روز پنجم..
آخرین نوشیدنی ای که شخصیت اصلیتان نوشیده اورا تبدیل به ابرقهرمان کرده است. شخصیت او را توصیف کنید.
یکم احساس سرماخوردگی میکنه. احتمالا چون دیشب دوباره پنجره اتاقو باز گذاشته بود.
همینجوری بی حال رو مبل ولو شده بود که مامان بزرگ دیدتش؛ دیشب بابا آوردتش خونشون. تا کیدو رو دید گفت: باز چت شده؟
_ یکم حس میکنم سرما خوردم.
+ ازبس بدغذایی انقد ضعیف شدی...
_ حالا شمام همه چیو به غذا خوردنم ربط بدین
+ چون ربط داره مادرجان! پاشو...پاشو بریم برات یه چای نبات درست کنم..سرماخوردگی از تنت بره بیرون!
کیدو یه نگاهی به مامان بزرگش میندازه و به زور از رو مبل پامیشه میشینه. چند دقیقه بعد مامان بزرگ چای نباتو میده دستش و میگه:
" بخور..بخور قوی شی!"
چند ساعتی میگذره.
و کیدو حس میکنه بهتره!
لیام که میبینتش میگه:" واااو!! انگار چای نبات مامان بزرگ معجزه کرده هااا!!"
کیدو میخنده و میگه:" آره انگار همینطوره!"
_ میگم...بریم بیرون؟
کیدو تعجب میکنه و میگه:" مگه الان دیروقته؟!"
لیام که بیشتر تعجب میکنه جواب میده:" اولا مگه همیشه باید دیروقت و یواشکی بریم بیرون؟._. دوما انقد بلند بلند حرف نزن مامان میفهمه نصفه شبی جیم میزنیم! پاشو برو آماده شو بریم کوهستان دوچرخه سواری."
هردو میرن آماده میشن و بعد چند دقیقه راه میفتن.
یکی دو ساعت پدال میزنن که لیام پیشنهاد میکنه وایستن و یکم نوشیدنی بخورن. همونجا سر و کله ی چندتا دختر به ظاهر شاخم پیدا میشه. معلوم بود از لیام خوششون اومده! و جالب اینکه...کیدو اونارو میشناخت و میدونست کیان!
میرن نزدیک لیام و سعی میکنن توجهشو جلب کنن!
_ هی شما! بهش نزدیک نشین!!
کیدو بود...
لیام میره تو شک و نمیدونه چی بگه که یهو یکی از دخترا شروع میکنه به حرف زدن با کیدو:" اوه اینجارو باش...اصلا به تو چه کوچولو؟" و بعد همشون میزنن زیر خنده.
_ به من چه؟ الان میفهمی!
و یهو به سمت دختری که حرف زده بود حمله میکنه!
لیام که سعی میکنه کیدو رو از اون دختره جدا کنه:" احمق چرا میزنیش؟!"
_ ولم کن بذار بزنم کثافتووووو!!!!!!
ولی بالاخره لیام موفق میشه و از دختره معذرت خواهی میکنه و دوباره راه میفتن. نوشیدنی هم یادشون میره!
+ چرا ازش معذرت خواهی کردی؟
_ چون تو کار بدی کردی و بعنوان بزرگترت مجبور شدم عذر خواهی کنم بابت اون کار وحشیانت!
+ اونطور...اونطور که فکر میکنی نیس! عا..من...میشناسمشون..!
_ عاووو که اینطور!
و به کیدو نگاه میکنه و میزنه زیر خنده:
" ولی حالا که دارم فکر میکنم...بنظرم قرار نیس بذاری ازدواج کنم نه؟"
و دوباره به خندیدن ادامه میده.
کیدو قلبش تند تند میزنه. همیشه میترسید از اینکه لیام پیشش نباشه. اون تنها کسی بود که بهش کمک میکرد و میتونست کیدو رو درک کنه
_ نه...برام مهم نیس که ازدواج میکنی یا نه...
+ برو بابا! کم مونده بود دختره رو جسد کنی!!
کیدو عصبی میشه:" گفتم که! اونا فرق داشتن...من میشناسمشون!"
+ باشه بابا تسلیم!
و دوباره به راه ادامه میدن...
پس از پنج ساعت به خونه برمیگردن.
و بله...
متوجه میشن که کلید نیاوردن^-^
و هیچکسم خونه نیس...بابا رفته مامان بزرگو برسونه خونه و مامان هم که سرکاره.
لیام:" خب...پیشنهادی داری؟"
کیدو یه نگاه به لیام میندازه و یه نگاه به در و میگه:" فکر کنم..!"
و با پا یه ضربه محکم به در میزنه!
و دره میشکنه!!
لیام خشکش میزنه:" تو...تو..تو امروز چرا...انقد وحشی شدی؟"
کیدو میخنده و میگه:" چای نبات..!"
و بعد از اینکه رفتن تو، لیام میره ماشینو جوری جلو در پارک میکنه که معلوم نباشه شسکته..حالا بعدا یه بهونه ای واسش پیدا میکنن! (#اندیشمندان!!)
+ این موضوعات خرچنگانه چیه آخه._.
+ رکاب زنان کوهستانو دیدین؟T-T این یارو ناروکو رو من خیلیییی دوس دارممممT-T البته که مانامی رو هم خیلی میدوستم(بخاطر آروم بودن و...آبی بودنش"-"\) ولی ناروکو یچیز دیگس..شخصیتشو خیلی دوس دارمT^T
+ حدودا یکی دوهفتس از لحاظ روحی به رنگ قرمز نیاز پیدا کردم..