سی شب چالش ژورنال نوشتن:شب سوم!

 

امروز اونقد حال نداشتم که حتی برای مدرسه آنلاین نشدم. گرفتم خوابیدم و ساعت یک ظهر پاشدم..و خب منم وقتی بعد از ساعت هشت صبح بیدار شم قطعا حوصله نخواهم نداشت و کل روز اعصابم خورده..امروز علاوه بر همه اینا سردرد فجیعی هم داشتم..بعد اونقدر سردردم شدت گرفت که حالت تهوعم گرفتم و بالا آوردم"-" درکل امروز روز سختی داشتم ولی...اتفاقات خوبی هم افتاد از جمله اینکه با دوستام راجب برنامه های بعد کنکور حرف زدیم و من دوباره برا درس خوندن انگیزه گرفتم^-^

خب بریم سراغ چالش:

 

سی شب چالش ژورنال نوشتن:

شب سوم:آخرین تعریفی که ازتون شده چی بود؟چیکار کرده بودین؟کی ازتون تعریف کرد؟شایدم ایت خودتون بودین که از خودتون تعریف کردین،شاید این خودتون بودین که بخاطر موفقیتی که بدست آوردین از خودتون تعریف کردین.مهم نیس!بنویسین.

خب...فکر کنم آخریش یا حداقل اونی که یادم مونده مربوط میشه به یکی دوهفته قبل از شروع مدرسه..اون موقع ها من اصلا حالم خوب نبود..اصلا...و دلیلشم این بود که درس نمیخوندم..صادقانه بخوام بگم، من خودمو آدم مسئولیت پذیری میدونم و اگه کاریو که میتونستمو انجام ندم، شدیدا بابتش عذاب وجدان میگیرم و تا مدت ها بهش فکر میکنم؛مگر اینکه جبران کنم..

اون موقع ها من فقط اوایل قرنطینه درس خوندم..بعد یکی دوماه کلا دیگه بیخیال شدم...نمیدونم چرا..و همین باعث شده بود که فک کنم دیگه نمیتونم دوباره شروع کنم..

میدونین...بدجور خودمو گم کرده بودم...فاصله عمیق و پرنشدنی ای بین چیزی که بودم و چیزی که میخواستم ایجاد کرده بودم...هدفام تو دوردست ها بودن و رفته رفته همونم از نظرم محو شدن...دیگه به هدفام فک نمیکردم...دیگه رویاپردازی نمیکردم...فقط فکر میکردم...و هرروز بیشتر از دیروز حال خودمو خراب میکردم...تو سیاهچاله تاریکی که تو خودم درست کرده بودم فرو رفته بودم و نمیتونستم ازش بیرون بیام...

هرروز بدتر میشدم...جایی بودم که هیچی وجود نداشت..هیچ احساسی...نه خوشحالی نه غم...نه عشق نه نفرت...نه سکوت نه سر و صدا...هیچی..هیچی نبود..خلاء مطلق! شبا قبل خواب اینطوری بودم که خدایا! دیگه نمیخوام بیدار شم! بعدش میرفتم تو فکر..یاد دوستام میفتادم...خونوادم...و خودم...اگه من فردا دیگه بیدار نشم، چطوری به هاله و آوا خبر میدن؟ باور میکنن؟ منو میبخشن؟ کنکورو خراب میکنن نه؟ طاها چی؟ چقدر گریه میکنه؟ وقتی بزرگ شد، منو یادش میره؟ یا تا آخر عمر بهم فک میکنه؟ مامان و بابام چی؟ممکنه فک کنن خودشون باعث این قضیه شدن؟ تا آخر عمرشون ناراحت میمونن نه؟خودم چی..؟ خودمو میبخشم؟...و دیگه به اینجا که میرسید، گریه میکردم...

ماه ها همینطوری گذشت..تااینکه من کم کم ترسیدم..از اون سیاهچاله ی خود ساخته که هرروز بیشتر از قبل انرژی میگرفت و جاذبه اش قوی تر میشد...پس رفتم پیش مامان و بابام و باهاشون حرف زدم..بهشون گفتم که نمیتونم درس بخونم و بی دلیل ناراحتم...و خب...اولش نفهمیدن ولی بعد که دیدن دارم گریه میکنم جدی گرفتن و خواستن یکم آرومم کنن با حرفاشون..ولی نتونستن..من فقط هرلحظه بیشتر از قبل گریه ام میگرفت

..مامانم گفت میخوای بریم میش عمو؟ (با این عمو که درواقع عموم نیست و همسایمونه و همینطور فرشته نجات من بعدا آشنا خواهین شد) و من گفتم که آره...بله خلاصه شب ساعت ۱۲ مامان زنگ زد بهشون و گف که اسرا حالش خوب نیست و میخواد باهاتون حرف بزنه...لباسامو پوشیدم و رفتم پایین..و دوباره همین که دیدمشششش..زدم زیر گریه که نمیتونم درس بخونم و گند زدم به کل زندگیم و از این حرفا...و اونجا بود که من آخرین تعریف و یکی از بهتریناشو شنیدم...عمو برگشت گفت :" من سال هاست که تو مدرسه های مختلف و تیزهوشان درس دادم ...و تو با استعدادترین بچه ای هستی که تاحالا دیدم!" و همین جمله کافی بود که من دوباره بیشتر از پیش گریه کنم و از خودم متنفر بشم و عذاب وجدان بگیرم...و همینطور...به خودم بیام!...اون آدم رکیه..اگه این حرفو زده پس ینی واقعا اینطور فک میکنه...و آره..اون جمله فکر کنم آخرین تعریفی بود که از من شد...و همون تعریف تا امروز منو سرپا نگه داشته^-^ و من اگه کنکورو خوب بدم قطعا بخش بزرگی از موفقیتمو مدیون عمو و خاله(زنِ عموم *-*) هستم...

 

یکی از حرفایی که زد این بود: ببین! باید خودت حقتو از زندگی بگیری وگرنه هیچ کس دیگه ای اینکارو برات نمیکنه...خیلیا مشتاقن تورو ضعیف ببینن...خیلیا با دیدن همین اشکات خوشحال میشن...چون تو یه روز ازشون جلو بودی...حالا میان و ازت سبقت میگیرن...و موقعی که دارن رد میشن، جوری لهت میکنن که دیگه نتونی بلند شی چرا؟چون تو بهتر از اونا بودی و هستی.. اونا نمیخوان تو دوباره بلند شی چون ازت میترسن...چون میخوان به هدف خودشون برسن و برای رسیدن بهش هرکاری میکنن..هرررکاری! 

 

اره دیگه..اون تعریف خیلی رو من اثر گذاشت*^*

پ.ن: فردا امتحان زیست دارم و من هیچ چیز ندانستندی=^=

پ.ن۲:خوشحالم امروز داره تموم میشه واقعا روز سخت و طاقت فرسایی بود^^

پ.ن۳:صب کن ببینم'-' همین الانشم تموم شده'-' ساعت تقریبا یک نصف شبه"-"

پ.ن۴:اگه دهم یا یازدهم هستین خوب بخونین...نذارین بمونه برا دوازدهم...زیادی سخت میشه...

پ.ن۵:واااو سردردم خوب شد*-*

پ.ن۶:میرم ادامه شیمی رو بخونم~

پ.ن۷:شیمی دوس دارین؟*----* من که عاشقشم*^*

پ.ن۸:تقریبا ۲۰۰ روز دیگه کنکوره:)

پ.ن۹:بوو،یومیکو،بستی شما فلت نیستین"-"

پ.ن۱۰:شب بخیر✨

 

  • Baby Blue

منم میخوام عموتو ببینمTT

 

برکاناااا داری درس میخوانی💙🍫

حدودا 240 روز دیگه( حدود)کنکور تموم شده و ما سه تا باز تو شهر پلاس خواهیم بود:)

اگه میخوای بریم عکاسی

اگه میخوای ولاگ بگیریم

اگه میخوای بریم سفر

اگه میخوای سورپرایز های کاغذی برای مردم بجا بذاریم

 

فقط او داشی باشلی درسی اوخی جانیمسان💙

اه باید ببینیشششT-T
تازه اهل تبریزم هسD":

اره..دیگه حالم خوبه...ادامه میدم^-^

بعد کنکور=)) منتظر اون روزاییم که تو شورابیل دوباره فسق و فجور کنیم=)
بریم پشت بوم برقصیم=)
خبر قبولیمون از یه دانشگاه خفن بیاد و جیغ و داد راه بندازیم="")
خونواده هامون هماهنگ کنن یه جشن مشترک بگیرن=""))
بریم ییلاق...بریم از چشمه آب بیاریم...
بریم مغان...با ماشین ببرمتون وسط دشت و کلی خوش بگذرونیم=))
کلی کار داریم یونو بچ؟🍫
باید از پسش بربیایم...بایدددددد!! چون یه زنجیره بی انتهایی از حس خوب برامون درست میشه💙


ناامیدتون نمیکنم"-"
I promise 🦋

ناامیدم نکنین✨

زیبا و ستودنی بود حقیقتا. 

من در فاصله ی زمانی که قرنطینه شروع شده بود تا اواخر اسفند اونجوری درگیر سیاهچاله بودم.. و خب مسئله فقط درس خوندن نبود فک میکردم لیاقت چیزایی که تو این زندگی دارمو ندارم و صرفا یه تیکه عن بی مصرفم...

دلم میخواست با همه قطع ارتباط کنم از همه چیز متنفر بودم... و خب... خوشحالم که اون زمان و اون سیاهچاله برای جفتمون گذشته چون واقعا چیز مسخره ای بود(("=

 

 

+ببین'-'

تو از حقیقت زیر لباسم آگاه نیستی پس بهم نگو فلت نیستم...

اصن فلتی خیلیم خوبه. 

بار سنگینی از رو دوشت برداشته میشه^^~

مچسیT-T
اه خیلی بد بود...
اره منم یجورایی...میدونی همش به این  فکر میکردم که چرا بقیه فک میکنن انقد خوبم؟
انی وی..خوشحالم که تموم شد و رستگار شدیم^^

+خب ببین
منم نگفتم فلتی بده'-'
اتفاقا خیلیم خوبه'-'\
من خودم خوشحالم فلتم/"-"\
ستاد مبارزه با ملونزXD

"__" سوال روز سوم کو ؟ D:

کنار وب تو اون چیزای طبقه طور نوشتم "چالش سی شب ژورنال نوشتن:شب سون!"
همونجاست^-^\

می دونم..‌..ولی من الان تو مطلب "سی شب ژورنال نویسی:شب سوم !" کامنت گذاشتم و سوالش تو اول مطلب نیست  :/ ^_^ 


آدم پیگیر تر از من دیده بودی تو زندگیت ؟ D:

اوپس شت.....
یادم رفته سوالو بنویسم:|
مرسی که اشاره کردی و منو از غفلت نجات دادی^-^♡
صب کن الان ویرایشش کنم"-"
بازم ممنونD":
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan