا میبینم بیش از اندازه ضعیفم..یا شایدم ضعیف شدم...نمیدونم...شاید دیگه روحم اونقد آسیب دیده که تحمل هیچ چیز دیگه ایو نداره.
ولی خودم میدونم که اینم حقیقت نداره. من روحم آسیب پذیر نشده؛ ذهنم آسیب پذیر شده.
دیشب حرفای مامان بابامو شنیدم:
"ولش کن...اون اصلا درس نمیخونده که...چون مدرسه میرفت نمیفهمیدیم!"
" بیخیالش شو! امکان نداره قبول شه! دیگه ناراحتی فایده ای نداره!"
و یا حرفاشون به خودم:
"واقعا فکر کردی میتونی قبول شی؟"
"فقط تو نیستی که داری میخونی...همه حداقل به اندازه تو میخونن"
"چرا جدی نیستی نسبت به درسات؟!"
و جالبه...در کنار همه اینا این جمله رو هم میشنوم:
"استرس داری؟ استرس چیو؟!!!!"
خنده داره واقعا!
آره استرس دارم...
استرس افکارمو دارم...
استرس آیندمو دارم...
استرس کنکورو دارم...
من نمیخوام بمیرم...شاید قبلا میخواستم ولی الان نه...الان که میبینم شاید با خودکشیم زندگی خیلیا روهم زهرمار کنم نه...ولی همونقدم مطمئنم! نمیدونم چجوری توضیحش بدم...حتی تو خوابام هم نمیخواستم بمیرم:) تا آخرین لحظه میخواستم زنده بودم ولی آخرش تفنگو تو مغزم خالی کردم..و بعد اون صحنه هایی ناواضحی که خون همه جا پاشیده بود...اونجا دیگه از این تصمیمم ناراحت نبودم...
و راجب حرفایی که شنیدم..
احتمالا اگه قبل قرنطینه بود صدامو میبردم بالا و داد میزدم "باشه حالا ببینین! ببینین چطور روتونو کم میکنم! رتبه برتر میشم و اونوقت دیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم!"
ولی الان...الان فقط گریه میکنم..بخاطر همینه که میگم حس میکنم ضعیف شدم...
هرچند یجورایی حس میکنم به قهوه هم مربوط بشه! چون یمدته از قهوه و هرماده حال خوب کن دیگه منع شدم..و یجورایی بی حال تر از قبلم..ولی احتمالا الان برم شکلات داغ بخرم...البته الان تو این آفتاب سوزان شکلات داغ نمیچسبه-_- نگهش میدارم واس غروب...الان باید برم قهوه غلیظ بخورم..
+ از وقتایی که مامانم منو "هی دختره!" صدا میکنه متنفرم...متنفررر...
+ تصمیم گرفتم به تیکه کلام شریفم ایمان پیدا کنم و اونو الگوی زندگیم قرار بدم!
+ استلا! امیر! و هرکس دیگه ای که اون پست تیره و تاریکمو خوندین ولی ترسیدین چیزی بگین! نگران نباشین! همیشه همینطوریم...یهو تو دارکسایدم غرق میشم و اونقد ناراحت میشم که انگار یه روانی اسکیزوفرنیکم...ولی یکم که بگذره دوباره حال خودمو خوب میکنم پس زیاد نگران نباشین...نگرانیاتونو نگه دارین واس بعد کنکور._.
+ مائو...تو حسابت از بقیه جداست:)
+ راستش...یجورایی خستم! اگه یادتون باشه قبلا هم یبار اینطوری حالم بد شد...از اون موقع تا الان دارم سعی میکنم حالمو خوب کنم و به قول خفن ها رو مود خوب باشم...و سفت این مود رو چسبیده بودم چون از وقتایی که گند میزنم به اعصاب بقیه (خصوصا مائو و هیونگ) متنفرم و عذاب وجدان میگیرم...
+ دقیقا از همون دوره ناراحتی قبلیم تا الان ترازای قلمچیم همش بالای ۶۰۰۰ بوده...چرا باید اینقد سرکوفت بخورم؟ واقعا آزاردهنده اس!
+ از اینکه نمیتونم همه چیو بنویسمم متنفرم!
+ هیونگT-T
+ میدونم که نباید جا بزنم...میدونم که فقط چند ماه مونده...ولی میشه انقد من ندونم؟ میشه یکمم خونوادم بدونن؟
+ الان مامان و بابم خونه نیستن..بخاطر همینه که بهترم و اومدم پست بذارم:/
+ قرار بود هیونگ و مائو بیان خونمون...ولی بخاطر چسفردگی اینجانب همش داره به تعویق میفته:"
+ معذرت میخوام از همه کسایی که حالشونو بد کردم و یا روی سگشونو بالا آوردم :")
متاسفانه الان تو وضعیتیم که هیچی به جز نوشتن حالمو خوب نمیکنه..حتی نمیتونم درست و حسابی گریه کنم...و یا با کسی حرف بزنم...فقط میخوام بنویسم..
+ دوباره شب قراره حالم گرفته شه...اه
+ الان خوبم..ینی...بهترم...ولی خب همچنان ناراحتم..!
+ جدا از همه اینا...خیلی خوشحالم که آدم وحشی ای هستم:| هرچند یمدته از شدتش کم شده..وگرنه وضعم این نبود:/ خونه رو عین سوریه بهم میریختم و با آرامش قهوه مینوشیدم._.
+ خب...الان واقعا حس میکنم حالم خوبه..شاید واقعا بتونم تا یه ماه نگهش دارم...مثل دفعه قبل:)
+ بگین که عاشق شکلات داغین...
+ دیشب که خوابم نمیبرد رفتم تلگرامو روشن کردم...و به کانال محبوبم سر زدم...و واو! دیدم نظرسنجی گذاشته که مایلین یه چالش سی روزه بریم که قبل عید حالمون خوب شه؟ و خیلیا موافقت کردن...امیدوارم هرچه سریعتر بذاره که منم هرچه سریعتر شروع کنم..و همینطور امیدوارم تکراری نباشه! اون چالش سی روز ژورنال نوشتن که خیلی محبوب واقع شد و منم خوشحال بودم بابتش...
+ آیدی اون کانال محبوبم تو تلگرام : @burnt_dream
+ یه...یه حس خفگی خاصی دارم...حس میکنم الان نباید این ساعت باشه...نباید اینجا باشم...نباید ۱۷ سالم باشه..نباید تیشرت مشکی و شلوار طوسی پوشیده باشم...نباید اینترنت داشته باشم...اصلا نباید اینارو مینوشتم!
+ کافیه من نیم ساعت از درس دور باشم...بابا : اسرا...انقد سرتو با چیزای مزخرف و این کره ای ها گرم نکن..
+ خب...دوباره حالم بد شد...
+ فاک