سلام"-"
(بچه ها میدونم بخاطر محتوای پست دوست خرم دوست دارین خفه ام کنین ._. ولی وایسین...توضیح میدم بهتون._.-)
خب...اول اینکه دلم برا اینجا تنگ شده بود...میدونین دیگه یمدته اصلا نمیتونم برا پستام عکس آپلود کنم و این خیلی غم انگیزه...بخاطر همین زیاد پست نذاشتم.
نتایجم اعلام شد...
و بله...
دو روز تمام گریه کردم...و بیشتر رو تختم بودم. حتی غذای درست حسابی هم نخوردم..ولی بعد با هیونگ رفتیم بیرون و بعد حالم بهتر شد و چند روزی حالم بهتر شد و خوب غذا خوردم...سپس دغدغه جدید شروع شد؛ اینکه برم هوش بری بخونم یا یه سال دیگه هم پشت بمونم...که پشت موندم(همه بیان هم اکنون: وای نه...یه سال دیگه؟؟!!) حقیقتش...نمیدونم کار درستی کردم یا نه چون درحال حاضر هیچ کششی برا درس خوندن ندارم. درحالیکه خیلیا همون چند روز بعد کنکور شروع کرده بودن به دوباره خوندن:"> ولی خب از اونجایی که کلی مشکل برام پیش اومد سال قبل و خودمم بی عرضه بازی دراوردم، فکر کردم بهتره یه فرصت دیگه به خودم بدم...
و اینکه یچیزی...هرگز فکر نکنین بعد کنکور خیلی چیزا اوکی میشه. هرگز! فقط اون چند روز بعد کنکور احساس آزادی میکنین ولی بعد دوباره بدبخت میشین. من همیشه فکر میکردم میتونم بعد کنکور آزادانه با دوستام برم بیرون. ولی تو این مدت فقط چهار پنج بار دوستامو دیدم! چند روز پیش هیونگ اینا جمع کردن رفتن تبریز...و فکر کنین به مامانم گفتم میشه برم ببینمش؟ و مامانم عصبانی شد که نه نمیشه! چقد میری بیرون!!
و دیگه اونقد عصبانی و ناراحت شدم حتی دعوا هم نکردم...مستقیم رفتم تو اتاق و نشستم گریه کردم...و بله از اون روز (ینی از سه شنبه) تا الان اصلا نتونستم درست و حسابی غذا بخورم...حتی ساعت خوابمم که درست شده بود اونم به فاک رفت. حالا درسته که هیونگ بازم برمیگرده اردبیل ولی خب مامانم که اینو نمیدونست. واقعا میخواست نذاره دوستامو ببینم؟ اونن وقتی که فکر میکرد برا آخرین باره؟
نمیفهمم...خونواده هارو هرگز درک نخواهم کرد.
و میدونین...واقعا دلم میخواست اون روزو باشم..چون معمولا بوو رو زیاد نمیبینیم..خونشون خییییلی دوره! اون روز میتونستیم سه تایی باشیم و کلی خوش بگذرونیم...میتونستم وقتی میرن آیندگان باهاشون باشم و لوازم تحریر بخرم...ولی خب...
هوففف...وضعیت خیلی اعصاب خوردکنیه...این بحث دوستی تمام مشکل نیست.
من برنامه داشتم بعد کنکور کلی کتاب بخرم و بخونم....نشد.
برنامه داشتم بعد چند فاکینگ سال دوباره آبرنگ و مدادرنگی بخرم (بله دوستان حتی این دوتا گوه رو هم ندارم!!!)...که نشد..
برنامه داشتم نت بخرم و کلی فیلم ببینم...که نشد.
برنامه داشتم گواهینامه بگیرم...که نشد.
و کلی برنامه های لعنتی دیگه..!
و چی این قضیه رو آزاردهنده تر میکنه؟ اینکه من قبلا حرف همه ی این برنامه هارو واس مامان و بابام زده بودم و اونام قبول کرده بودن!
دارم میسوزم...واقعا دارم میسوزم...همونطور که انتظار نداشتم سالای آخر دبیرستانمو اینجوری تموم کنم، انتظار اینم نداشتم که بعد کنکورم این شکلی باشه!
و یه دستاورد جدید...دررابطه با کسایی که حالمو بد میکنن دروغگوی خیلی خوبی شدم!! متتفرم از دروغگویی..ولی خب...تقصیر خودشونه.
+ حالا که دارم فکر میکنم مدت هاست که دارم دروغ میگم.........
بگذریم از این بحثای غم انگیز..
از اونجایی که اون چلغوز کاملا پیش دستی فرمود و گفت که با حنانه رفتم بیرون، الان چیز خاصی در این رابطه به ذهنم نمیرسه"-"
قضیه اینطوری شد که تصمیم گرفته بودیم کامبک استری کیدز همو ببینیم...(از اونجایی که هردوتامون استییم!)
بعد یه روز که داشتیم صحبت میکردیم گفتیم که تا شهریور خیلی مونده...بعد گفت میخوای قبلش همو ببینیم؟ و منم گفتم اره...و فردای اون روز همو دیدیم...
اهم..
اول اینکهT-T
یکی از موارد "لیست هنوزهام" قراره تیک بخورهT-T
بالاخره بغلش کردمT-T
تملارخبهطهبطعقًفعثقعسابنارماحرحلزخزهفطهفطT-T
بلهT-----T
خلاصه که...آه بالاخره بغلش کردمT^T
اونم چطور..از دور دیدمش و براش دست تکون دادم..بعد که رسیدم بهش مستقیم رفتم تو بغلش"-"
خیلی خوشحالم دیگه بدونینXD
اصلا بخاطر همون روز تونستم دعوا نکنم با خونواده...حالم خوب بود نمیخواستم خرابش کنم...
انی وی...رفتیم شورابیل..و هوا خیلی گرم بود...به زور یجایی پیدا کردیم و رفتیم نشستیم رو پله ها و شکلات خوردیم...و بهم گفت موهام قشنگ شده...و بعد به موهام دست زد...(منم تصمیم داشتم اینکارو بکنم...ولی خب هرکاری کردم اون روز نتونستم دستمو ببرم طرف موهاش"-")
خلاصه اومدیم پایین...
بعد گشت ارشاد مارو گرفتXD
بعدشم از محوطه شورابیل دور شدیم و رفتیم رو پله های فضای سبز اون اطراف نشستیم و حرف زدیم...
و بعدم که برگشتیم..
راستی*-*
اگه بشه...تصمیم دارم یه روز بعنوان مهمان ویژه بیارمش وبلاگ...که حالا خواستین باهم حرف بزنین...فقط خواهشا مراعات کنین"-"
همین..
چیزی یادم اومد باز تو کامنتا میگمXD
آها!
مائوی عزیز...چلغوز گرامی...
میشه انقد از خجالت ها و گرگرفتگی های من در رابطه با حنانه سخن مگویی؟"-" میمیری واقعا؟ :"]
تو کتابخونه یکیو دید و سخت گرفتارش شدD:
زهرمار._.
+ سوجین...نه...حالا چجوری جی آیدلو بدون اون تصور کنم؟:")
بدرود.