امروز خیلی خوب بود'-' جدا'-'
با اینکه سردرد شدیدی دارم ولی امروز صبح برف میبارید اونم چه برفی! و منم عاشق برف و بارونم...
و بعدشم رفتم با عمو (فرشته نجاتم...قبلنم تو یه یکی از پستام راجبش حرف زدم) درمورد فشار های مزخرفی که این کنکور لعنتی برام درست کرده حرف زدم. و گریه هم کردم"-" و بخاطر همین گریه کردن های زیادی لقب گنجشک گرفتم"-"
داشتم میگفتم...کلی حرف زدیم و درآخر گف که همه چی به چپت باشه:)
(البته خیلی طولانی بود ولی خلاصش همین میشد که به چپم بگیرم:] )
و من باورم نمیشه به این زودی حالم خوب شد..
+ همه باید یه عمو داشته باشن! :)
و اما چالش..
چالش سی شب ژورنال نوشتن!
شب نوزدهم: همه ما افکار تاریک خودمونو داریم نه؟ همه ما گاهی افکار خاصی تو ذهنمون تکرار میشه و جوری هم نیستن که بتونیم درموردشون با دیگران صحبت کنیم. امشب درموردش با خودتون صحبت کنین. دلیل خاصی دارن این افکار؟ به چی برمیگردن؟
عام...افکار تاریک...یکم این ترکیب عجیب و عمیقه بنظرم...
افکار تاریک من بیشتر راجع به خودکشیه...وقتایی که ناراحت یا عصبانیم خیلی بهش فکر میکنم...
صادقانه بگم
مدت ها بود یه همچین تصمیمی گرفته بودم که یا کنکور پزشکی قبول میشم یا خودکشی میکنم...و همچنان دارم بهش فکر میکنم...من خیلی چیزا رو فدای درس کردم اگه قبول نشم دیگه همه چی برام تمومه...میدونم که با خراب کردن کنکور هم باز میشه به زندگی ادامه داد ولی من اون زندگیو نمیخوام...
از اونجایی که خیلی آدم انزواگزینی هستم و شدیدا عاشق مستقل شدن و همینطور آزاد بودنم، دوس ندارم پیش خونوادم یا جایی که فامیل و آشنا زیادن زندگی کنم...دوس دارم با دوستام باشم یا با کسی که دوسش دارم.. اگه خدایی نکرده نتونستم با اونا باشم حداقل تنها زندگی کنم. و خب تنها راهکار براش اینه که کنکورو خوب بدم و برم یجای دیگه...
البته لازمه به اینم اشاره کنم که علاقه ام به تنهایی و مستقل شدن تنها بخشی از این تصمیمن و مهم ترینشون..چیزای دیگه ام هستن.
داشتم میگفتم...من اگه کنکورو خراب کنم همه رویاهامو از دست میدم...و بعنوان کسی که شدیدا رویاپردازه این بدترین چیز ممکنه...و من ترجیح میدم بمیرم تا اینکه این اتفاق بیفته...بخاطر همین همیشه این فکر تو سرمه که کنکورو خراب کنم خودکشی میکنم..و هنوزم که هنوزه نتونستم این فکرو از سرم بیرون کنم.
و این فکر زیادی ترسناکه میدونین..
دوستام...
مامان و بابام...
طاها و زهرا...
کسایی که منو میشناسن..
حتی شاید حنانه!
همشون قراره آسیب ببینن...ممکنه این اتفاق تبدیل شه به یکی از بدترین اتفاقات زندگیشون و تا آخر عمر این خاطره شومو فراموش نکنن و بخاطرش ناراحت باشن...و من اینو نمیخوام...
از طرف دیگه اینو خوب میدونم که وقتی یچیزی تو ذهنم باشه انجامش میدم:)
پس تنها کاری که میتونم برا خودم و عزیزانم بکنم اینه که خوب درس بخونم تا هیچکس این وسط ضربه نخوره :")