از وقتی امتحانات نهایی تموم شده منتظرم کنکور بدم. چجوری بگم...من الان بشدت احساس دریازدگی و تلاش زدگی(!) میکنم. منظورم از تلاش تلاش فیزیکی و محسوس نبود؛ میدونم اونقدرا که به عنوان یه "کنکوری" ازم انتظار رفت نخوندم و میدونم که سر خیلی از چیزای کم اهمیت به طرز غیرقابل باوری به هم ریختم. ولی من واقعا تلاشمو کردم و شاید حتی بیشتر از اون جنگیدم. مهم نیس چقد نتیجه داد. من تا جایی که میتونستم تلاش کردم و شاید درنظر دیگران نتیجه خوبی نگیرم ولی برام مهم نیست...البته که فشارشو حس میکنم ولی خودم میدونم که دیگه بیشتر از اون نمیتونستم... وگرنه میتونستم!
آره من نتونستم بشینم ۱۲ ساعت درس بخونم چون هر لحظه از زندگیم مجبور بودم افکار توی ذهنمو مرتب کنم که یه وقت به اعضای بدنم دستور وحشتناکی ندن!
و اینکه...تازگیا متوجه شدم وارد دوره ای از زندگی شدم که فقط میگذره. کنکور قبول شم و برم دانشگاه حس میکنم بدترم میشه. دلم میخواد بین مدرسه و دانشگاه یکم وقت داشته باشم تا بتونم این دوازده سالو جمع و جور کنم و به یه نتیجه ای از زندگیم برسم.
تا اینجا خوندین؟
درود بر شما!
یچیزی بگم...نمیدونم چرا حس میکنم قراره قبول شم'-' ینی..خیلی سعی کردم بتونم تصور کنم که پشت موندم و دنیا به آخر نرسیده ولی موفق نشدم. بعدشم با خودم گفتم شاید بهتر باشه تصورش نکنم و فرکانسشو به کائنات نفرستم!
و طبق سخنرانی های بالام، از اونجایی که واقعا اعصابم تو این دوران فاکیده شد و حسابی حالم گرفته شد، باید یچیزی هم در ازاش بهم برسه دیگه! نمیشه که اینطوری...(وی بشدت به کارما اعتقاد دارد)
بخاطر همین، تنها وقتی میتونم ببینم پشت موندم که به یه چیز خفن تر دیگه ای رسیده باشم:)
همچنان دیوانه وار تشنه رسیدن به رویاهامم! خیلی وقتا نشستم لحظه قبول شدنمو تصور کردم و بی صدا اشک ریختم.
و خیلی از اطرافیانم از همین الان منو قبول شده میدونن (آره خب اونا اون اسرای همه چی تمومو میشناسن نه منو!) یمدت پیش مامانم با خاله (زن عمو!) حرف میزد که برا کنکور من استرس داره و فلان. بعد خاله چنااان بهش روحیه و اعتماد به نفس داده بود که مامانم در پوست خود نمی گنجید:/ و منی که نمیدونم واقعا چطور قراره قبول شم!!
+ اگه قبول شم مطمئن خواهم شد که تو زندگی قبلیم یک الهه بودم"-"
+ میدونین چرا دلم میخواد کنکورو بدم؟ چون بعدش میتونم گواهینامه بگیرم'-'\
+ باورم نمیشه بالاخره میتونم گواهینامه بگیرم"-" اون اوایل که شروع کرده بودم به یاد گرفتن همش با خودم میگفتم "اووووه چقد زیاد مونده!" بیا تموم شد لعنتی T-T
+ وای میدونستین من یبار ماشینو چپ کردم؟XD تو یه جاده خاکی بودیم که یهو چپ کردم و از جاده خارج شدم و کم مونده بود همه رو به عزرائیل بسپرم"-" فکر کنم پنجم بودم...و یادمه تا شیش ماه بعدش ماشین نروندم.
+ مدیونین فکر کنین مرگ لی رانگو فراموش کردم..T-T
+ چرا انقد خوشحالم؟XD