یادداشتی از یک روز خوب برای یک روز بهتر

هوا چند روزه خیلی خوبه. امروز هشت صبح کلاس داشتم؛ دیر رسیدم، یکم درس خوندیم بعد رئیس دانشکده اومد گفت همایش هست. رفتیم همایش. گفتن کلاس های ده تا دوازده کنسله. استاد گفت نه. کلاس تشکیل شد و بعد دوباره کنسل شد. من برگشتم خونه. وقتی با ماشین میرم دانشگاه خیلی خوشحالم چون مسیری که ازش میگذرم واقعا زیباست. اومدم رو تخت دراز کشیدم. میکاپمو تمدید کردم و لباس زیبایی پوشیدم. رفتم سلف. مهسا هم پیشم بود. برگشتیم دانشکده خودمون و من چون دفعه پیش کلاس استاد حاجلو خوابم میبرد دوباره برگشتیم که هات چاکلت بگیرم. تو همون فاصله بارون زد، ساعت دقیقا دو بود و ما داشتیم میگفتیم "یعنی الان استاد کلاسه؟" درحالی که داشتیم هات چاکلتو هم میزدیم. تو راه برگشت بارون میخورد به هات چاکلت بخاطر همین دست و صورتم رگه های شکلات داشتن. سعی میکردیم سریعتر راه بریم چون از وقت کلاس گذشته بود.

استاد نیومده بود. نیم ساعت بعدشم نیومد و کنسل شد. بچه ها گفتن "خب از صبح که کلاسامون کنسل شده، کلاس ساعت چهارم زنگ بزنیم کنسل کنیم."

زینب زنگ زد که "امروز همه کلاسامون کنسل شده و خیلی از بچه های غیربومی برمیگردن شهر خودشون؛ اگه ممکنه شما هم کلاسو کنسل کنین."

کلاس ساعت چهار هم کنسل شد. اونقد سر و صدا کردیم که یکی از کارکنا اومد گفت "اگه کلاس ندارین برین بیرون." و اونجا وایساد که همون موقع هممون بریم.

زنگ زدم به بابا که بیاد دنبالم گفت چهارراهه و برم ایستگاه سرعین منتظرش بمونم. اطلس منتظرش موندم، هشت بار زنگ زدم گوشیش آنتن نداد‌. راه افتادم سمت ارتش که خودش زنگ زد و بعد اونجا اومد دنبالم.

با همون لباس رو تخت دراز کشیدم بودم که خوابم برد. بیدار شدم دیدم وقت باشگاهمه. قهوه خوردم وسایلو جمع کردم رفتم. و دیر رسیدم.

تمرین کردیم، یه خانوم دیگه هم اومده بود.

آخر باشگاه سنسی گفت "اسرا، تو نبودی من با بچه ها صحبت کردم. ایشون خانوم گلمحمدی هستن، قبلا هم باشگاهی بودیم و تو تهران مربی بودن قهرمان هم هستن و تازگیا به شهر زیبامون مهاجرت کردند *میخنده*. قراره وقتایی که من نیستم با ایشون تمرین کنین. منم میام حالا بستگی به تشخیص پزشک داره و این که چقد بستری شم."

فهمیدم سنسی قراره عمل شه...

راستش خوشحال شدم که بالاخره حرف گوش کردن، ولی ترسیدم و دلتنگ شدم. با توجه به شرایطش اون عمل واقعا براش سخته.

هیچی نگفتم و فقط سر تکون دادم و لبخند زدم‌. چون میدونستم اگه حرفی بزنم گریم میگیره.

اومدم تو رختکن کلی گریه کردم. رفتنی میخواستم بمونم (چون مبینا و مامانش مونده بودن که دلگرمی بدن) ولی با خودم فکر کردم نمیخوام سنسی ببینه که دارم براش گریه میکنم. بدون توجه به اصرار های مبینا و مامانش که "بابا بمون زشته قشنگ خدافظی کنین باهم" اومدم بیرون.

نتونستم برم...تو خیابون وایستادم.

برگشتم تو راهرو سنسی رو دیدم و گریم گرفت. سنسی گفت "اسرا...! من اگه شروع کنم دیگه تموم نمیشه ها"...مامان مبینا یکم بحثو عوض کرد و گریه هامون کمتر شد.

سنسی گفت حرف میزنیم، و هرکاری بتونه برامون انجام میده...

دیگه خدافظی کردیم.

و من هنوز گریه هام بند نیومده..

  • Baby Blue

در ادامه پست اخیر مائو؟

توی یه بررسی مشخص شد که افراد چاق سه برابر افراد عادی سلول چربی داره. همچنین موش هایی که سلول های چربیشون دو برابر حد معمول بود، دو برابر چاق تر از موش های عادی بودن. حالا پژوهشگرا اومدن نصف سلول های چربی یه عده موش (که دوقلو هم داشتن) رو با جراحی برداشتن و دیدن که اینام به اندازه نصف خواهر برادر دوقلوشون چاق شدن. افرادی هم که لیپوساکشن میکنن زیاد جواب نمیگیرن چون چربی دوباره تو یجای دیگه بدن جمع میشه. درواقع همینکه میزان سلول های چربی به حد سطوح بزرگسالی برسه دیگه تو همون سطح باقی میمونه و مغز هم تغییرات همون میزان چربی رو دنبال میکنه و با همون میتونه سیری و گرسنگی رو در ما کنترل کنه. 

راجع به داروهای لاغری بگم. این داروها یسریاشون میتونن مستقیما اشتها رو کور کنن و احساس گرسنگی رو کاهش بدن. داروهای دیگه هم (مثل فن فلورامین) به جای کور کردن اشتها میان نقطه تنظیم وزن بدن رو میارن پایین. یعنی چی؟ هر آدمی یه نقطه تنظیم وزن داره که توی اون محدوده بدنش تو حالت تعادل حیاتی قرار داره. و وقتی نقطه وزن بدن پایین بیاد چی میشه؟ فرد تو وزن پایینتری احساس سیری میکنه. ینی این داروها میان نقطه تنظیم وزنو جابجا میکنن و فرد با خوردن غذای کم هم احساس سیری میکنه.  و وقتی دارو قطع شه هم این نقطه دستکاری شده دوباره برمیگرده به همون حالت قبلیش و فرد دیگه تو وزن پایین احساس سیری نمیکنه.

+ بعضی داروهای دیگه هم هستن -مثل نیکوتین!- که سوخت و ساز سلول هارو بیشتر از حالت عادی میکنن و اینطوری فرد لاغر میشه.

یچیز دیگه هم این که، کسایی که بیش از حد خودکنترلی میکنن و سعی میکنن میل طبیعی به غذا خوردنو نادیده بگیرن، ممکنه احساس سیری رو هم که یجور پیام دهنده خودداری از غذا خوردنه رو هم خودکار نادیده بگیرن!

و فکر کنم جالب ترین بخشش برام این تحلیل تکاملیش بود .یکی از دلایلی که افراد بعد رژیم لاغری دوباره وزنشون برمیگرده، ریشه داره تو واکنش شدید آدم به محرومیت غذایی موقت که اینم برمیگرده به روند تکامل و انتخاب طبیعی. دو تا واکنش داره. اولیش اینکه خود محرومیت غذایی میتونه باعث پرخوری شه و وقتی یکی محرومیت غذایی موقت رو تجربه کنه، ممکنه بیشتر از حد وزن قبلی خودش غذا بخوره (تا ذخیره کنه). واکنش دومی که مهمتر هست اینه که محرومیت غذایی میزان سوخت و ساز بدنو کم میکنه. اینطوری وقتی فرد کالری کمتری به بدن خودش میرسونه سلولا هم کالری کمتری مصرف میکنن (تو تکامل این مورد باعث بقا میشه) و درنتیجه فرد لاغر نمیشه! و همینم باعث میشه افراد هربار که رژیم میگیرن سخت تر از قبل وزن کم کنند چون با هر دوره رژیم لاغری بدن سوخت و ساز خودشو کمتر کرده!

 

++ اینا تو کتاب روانشناسیمون بودن..

  • Baby Blue

مینی دیالوگ ماندگار

فائزه: وای ماه! چه خوشگلهههه.

مهسا: کوو کجاست؟

فائزه: تو آسمون.

من: فهمیدی کجاست؟ تو آسمون.

مهسا: از این چیزا جای دیگه نگی ها، ما رفیقتیم هیچی نمیگیم.

  • Baby Blue

از اول

من قبلا زیاد از پلنر استفاده میکردم. امروز که داشتم اتاقو تمیز میکردم پلنر فروردین تا خردادو پیدا کردم.

جوری که جلو تاریخ ۰۱/۰۱/۰۱ لبخند کشیدم...

روزایی که انیمه Blue Period و سریال دکتر روح رو میدیدم...

و نوشته هایی که سعی کردم باهاشون احساساتمو بریزم بیرون:

 

...خدایا منو ببخش بابت این که نمیتونم خودم رو دوست داشتم باشم...

 

...یه جورایی امید الکی به خودم میدادم که یه روزی از همین روزا دیگه از زندگی فلاکت بار و یکنواختم خسته میشم و تصمیم میگیرم که آدم شم! ولی زندگی یکنواخت و فلاکت بار مثل یه سیاهچاله میمونه؛ هرچی بیشتر اون تو بمونی بیشتر غرقش میشی و بعد چشمات به تاریکی عادت میکنن و بعدش دیگه نمیتونی به این آسونیا ازش خلاص شی چون هر پرتو نور -هرچند کم نور- چشاتو اذیت میکنه. و تو اون نورو پس میزنی چون اینجوری راحت تری....

 

...درنهایت تصمیم این شد که اول چند جلسه مشاوره داشته باشم و بعد درمانم با نوروفیدبک ادامه پیدا کنه...

 

...حدودا یکی دو روز قبل سال جدید بوو باکس گذاشته بود و من اونجا نوشتم که میخواستم با هردوشون قطع ارتباط کنم. توضیح دیگه ای ندادم ولی منظورم یچیز موقتی و "یکم حالم بهتر شه برمیگردم" نبود. در هر صورت وقتی تنها باشی هر بلایی سر خودت بیاری درد و عذاب وجدانش کمتره...

 

...امشب آخر فروردینه و مصادف شده با اولین شب قدر. نمیدونم چرا، چطور ولی فکر کنم عمیق ترین آرزوی امشبم این بود که بمیرم. هرکاری کردم اصلا از ذهنم بیرون نرفت. یه جورایی انگار منِ آینده اومد جلوی چشمم گفت "آرزو کن بمیریم؛ من دارم عذاب میکشم."...

 

...وسط حرف زدن باهاش پشت تلفن گریم گرفت. برگشت بهم گفت "فکر میکنی چی رو از دست دادی؟ چه کار مهمی قرار بود انجام بدی که ندادی؟" و بعد من بیشتر گریه کردم چون اون داشت راست میگفت....

 

...روان شناسم گفت ذهن یه جای کثیفه. ذهن از گند و کثافت ساخته شده. ذهن آدم نمیتونه جای قشنگی باشه. آدم نمیتونه اونجا خوش بگذرونه....

 

...چاقو رو از دستم‌ گرفت و یه سیلی محکم بهم زد. فکر کردم پرده گوشم پاره شد چون صورتم بی حس شد و هیچی نشنیدم....

 

...صورتمو زخمی کردم. همین که اتفاق افتاد رفتم سراغ آینه و دیدم خون میاد. بعدش بلند بلند گریه کردم و داد زدم. چرا دوباره زخمی کردم خودمو؟ مگه قرار نیس فردا با اکیپ جدیدی برم بیرون؟...

 

 

و آره گریم گرفت. چون یادم افتاد یه زمانی موضوع مهمی بود که تو لیست اهدافم "نذارم حالم خراب شه" رو تیک بزنم.

یادم افتاد یه زمانی اونقد خودمو زخمی میکردم که وقتی لباس میپوشیدم بدنم میسوخت.حتی نمیتونستم تو حموم راحت لیف بکشم. ناخونامو کوتاه میکردم که کمتر زخم شم.

نمیدونم چطور اون روزا گذشتن. حتی نمیدونم که واقعا گذشتن یا دارن پشت سرم میان و دنبالم میکنن. فقط میدونم که یچیزی تغییر کرده. درد ها کمتر نشدن. همچنان وقتی خسته یا عصبانی میشم کل بدنم میلرزه. اینطوری نیست که دیگه زخمی نمیشم. رد ۱۳ بار تیغی که پشت سر هم کشیدم هنوز مونده. خیلی کمرنگه و احتمالا نتونی ببینیش. ولی چهار یا پنج تا خطه که درواقع ۱۳ تا بودن ...و چون نزدیک همن و باهم خوب شدن چهار پنج تا دیده میشن.

الان چی؟ الان بهترم؟ نمیدونم. ولی اینو مطمئنم من بهتر از اون کیدویی شدم که تو پلنرش "ناراحت نبودن" رو تیک میزد‌.

دیگه از اون تاریکی نمیترسم. من اون روزا رو مال خودم کردم. بهم یاد دادن که چقدر میتونم تشنه تر و وحشی تر باشم.

پس آره. دیگه نمیترسم. دوباره بیا کل وجودمو غرق کن تا ببینی چطور ریه هام آب رو تنفس میکنن و من لبخند میزنم.

  • Baby Blue

ترم یک دانشگاه~

ببینین کی میخواد اینجا چیز میز بنویسه؟ /'-'\

مدت زیادیه نبودم...و واقعا دلم میخواد یه بخش هاییش رو اینجا یادداشت کنم.

اول از همه این که..دارم روان شناسی میخونم D: تو شهر خودمون. اون روزی که نتایج اومد و من دیدم شهر خودم قبول شدم قشنگ تا چند ساعت گریه کردم. یادمه اون شب تو باشگاه یجوری محکم به نیت ضربه میزدم خواهرم برگاش ریخته بود که "وات د فاک آروم تر..آروم باش"

و میدونین، حتی وسط باشگاه هم داشتم گریه میکردم"-"

از باشگاه داشتم برمیگشتم خونه که مائو زنگ زد و گفت که میخوان با هیونگ بیان خونمون؛ و من بهش گفتم که یکم بعدتر بیان چون باید میرفتم حموم و هنوز حتی خونه نرسیده بودم.

اومدن..و با حرفایی که زده شد یجورایی خوشحال شدم که افتادم شهر خودم.

اون شب تا خود صبح بیدار موندیم. در تراس رو باز گذاشته بودیم و داشتیم از زمین و زمان حرف میزدیم..و نزدیکای صبح هم یه صورت فلکی رو شکار کردیم:)

و فرداش هم چند قسمت "صدای جادو" دیدیم~

من...اصلا...و اصلا...فکر نمیکردم اون دانشگاه اونقد بزرگ باشه..و وقتی دیدم اونقد بزرگه یکم دیگه هم امید گرفتم که میتونم کلی اینجا قدم بزنم و کشفش کنم (هرچند تا آخر ترم این اتفاق نیفتاد چون من اصلا وقت نمیذاشتم برا اینکار! ولی از ترم بعد اینکارو میکنم..اگه از سرما یخ نزنم)

+ این وسط یچیزی بگم...دانشگاه چهار تا ورودی داره...یبار من و مریم از یه در دیگه وارد شدیم..و همینطور میخواستیم به سمت دانشکده خودمون بریم که یهو یه پسری از پشت داد زد "خانوما کجا دارین میرییین؟"

من و دوستم: عام...دانشکده روان شناسی..

پسره: اینجا خوابگاه پسراست!

و هیچی دیگه برگشتیم...و تو راه بقیه چنان مارو نگاه میکردن که انگار رفتیم خوابگاه پسرا دادیم و برگشتیم"-"

بگذریم..جو دانشگاه (حداقل بچه های روان شناسی و هنر) خیلی دوستانه تر از چیزی بود که فکر میکردم. حتی آموزش دانشکدمونم خوب بود! (فائزه رفته بود آموزش دانشکده ادبیات و میگفت خیلی مزخرف بودن). بچه ها خیلی برونگرا تر از دبیرستان بودن...شاید چون من تیزهوشان درس خوندم و تجربی بودم...و میدونین دیگه هم تیزهوشان درس خوندن آدمو تحت فشار میذاره هم تجربی خوندن! بچه های کلاسمون اکثرا از انسانی اومدن و خیلی آسوده تر (!!) از کسایین که من تو شیش سال قبلش دیده بودم. (عوضش برا کسایی که از تجربی اومدن درس ها راحت تره)

دیگه...مورد "تموم شدن رابطه" قرار گرفتم.

++ برای اولین بار ناخونامو ژلیش کردم و واقعا دوسشون داشتم..ولی خب از بین بردنش مصیبت بود"-" فعلا حتی دیگه لاک هم نمیزنم (چون ناخونام پوسته پوسته شدن!) و حتی سشوارم دیگه نمیکشم (چون موهام پوسته پوسته شدن؟!! نه چون دلم میخواد) تصمیم گرفتم یمدت بهشون استراحت بدم..

+++یه شب خیلی یهویی رنگ آبی و دکلره رو باهم قاطی کردم گذاشتم رو سرم"-" و خب طبیعتا فقط دکلره شد و رنگ آبی برنداشت. خواهرمم اصرار کرد که قرمز با مشکی خیلی خوب میشه قرمز بذار (قرمز آلبالویی درواقع)... و خب منم قرمزش کردم...و بعد یه ماه ایناهم یه رنگ دیگه گذاشتم تو مایه های شرابی و بنفش.. دیگه تا عید رنگ نمیکنم"-"\

یکی از دوستام به اسم مریم....وای ببینین...من هرکاری میکنم اون فقط درحال تاسف خوردنه...اصلا از من ناامید شدهXD قشنگ نود درصد کارام و حرفام باعث میشن بخواد جرم بده..و اولین دوست دانشگاهیمه...

که خب،

الان برگشت تهران و به احتمال زیاد دیگه ترم بعد نیست.....

++++ راستی بچه ها دارم موهامو بلند میکنم"-" جدی جدی دارم همچین کاری میکنم /"-"\

از دوستای دیگم میشه به فائزه و مهسا اشاره کرد...که خب هیچکدوممون عقل نداریم و این مسئله واقعا خطرناکه"-"

+++++ اون اوایل که با فائزه صمیمی شده بودم همش یهو میگفت "وای من خیلی خوشحالم باهم دوستیییمممم" :))))

فائزه خیلی بچه خوب و دیونه ایه...عاشق زندگیه؛ و دیدگاه جالبی راجع به مسائل داره و سر همین قضیه هم یجورایی باهم دوست شدیم.

وای! من و فائزه تحقیق ادبیات داشتیم. و اواخر ترم استاد گفت که باید زودتر آمادش کنین. و اون موقع من اصلا حال روحی خوبی نداشتم و هیچی نمیتونستم بخورم و درنتیجه حال جسمیمم همچین اوکی نبود. و یجورایی بخاطر من مجبور شدیم چند روز مونده به ارائه شروع کنیم به تحقیق و جمع کردن مقاله ها...درواقع سه روز...

روز اول که فهمیدیم باید فردا شروع کنیم..

روز دوم من دیر رسیدم دانشگاه و وقتی رفتیم سایت رایانه بسته بود...درنتیجه رفتیم رو سرعتگیر خیابون دانشگاه نشستیم و پیتزا خوردیم (چند نفر اومدن با حسرت نگامون کردن که چقد اینا "رها و روانی" ان...و یه آقایی هم با ماشین اومد بحث و دعوا کرد باهامون) و بعدشم رفتیم مرکز خرید"-" XD و اونجا فائزه صورتشو گریم کرد (حال گریموره اون روز خوب نبود...ولی بعد حرف زدن باهامون گفت که حالش بهتر شده..). من برگشتنی چند تیکه پیتزایی که برامون مونده بود رو گذاشتم واس دخترکوچولوی خانوم گریموره. و دفعه بعد که اون خانومو دوباره دیدم رفتم پیشش و ازم تشکر کرد بابت پیتزا..گفت بشدت گرسنه بود و خودش خورد:))

بعد خرید برگشتیم خوابگاه و من شب رو خوابگاه موندم. و تا پنج و نیم صبح تو سالن مطالعه بودیم..اولش داشتیم از اینترنت مقاله میخوندیم ولی بعدش حرف کشید به اتفاقات اون موقع ها و تروماهای گذشته و .... و بعد دیگه شیش بود که برگشتیم اتاق و چایی خوردیم و خوابیدیم.

روز سوم و آخر من باز خواب وحشتناکی دیدم و درنتیجه نتونستم از همون صبح بشینم پای ادبیات. فائزه پیشنهاد داد بریم کافه کارمونو انجام بدیم ولی رفتیم دیدیم بستس (چون جمعه بود!)...یکم همون اطراف شورابیل و دریاچه موندیم و بعد برگشتیم خوابگاه و تحقیقو ادامه دادیم (نه به این راحتی البته!). اون موقع فائزه گفت "اونقد خوب ارائه میدم که تلاشات تو این وضع بدت بیهوده نباشه"

و خب فائزه تا صبح بیدار بود.

دستام خسته شد از تایپ کردن...ولی هنوز چیزای زیادی هست برای نوشتن..

برای نوشتن از روزایی که از دانشکده روان شناسی که انتهای بخش غربی دانشگاهه تا بوفه میومدیم و همونطور که یخ زده بودیم چایی میخوردیم..

روزایی که وسط کلاس یا حیاط گریم میگرفت و فائزه نمیدونست چی بگه و فقط کنارم وایمیستاد و میگفت "بغل میخوای؟"

روزایی که مهسا با کاراش ما رو در حد مرگ میخندوند...

روزایی که واقعا برا درس هام تلاش میکردم...

وای! روزی که رفتم دانشکده هنر:) غروب اون روز...وقتی سر کلاس گرافیک برگشتم غروب رو دیدم و به فائزه گفتم "هی اونجا رو ببین!"

و وقتی باهم‌ از پنجره کلاس پریدیم رو سقف دانشکده! و من هی نگران بودم که الان حراست میاد مارو اعدام میکنه! (چون دقیقا روز قبلشم یه گندی بالا آورده بودیم)

وقتی کنار دریاچه داشتیم یخ میزدیم و سیگار میکشیدیم و میرقصیدیم..

وقتی خاطرات مست کردن و های شدن ها رو تعریف میکردیم...

وای واقعا....خیلی روزای زیادی بودن! ینی هرروز برا خودش یه فیلم بود...

و واقعا دوسشون داشتم...هرچند روزای زهرماری هم بینشون کم نبود ولی خب انگار زندگی همینه؛ باید از بگایی هم لذت ببری.

++++++ فصل اول Stranger Things رو تموم کردم...وای خیلی خوبه..اشک*

  • Baby Blue

پاک کردن گرد و خاک*

من اینجام؟

باورم نمیشه. ولی اینجام.

با همه اتفاقای خیلی خیلی بزرگی که افتاد، با کوله باری از خاطرات تلخ و شیرین زندگی؛

  • Baby Blue

یوح

از اتفاقایی که این اواخر افتاده میشه به این اشاره کرد که موهامو رنگ کردم. میخواستم قهوه ای روشنتری بشه ولی رفتم و روشنترین قهوه ای با روشنترین دودی رو برداشتم گذاشتم رو سرم. و آره...تعجب کردم که بدون دکلره تا این حددد روشن شده. عام..شبیه موهای اسهالی مائو شده..فقط روشنترشو درنظر بگیرین...نوک موهامم مشکی موند..خلاصه که خوب شد راضی ام/^-^\
بعدش تو کتابخونه یه دختری منو وارد یه اکیپی کرد...و دقیقا چند روز بعد ملحق شدنم یه تتو آرتیست پیدا کردیم! (درواقع همون دختره تو کتابخونه پیداش کرد) و بله...من اولین کسی شدم که رفتم تتو زدم:)
رو تیغه ساعدم زدم...گل وحشی به زبون چینی سنتی...شکوفه وحشی هم ترجمه میشه..آره خلاصه خیلی قشنگه...الان خیلی احساس جذابیت میکنمXD
بعدشم که مائو رو بردم رفت رو دستش زد...ها ها
و دیگه...
آها! تازگیا با حالت موهام اوکی شدم و دیگه سشوار نمیکشم...
+ چند تن از دوستان اشاره کردن که اصلا شبیه ایرانی ها نیستم و شبیه فرانسویام..هق
++ همین دیروزم یکی یه دختر خیلی جذاب فرستاد گروه گفت چقد شبیه منه...و بقیه هم تایید کردن...خلاصه که کم کم دارم خودشیفته میشم/"-"\
+++ یه تتوی قرمز چینی واس دستم پیدا کردم...رسما روش کراش زدم.‌..اگه بعد کنکور نمیرم اونو هم‌ میزنم...(وقتی دوستت تتو آرتیست از آب در میاد!)

++++ لعنتیا من نمیدونستم فصل سه اتک دو پارت داره"-" هفته پیش فهمیدم که پارت دوش رو که جذابترین پارتش بود رو ندیدم...نشستم اونم دیدم و تموم کردم...

+++++ درحال دیدن کیدرامای tomorrow و انیمه violet evergarden هم هستم...البته احتمالا این هفته نبینم...

 

 

 

یه هفته به کنکور مونده...

  • Baby Blue

حیح

یه لحظه یادم افتاد واس تولدمم پست نذاشتم-

  • Baby Blue

as the hours pass

دوباره...دوباره شروع شد ینی؟

  • Baby Blue

چرت و زرت و پرت

نمیدونم از کجا شروع کنم.
عام، این ماه...فکر کنم اونقد که از خودم انتظار داشتم پیشرفت نکردم. البته خب تصورات همیشه خیلی ایده آل طور میشن و در عمل تقریبا ناممکن. و خب شاید من به اندازه کافی خوب عمل کرده باشم.
•فکر میکردم چون سال جدید داره از راه میرسه قراره من جدید و "بهتری" هم از راه برسه! فراموش کرده بودم که اون من رو خودم باید بسازم. خودم باید براش وقت بذارم و تکه تکه وجودشو شکل بدم. راستش فراموشم نکرده بودما! یجورایی امید الکی به خودم میدادم که یه روزی از همین روزا دیگه از زندگی یکنواخت و فلاکت بارم خسته میشم و تصمیم میگیرم که یه آدم دیگه شم!
ولی زندگی یکنواخت و فلاکت بار مثل یه سیاهچاله میمونه. هرچی بیشتر اون تو بمونی بیشتر توش غرق میشی. بعد چشمات به تاریکی عادت میکنن و بعدش؟ دیگه نمیتونی به همین آسونیا از دستش خلاص شی؛ چون هر پرتو نور (هرچند کم نورم) به اون سیاهچاله نفوذ کنه چشاتو اذیت میکنه‌. و تو اون نور رو پس میزنی چون اینجوری راحت تری.
•پلنرمو کامل انجام ندادم و از اینکه نصفه بمونه متنفرم.
•قبل سال جدید رفتم روانشناس. گفت که باید یه نوار مغزی ازم بگیرن چون حدس میزد بعضی کارام دستور غلط مغزم باشه (ینی مغزم دستور اشتباهی داده!)..هرچند گفت که فکر نمیکنه اونقد شدید باشه که از اون طریق اقدام کنیم.
و درکمال تعجب، واقعا مشکل از مغزم بود! گویا امواج مغزیم شدتشون از حالت نرمال خارج شده و خیلی چیزا تو بازه نرمالشون نیستن‌ همینطور از حرفای دکتره حدس زدم که این امواج به تازگی به هم نریختن چون ازم راجع به بچگیم میپرسید و اینکه آیا تو دوران کودکیم خیلی شلوغ و بیش فعال بودم یا نه‌.
درنهایت تصمیم بر این شد که اول چند جلسه مشاوره داشته باشم و بعدِ بهتر شدن حالم و حل شدن تقریبی مسائلی که زیاد به مغزم مربوط نمیشد، درمانم با نوروفیدبک ادامه پیدا کنه. فعلا که این ماه به مشاوره گذشت.
•حدودا یکی دو روز قبل سال جدید بوو باکس گذاشت و من اونجا نوشتم که "میخواستم با هردوتون قطع ارتباط کنم"...توضیح دیگه ای ندادم ولی منظورم از قطع ارتباط یه چیز موقتی و "یکم حالم بهتر شه برمیگردم" نبود. در هر صورت وقتی تنها باشی هر بلایی سر خودت بیاری درد و عذاب وجدانش کمتره.
•امشب آخر فروردین مصادف شده با اولین شب قدر. نمیدونم چرا، چطور، اصلا از کجا ولی فکر کنم عمیقترین آرزوی امشبم این بود که بمیرم. اصلا از ذهنم بیرون نرفت. هرکاری کردم..نشد...یه جورایی انگار خودم اومد جلو چشم خودم گفت "آرزو کن بمیریم. من دارم عذاب میکشم.."
ولی خب، دلم نمیخواد بمیرم. هرچقدم که ذهن و بدنم براش تمنا کنن.
•دیروز پس از مدت ها جواب تلفن پشتیبانم رو دادم. آزمون ها حضوری شدن و چون گوشی خودمو برنمیداشتم به بابا زنگ زده بود. وسط حرف زدن باهاش گریم گرفت. برگشت یهم گفت "فکر میکنی چی رو از دست دادی؟ چه کار مهمی قرار بود انجام بدی که ندادی؟ تو چه چیز حیاتی ای شکست خوردی؟ اصلا مگه چند سالته؟ مگه هنوز کجای راهی؟.." و بعد من بیشتر گریم گرفت چون داشت راست میگفت و من نمیتونستم با این حقیقت کنار بیام که "اشکال نداره، من خوبم"

  • Baby Blue

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan