امروز یه اتفاق عجیب افتاد'-'
همتون دیگه میدونین که کتابخونه توی شورابیله...و خب شورابیلم دریاچه داره. امروز رفتم بشینم لب دریاچه که سیگار بکشم، دیدم یه مرد میانسال داره میاد سمت من...اومد از کنارم رد شد و وایساد "شهرتون همیشه انقد سرده؟"
_ آره..هنوز قراره سردترم بشه! اهل اینجا نیستین؟
+ من دخترم اینجا دانشجوئه..اومدم یه سرکی اینجا بکشم...از شانسمونم افتادیم تو یخبندون..
و خلاصه یه چندتا جمله هم در این مورد بینمون رد و بدل شد که یهو پرسید "ببخشید فندک داری؟"
"-"...
_ عا..آره..
+ من فندکمو تو ماشین جا گذاشتم...
فندکمو درمیارم...و اونم بهم سیگار تعارف میکنه..قبول نمیکنم..یکم اصرار میکنه که خب یکی بردار و فلان...بازم قبول نمیکنم...
+ پس چرا فندک گذاشتی تو جیبت؟
پ.ن: چون کیف نداشتم اینو پرسید
_همینجوری...
*یچیزی از تو جیبش درمیاره که نمیدونم چرا ولی به سرم میزنه که اسپری فلفل قرمزه!*
ازش میپرسم اون چیه..
جا میخوره و هیچی نمیگه...
بعد میخنده میگه الکله!
_ لازم نیس بدین من براتون روشن کنم دیگه..
سیگارشو میده به من و متوجه میشم که نفهمیده منظورمو...
پامیشم فندکو میگیرم زیر سیگارش...سیگارشو روشن میکنه...دوباره ازم میپرسه "سیگار نمیکشی؟"
_نه...
+ آخه چرا؟!
_ نمیکشم دیگه..
+ آخه فندک داری!! واس چی فندک داری و سیگار نمیکشی؟
_ فندک دوس دارم..
یهو یادم میفته دفعه پیش که با هیونگ اینجا بودیمم اون یارو اومد از کنارمون رد شد...و احتمالا اونجا دیده که من سیگار میکشم...بخاطر همینم اومده ازم فندک خواسته...چون اون دور و بر کلی پسر هست و میتونست از اونا بخواد...چرا من...؟ و بعد نگران میشم که نکنه میخواد دستگیرم کنه؟!
پا میشم برم...
یارو: میخواین قدم بزنیم؟
....!!!
من: نه مرسی..
ازش دور میشم...و همش به این فکر میکنم که "لعنتی نذاشتی سیگار خودمو بکشم امروز هوا خیلی مود بود.."
پایان'-'\
+ واقعا میان دخترایی که سیگار میکشنو میگیرن؟:/ نمیدونم کجا شنیده بودم ولی یه همچین شایعه ای شنیدم:|||