بابام تعریف میکرد...
دانش آموز بودنی مجبور بوده اول برا خونه نون بخره بعد پیاده بره مدرسه...دقیق یادم نیس چرا پیاده میرفته...یا ماشین نبوده یا پول نداشته(و مامان بزرگ و بابابزرگمم چون عشایرن تو شهر زندگی نمیکردن بخاطر همین بابا تنهایی اومده بود شهر و خونه یکی از اقوام زندگی میکرده)
داشتم میگفتم..چون پیاده میرفته همیشه دیرش میشده و مدرسه راهش نمیدادن:)
یه سال بخاطر همین موضوع رد شد:')
میگفت اون موقع ها زمستون خیلی سرد تر بود...جوری که از پشت پوم تا زمین با برف سرسره درست میکردن"-"...
و میگفت یه روز یه دستکش جدید خریده بود:)
بعد مدرسه که رسیده گذاشته رو بخاری که خشک شه...
حواسش نبوده بعد یمدت دیده دستکشاش سوختن:""))