کنکورو ۱۴۰۰ رو دادم...
با دوستام دارم برمیگردم و حالم بدجور گرفته شده...
هیونگ و بوو دارن میگن که باورشون نمیشده این همه کنکورو آسون داده باشن...
هر لحظه که میگذره بیشتر میفهمم چی شده...
بیشتر میلرزم...
ولی بالاخره میتونم حرف بزنم:
" بچه ها...من کنکورو خراب کردم...بدجورم خراب کردم "
هیونگ و بوو تعجب میکنن:
" چطور؟ خیلی آسون بود که..چطور نتونستی جواب بدی..؟! "
گریم میگیره...
یادم میفته که باید برم خونه...
ولی تصمیم میگیرم یکاری قبلش بکنم...
تفنگو از تو کیفم درمیارم...
صدای هیونگ و بوو درمیاد که داد میزنن:
" نههههه! "
"بابا پشت میمونی...چرا انقد سختش میکنی؟ "
"بسه دیگه روانی! "
خیلی آروم میگم:
"دیگه تموم شد"
ماشه رو میکشم و بووووم!!!
از خواب میپرم...
+ یمدت بود شبا همش خواب میدیدم و نصفه شبی بیدار میشدم؛ و بدجور میترسیدم...اصلا یادم نمیومد خواب چی بود و همین باعث میشد بیشتر بترسم...هرچی تو این مدت تلاش کردم که یادم بیاد خوابم چی بود موفق نمیشدم...
و...
کاش هیچوقت یادم نمیومد :')
میترسم امشب بخوابم...
دیگه همه چی یادمه :)