=) That's why I feel that way

نمیدونم تا الان متوجه شدین یا نه..

ولی من هیچ حسی تعلق و محبتی به خونواده و فامیل ندارم...

همینطور کسیم که معمولا کار خودشو میکنه و خیلی سر همه چیز پافشاری میکنه.

و الان توضیح میدم چرا:)

 

بذارین از خونوادم شروع کنم..

خونواده من اصلا اهل کتاب نیستن..اصلاااااا...بابام دوتا کتاب شعر نوشته ولی هیچ علاقه ای به چاپ کردنشون نداره...یبار مامان بهش گفت که چرا بجای این همه تلویزیون دیدن یکم کتاب نمیخونی؟ و بابام برگشت گفت کتاب بخونم که چی؟

=)))

میتونین تصور کنین چه حالی داشتم؟ نه نمیتونین..

از طرف دیگه برا منم کتاب نمیخرن. آخرین کتاب غیر درس ای که برام خریدن حتی یادم نمیاد. کتابامو یا دوستای نزدیکم بهم هدیه دادن، یا از کسی قرض گرفتم ( در نود درصد مواقع همون بوو و هیونگ:> ) و یا خودم با پول تو جیبی خریدم.

همین چند روز پیش درباره نمایشگاه کتاب مجازی حرف زدم و گفتم پول میخوام که کتاب بخرم.. و همونطور که انتظار میرفت:

مامان: کتاب میخوای چیکار الان؟ بعدا میخری.

من: مامان تخفیف خورده...الان کتابا خیلی گرون شدن...تازه شاید بیرون کتاب موردعلاقمو پیدا نکردم...

بابا: کنکور داریا..

من:آره من از ششم کنکور داشتم...از همون موقع نمیذاشتین کتاب بخرم...

و بعد رفتم تو اتاق.

 

دهم من یه کتاب از کتابخونه مدرسه قرض گرفتم. اسمش" خورشید دوباره میدمد" بود.

و اونو وقتی رفتیم تبریز با خودم بردم و تو راه میخوندمش. باورتون نمیشه چقد بهم سرکوفت زدن که چرا کتاب آوردی و میخونیش.

 

بازم چند روز پیش طاها یه نقاشی کشیده بود و مامان و بابا خیلی ازش تعریف کرد که ببینین چقد قشنگ کشیده و اینا. منم گفتم: "خب مهم نیس..بالاخره که شما قراره بعد چند سال به نقاشیاش گیر بدین و بخاطر کارهای هنریش دعواش کنین."

بابا:" چرا ؟ "

_ با من که اینطوری رفتار کردین. فکر نکنم تغییری کرده باشین.

+ ما کی همچین کاری کردیم؟

که مامان از آشپزخونه جواب داد:" راس میگه...همیشه دعواش میکردی"

 

قضیه از این قراره که من تا ششم خیلی نقاشیم خوب بود...کلا تو هنر استعداد خاصی داشتم..نه فقط تو نقاشی..ولی شیشم دیگه خونواده خیلی اذیتم کردن. همش بهم میگفتن درس نمیخونی و سرتو با اینا گرم کردی. درحالیکه من جزو شاگردای ممتاز مدرسه بودم.

همینطور ششم بهم قول دادن که اگه تیزهوشان قبول شم برام گیتار میخرن و میذارن که برم کلاس.

تیزهوشان قبول شدم.

گیتارم نخریدن.

 

و بعد از اون، همه چی عوض شد. دیگه اصلا نقاشی نکشیدم. کاردستی هم درست نکردم. و از گیتار متنفر شدم...

و رفته رفته نقاشیم بدتر شد...

و الان دیگه تقریبا هیچیو نمیتونم خوب بکشم:")

 

از اون طرف هیچکدوم از دخترای فامیل هم مثل من نیستن. همشون آشپزی بلدن. و...هیچکدومشون کتاب نمیخونن! اون موقع ها که داشتم خوب های بد بد های خوب رو میخوندم دخترخالم خونمون بود و بهم گفت که اصلا نمیتونه کتاب به این حجیمی رو بخونه. درصورتی که اون همچینم کتاب حجیمی نبود.!

و من

خیلی

رنج میکشم..

 

 

عام..

یه اصطلاحی هست واسه تایپ INFJ

به اسم " فن کوبیدن در "

اینطوری که فرد INFJ یهو از کسا و چیزایی که یه زمانی براش خیلی ارزش داشتن دست میکشه و همه احساساتشو نسبت به اون از دست میده=) که خود اون فرد باعثش شده بوده...

یه همچین چیزی برام پیش اومد.

 

خب دیگه بسه...

 

 

  • Baby Blue

same here

میفهمم چی میگی... :((

سخته...

راستش من این مشکل کتاب خوندن رو نداشتم..خداروشکر مامان بابام هر چند وقت یبار مثلا دو سه ماه یبار یه دونه کتاب میخونن..
ولی خوب منم به خاطر یه سری چیزا خیلی اذیت شدم..
همیشه..ینی از همون کلاس سوم که من شروع کردم به کتاب خوندن میگفت این چه کتابایی که تو میخونی!انتظار داشت برم کتاب فلسفی بخونم یا یه کتاب به قول خودش با محتوا!
از همون کلاس سوم تا همین الان که دارم اینو تایپ میکنم همیشه منو مسخره میکرد که کتابات خیلی مسخرن هیچ پندی ندارن و ..
و چرا نمیری یدونه کتاب ایرانی خوب بخونی یا کتاب شهدایی(خودش کتاب شهدایی میخونه) نمیخونی؟!
و من هر بار سعی کردم اونو قانع کنم که من کتابام خوب هستن و با محتوان!ولی هیچ وقت نفهمید و یکی از دلایلی بود که من مجبور شدم با پول های خودم کتاب بخرم چون از نظر اون نباید پول برای همچین کتابای مسخره ای داد!
خیلی مسخرست خیلی..
و میدونی خیلی چیزای مختلف دیگه ای هم بابت متنفر شدنم از خانوادم شد..
مثلا سخت گیریشون توی کارهایی که میکنم از همون بچگی و یه عالمه چیز دیگه که خوب بیخیال.. اینجا نیومدم حرف از مشکلاتم بزنم(:

باز بهتر از اینه که با کتاب خوندن مخالفش باشن=)
آره خب...منم خیلی خلاصه وار گفتم وگرنه به همین چیزا ختم نمیشه="))

ما دنیامون فرق داره :)

تنها چیزی که بهم قوت قلب میده اینه که درسمو بخونم و یه دانشگاه خوب قبول شم! آره زیاد دور نیست! فقط یکم دیگه مونده!!

دقیقا... =")
ففط صد و پنجاه و پنج روز=))
چهارشنبه ۸ بهمن ۹۹ , ۱۶:۰۹ ☁️𝐴𝑦𝑙𝑖𝑛 🌱𝑆𝑒𝑛𝑝𝑎𝑖

میشه گفت تنها چیزی که درکش نمیکنم اینه..چون تجربشو نداشتم..

مامان بابای من از بچگی برام کتاب میخوندن و میخریدن و کلا اینجوری بزرگم کردن، ولی سر انیمه دیدن یا داستان نوشتن مدام توسری خوردم..:)

خوشحال باش که تجربش نکردی^-^
از اون تجربه هاس که دردش درمان نمیشه و فقط باید به دوش کشید:")

امروز کتابام رسید

و بابام گفت اخر روانی میشی با این کتابا :")

کتاب ترسناک بود⁦🚶🏼⁩

اصلا چه ربطی داره⁦🚶🏼⁩⁦🚶🏼⁩⁦🚶🏼⁩

ضدحال میزنن کلا⁦🚶🏼⁩

مبارک*-*
...'-'
درسته"-"

هوم. راستشو بخوای فکر میکردم نسل پدر و مادرای شبیه من تموم شدن و پدر مادرای بعد از من مثلا اونا که بچه هاشون همسن شمان خیلی کولن.

من یه سند خونگی دارم که بابام نوشتش. توش نوشته

اینجانب جیران خانوم الان که باید در حال خوندن فیزیک و شیمی و تستای کنکوری باشم دارم رمان میخونم. ماه دیگه وقتی همه دوستام کنکور قبول شدن و من جا موندم حق ندارم بگم من که درس خوندم! پس چرا قبول نشدم؟

یادمه 4 صبح وقتی داشتم رمان میخوندم امضای پای این سند و ازم گرفت.

18 سالته؟ من6 سال ازت جلوترم. بزار مثل پیرزنا نصیحتت کنم.

یه وقتی که24 میشی به خودت میگی احسنت دختر تونستی نسبت به هرچیزی که ازت سلب کردن بی تفاوت بشی تونستی از یه جایی به بعد غصشونو نخوری و فقط دورشون بریزی.

ولی اونروز یه گوشه تاریک گیر میاری که بتونی گریه کنی. چون دیگه نمیدونی چی میخوای! چون حس میکنی هر چیزی رو که میخوای، اگه اراده کنی دیگه نمیخوای...

 

دوازده سالته ؟=))) واقعا؟=) چطور ممکنه؟=") مطمئن بودم بالای بیست سالی!

بی تفاوت بشم؟ دقیقا همینو نمیخوام! دوس ندارم نسبت به چیزایی که دوسشون داشتم ولی ازشون سلب بی تفاوت باشم..از اینکه مثل بزرگترا بشم متنفرم..
....
......
پاراگراف آخرو الان خوندم:)
دقیقا....
هرچیزی رو که میخوای، اگه اراده کنی دیگه نمیخوای....
حتی فکر کردن بهش باعث میشه اشک تو چشام جمع شه...
نمیخوام این اتفاق بیفته..

کیدو؟"-"

فک‌ کنم دوباره سوتی دادی"-"

(اشاره به کامنت بالا"-")

آره...
هرچند میتونستم‌ پاکش کنم

اوهوم حدست درسته. البته اگه میگفتی شبیه 3 ساله هاییم باور میکردم که شبیشون :D

میدونمم که فهمیدی 24 سالم.

شبیه بودن خواسته هامون ترسناکه.

4 تا خط اول پستت هم خیلی منه.

هوم بی تفائت شی.

مثل گیتاری که رها کردی

نقاشی که رها کردی

منظورم اینطوریه..

وای...باز سوتی دادم...فکر کردم نوشتی ۶ سال ازم کوچیکتری:" ببخشید:"""
آره...
:)))
دقیقا...
و میدونی...
من خیلی راحت رها میکنم...
خیلی اتفاقا برام افتاده...وقتی بهش فکر میکنم که چطور همچین چیزایی برام مهم نیستن از خودم میترسم...ولی بعد به خودم میگم که "نه همه اینا بخاطر اینه که تو هدف مهمتری داری"
و اونقد این جمله رو تو ذهنم برا خودم میخونم که باورم شده همه اینا بخاطر هدفمه...
و امیدوارم که همینطورم باشه...چون اگه یه روز بفهمم که اینطور نبوده...
دیگه فکر نکنم دلیلی برا زنده موندن داشته باشم..!
اگه انقد راحت میتونم قید چیزایی که دوس دارمو بزنم..چیزایی که قلب و روحمو تشکیل دادن، پس یه روزیم میرسه که قید خودمم بزنم!

و درباره مشکلت ....

خب مامان بابای من اصلا سر کتاب خواندن مشکلی ندارن...شاید بعضی اوقات میگن عوض کتاب خواندن برو درس بخون...! یا چند ماه برام کتاب نمی خرن...

ولی تو یک مورد دیگه درکت میکنم :) بعضی اوقات مشکل دارن...که اونم کاریش نمیشه کرد...برای همینه هیچوقت نمی خوام مادر بشم!:/ نمی خوام بچم (!) رو چه ناخود آگاه یا خود آگاه اذیت کنمD:

ضمنا تو خیلی خوبی*-*

پس هروقت دیدمت کلییییی بهت کتاب میدم/*-*

وای دقیقا زدی تو خال!
منم اصلا دوس ندارم مادر شم به همین دلیلی که تو گفتی(البته دلایل دیگم هستن)
مرسی:)))
امیدوارم باشم=)

یه طوکار نوشتما ولی دیدم ادامه دادنش ماجرا رو ترسناکتر میکنه صرفنظر کردم.

اینکه آدم بفهمه چیکار کنه کمتر آزار میبینه چیز فوق العاده ایه، در حدی که شاید یه عده با فهمیدنش بهت حسودی هم بکنن. ولی فقط خودت میدونی بابتش چه هزینه گزافی رو دادی .

و کیدوی کیوت عزیز همیشه یادت باشه زندگیت انقدری ارزشمند هست که حتی فکر کردن به پایان دادنش یعنی تو بازنده ای. توی زندگیت برنده باش نه یه بازنده که فکر کردن به این کار، آخرین ترین آخرین روشه رهاییش از زندگیشه(چه پیچیده گفتم!!)

میخواستم اون طومارو بخونم...میتونی برام خصوصی بنویسی؟
دقیقا..و دقیقا! 
من همیشه میدونم اگه چیکار کنم بهتر یا خوشحال تر میشم. ولی خیلی وقتا اینکارو نمیکنم. هراز گاهی خودمو تو دارک سایدم غرق میکنم که ناراحت باشم. چون دوس ندارم انقد راحت رها کنم. یجورایی ترسناکه..و دردناک..دردی که متوجهش نمیشم. انگار قبل اینکه دردم بیاد یه آمپول بیهوشی بهم میزنن و من به خواب میرم. درحالی که کل وجودم زخمی و مجروح شده.
میدونم:) و مرسی که بهش اشاره کردی:) خودمم متنفرم از اینکه انقد ساده تمومش کنم:) تمام تلاشمو میکنم؛)

چرا که نه

آفرین آفرین

مچکرم:)
یوح*-*

اشکالی نداره مای سوییتی پای *-* میدونی منم خیلی خیلی تو ام . البته با این تفاوت که مامان -بابای من خیلی اهل کتابن و منو خیلی حمایت میکنن از این نظر . کیدو آدرستون رو تو خصوصی بهم بده میخوام سورپرایزت کنم . باشه ؟ و اسم کتابی که دوست داری رو . فکر نکن دارم بهت ترحم میکنم اصلا اینطور نیست . (خودم از ترحم بیزارم ) فقط میخوام یه کادوی کوچولو بهت بدم که ازم یه یادگاری داشته باشی . راستی کیدو ، منم دقیقا همین بلا سرم اومد بعد از تیزهوشان . اونقدر ماشینی و بی احساس شدم که نگو .  منی که عاشق هنر و نقاشی بودم،کلاس طراحی رو بعد یه جلسه رها کردم و ترجیح دادم خودمو با ریاضی مشغول کنم . با اینکه ریاضی ما هنوز خیلی خیلی مبتدیه ولی من حتی انتگرال و معادله ی درجه 2 رو یاد گرفتم . با یاد گرفتن اینا روز به روز خاطره هیا آنی شرلی و نقاشیای ناشیانه ام روی تخته و عادت عجیبی که داشتم ( نشستن کنار طاقچه ی پنجره ی اتاقم و آویزوون کردن پاهام از پنجره ی اتاق به حیاط ) از یادم رفت و جاشون رو فرمولای ریاضی پر کرد . دوستامو از دست دادم که البته خیلی از این اتفاق خوشحالم چون به ظاهر باهام دوست بودن و پشت سرم چه حرفا که نمیگفتن ! پس رهاشون کردم و از تنهاییم لذت بردم . به حرفاشون اهمیت نده . من عاشق دنیای قشنگتم . دنیات خیلی خیلی قشنگه ! قشنگ تر از هر چی هنر تو دنیا هست . پس بعنوان یه دوست بهت میگم : به حرفاشون اهمیت نده ! تو همینجوری خیلی قشنگی ! تو کیدو هستی و نباید خودتو بخاطر این چیزای مسخره ناراحت کنی ! دوست دارم مای لاور ^-^

" مای سوییتی پای"
* میمیرد*
آدرس؟:> اوه..بااینکه دوس ندارم به زحمت بیفتی...ولی...نمیتونم از این صرف نظر کنم که یه کادو از طرف تو داشته باشم:"> از طرف هانی بانچ:""> پس..باشه برات میفرستم:"")
آره کلا تیزهوشان که بری خود به خود خیلی ماشینی میشی.
ولی یمدته دارم تلاش میکنم اینطوری نباشم..سفت احساسات و علایقمو چسبیدم! =)
انتگرال بلدی؟ من سال آخرم هنوز نمیدونم انتگرال چیه._.-
اون دوستا...بهترین کارو کردی و من بهت افتخار میکنم*-*
:))
:)))))
:"")))
واییی="")))
مرسییی=""")))
منم خیلی دوست دارم:"
خیلی خیلیییی؛)

وی آرام از پشت صحنه پرده را کنار میزند: منم INFJ هستم:")

عاو*-*
چه خوب=")
* گربه را درآغوش میگیرد*

کی ماجرای نمایشگاه خودمو مامانمو واست تعریف کردم که نوشتیشونT-T

خیلی حس بدیه کاملا درکت میکنم 

تقریبا هرچی که میخوای به کنکور ربط میدن

با اون منطق اعصاب خورد کنشون  پای هرچی که بکشم وسط اخرش به کنکور ختم میشه و اینکه هرچیزی که میخوام بذارم واس بعد کنکور -__-

سر همین نمایشگاه یکی دوبار به مامانم گفتم اونم برگشت گفت عوض اینکه کتاب درسی و تست بخوای کتاب داستان میخوای :/

بذار واس بعد کنکور -________-

تازه این یه تیکه ش بود :|

دقیییییییییییییقااااا 
درسته..جاست یه تیکه"-"

درکش برام سخته که چطور یه نفر ممکنه به یکی سرکوفت بزنه، چون کتاب میخونه!

مثلا ازت میخوان جاش چیکار کنی... درس بخونی؟ درس خوندنم خودش یجور کتاب خوندنه! تازه مطالعه های فرعی به درسات و زندگیت خیلی کمک میکنن

چجوری بابت این موضوع بهت تیکه میندازن....

منم نمیفهمم...
ولب خب پافشاری به بیشعوری را درمان نیس:"
اونا نمیتونن قبول کنن که خوندن کتاب به زندگیم کمک میکنه...وقتی از زندگی و چیزایی که بهترش میکنن حرف میزنم اولین چیزی که میگن اینه: تو اول آشمزیو یاد بگیر! بعد کتاب بخون!!!
و آره...من هنوز نتونستم بهشون بفهمونم که یه زمانهایی از روز رو نیاز دارم که کتابهای غیردرسی بخونم.
تیکه خوبه..دعوا:")
و خب...این تنها بخش کوچیکی از مشکلم با خونوادست!!

روز نهم رو ننوشتی...

دارم سریال میبینم:"
و مخم ‌قفل کرده...

امروز فک همه مخشون قفل کرده... هیچکی دل و دماغ نداره... 

سریالت را ببین...بلکه بهتر بشی...  

آره روز بی حسیه._.
فردا هم آزمون دارمTT
حالا باز تونستم مینویسم..

یه چیزی بدتر از پنجشنبه شبااصلا خوشم نمیاد...

هوم، آزمون آزمایشی...موفق باشی 

@_@

منم متنفرمT-T
مرسی..
یه قسمت مونده سریالو تموم کنم!
دل تو دلم نیسT---------T

این... این واقعا غم انگیزه... :")

و من از اونایی بودم که قبلا همیشه به خانوادش وصل بود و همیشه پیششون بود ولی حالا همش توی اتاقمم، تنهایی رو بیشتر دوست دارم=)

و میدونی چیش مزخرفه؟ تنها چیزی که همیشه یادم میوفته و ناراحت میشم اینه که... همه نویسنده ها توی تقدیمی کتاباشون نوشتن تقدیم به پدرومادرم به خاطر این که حمایتم کردن و این چیزا...

بعدش بعد 245صفحه کتاب(که ویرایشم نشده و نسخه خام کتابه) نه مامانم نه بابام کتابمو نخوندن، در صورتی که کتاب توی گوشیاشونه، خودشون گفتن براشون منتقل کنم تا بخونن ولی بعد چندین ماه هنوز فصل صفرو تموم نکردن... همون اول 10 صفحه شو خوندن و دیگه داره خاک میخوره، و یه جوری رفتار میکنن که نوشتن کتاب فانتزی دارک که توش رومنس داره و ادبیاتش تقریبا سنگینه توسط یه پسر 14 ساله خیلی عادیه:") چی بگم؟ فعلا که میگن درسم مهمتره... لعنتی، چقدر حرف تو دلم بود و الان همش یادم اومد، بیخیال ادامش نمیدم، حداقل خوبیش اینه که کتابو برام میخرن=))

+خوندم تو و آرتی نمیخواین مادر بشین، ولی من میخوام، میخوام بهترین پدری بشم که وجود داره:))) *یه جا خوندم که نسلای آینده خیلی خوش شانسن، چون نسل ما پدرو مادر و بزرگترشونن، حماسی میشه... :دی*

آره خب:")
من هنوز هضم نکردم که چطور یه کتاب245 صفحه ای نوشتی:"
"درس مهمتره" جمله نود درصد خونواده ها....

+ اون جمله رو منم خوندم=) ولی میدونی...بنظرم لازم نیس که حتما مادر یا پدر شد...کلی راه هست که میشه باهاش تربیت کرد...میدونی چقد بچه یتیم هس؟
درضمن جدا از این مسئله من کلا علاقه ای به مادر شدن ندارم:" اصلا خوشم نمیاد"-"

خوش برگشتی بی شرف=)

چه قددرر شبیهه..

 

ولی من الان تقریبا تو مرحله پنج و شیش سال پیش توام اگه اشتباه نکنم.

 

خیلی حال عجیبی که بقیه نفهمن غرق شدن لای نوشته های کتاب یا ساعت ها نقاشی کشیدن با 

هندزفری ایی که با صدای بلند تو گوشت میکوبه چه حسی داره..

 

به این جور آدما نمیشه اینارو فهموند..

 

حتی اگه مغزشونو باز کنی هم نمیتونی کد هاشونو تغییر بدی..

انگار اونا همین جوری برنامه ریزی شدن که هیچی از تو نفهمن..

و تو هم جوری به دنیا اومدی که هیچوقت منطق اونا رو نفهمی..

 

این جور آدما همینن..

خیلی ساده.. هرچی به فکرشون میادو بیان میکنن.. زندگی ساده ای دارن و فقط میخوان یه خونه و یه لقمه غذا داشته باشن و تا آخر عمر همون شکلی زندگی کنن..

 

میدونی بدتر از همه ی اینها چیه!!؟؟

 

اینکه با کلی ذوق و شوق راجب سبک کوبیسم و آرت نوو یا مثلاتفاوت اکسپرسیونیسم و امپرسیونیسم صحبت کنی..

یا یه کمیک 300 صفحه ای رو یه روزه بخونی..

یا خودآموخته جوری نقاشی بکشی که معلم هنرت هم تعجب کنه..

یا یه دفعه ای از یه جرقه ی یه جمله ای تئو ذهن 5 صفحه داستان بنویسی  ..

جوری که معلمت تو کلاس آنلاین همیشه بهت تهمت بزنه که تو تقلب میکنی از اینترنت..

یا به همه ی زبون های مختلف آهنگ حفظ باشی و بخونی..

بعد بهت میگن دختره دیوونه شده یا بسه سرمون رفت.

 

یا مثلا باورت میشه من اولین بار کتاب شازده کوچولو رو وقتی هشت سالم بود تو 4 ساعت خوندم..

شاید ازاون موقع تا حالا هزار بار دیگه هم خوندمش ولی مامانم با سی و چند سال سن هنوز نخوندتش و هر وقت هم که بهش میگم بخون میگه :من خوشم نیومد ازش اصلا جذابیتی نداره اصن واسه چی انقدر معروفه؟؟

 

فک کنم الان بفهمی چرا میفهممت..

 

میدونی منم دقیقا از پنجم تا شیشم همه میخواستن منو بفرستن تیزهوشان..

حتی موقعی که شیشم بودم مجبورم میکردن جمعه ها برم یه مدرسه غیرانتفاعی واسه دوره آزمایشی..

 

آره من از وقتی که مداد دستم گرفتم هیچ وقت نمره های قبل 20 رو تو کارنامم ندیدم..

هیچ وقت مثل دوستام نرفتم باهاشون بیرون و بگردم..

هیچ وقت از آرایش و مو رنگ کردن خوشم نمیومد..

هیچ وقت حرفی به اسم فحش رو زبونم نیومد.. سعی میکردم خیلی با ادب باشم و بودم..

 

ولی من یه دختر شیطون بودم که دوست داشتم مث بقیه هم کلاسی هام از خنده دلم درد بگیره ..با بچه ها شوخی کنم و..

ولی زیر بار مقنعه ای که تا پیشونیم جلو بود و زیر حجمی از کتاب کارو تمرین له شده بودم..

 

که حدودا از آخرای هفتمم یعنی پارسال ..

عوض شدم..

 

با اینکه قرنطینه بودیم بزور و زحمت و خواهش های زیاد اینترنتی برای خودم آبرنگ و روان نویس و قلمو خریدم..

4 تا کتاب خریدم که مامانم هنوز از اون موقع برام نخریده و میگه درسات مونده :(

همون اولش که خرید میگفت زود تمومشون نکن..

(ولی من اصن نمیفهمم این جمله یعنی چی ..اصن معنی داره!؟)

بعدش یه عالمه آهنگ گوش کردم..

با کی پاپ آشنا شدم/.

آهنگ های روسی و فرانسوی و اسپانیایی و ژاپنی و .. گوش دادم..

به رژیم غذاییم اهمیت دادم..

ورزش کردم..

شیطون بودم و همه رو میخندوندم و میخندونم..

وبلاگ زدم..!!

تو شبکه های اجتماعی رفت و امد کردم..

و همچنان دارم سعی میکنم خود واقعی مو پیدا کنم :)

فکر نکن الان همه چی خوب شده!!

هنوز هم وقتی آواز های خارجی میخونم بابام میگه بسه دیگه آیسان..

هنوز هم از خشم مامانم اگه 20 نگیرم میترسم..

هنوز هم مامانم وقتی میگم برام کتاب بخر میگه نه میخوای چیکار.

هنوز هم وقتی میرم تو خیال پردازی (منخیلی قوه تخیل وحشتناک قوی ایی دارم!) مامانم میگه تو همش تو هپروتی :/

هنوزم وقتی نقاشی میکشم مامنم میگه بشین سر درست همش از صبح تا شب داری نقاشی میکشی..

هنوزم وقتی راجب علاقم به پیانو صحبت میکنم بابام میگه بعد راجبش حرف میزنیم..

 

می دونی آدما ی اطرافت تغییر نمیکنن بخاطر خوشحالی تو..! چون نمیتونن تو رو بفهمن

 

اما من دارم سعی میکنم خودمو تغییر بدم :)

نمیخوام خودمو به کسی ثابت کنم یا خودنمایی کنم با تغییر کردن..

الان فقط این برام مهمه که خودم لذت ببرم :)

 

چه قدر زیاد شد😂U_U

فک کنم دوباره خیلی بزرگتر از سنم حرف زدم !؟

امیدوارم مفید باشه *_*

 

آیسان :)

خیلی خیلی خوشحالم که حسمو میفهمی:)

و منم دارم سعی میکنم خودمو تغییر بدم..تغییر که نه..دارم تلاش میکنم خود واقعیمو از زیر آواری که بقیه رو سرم ریختن بکشم بیرون=)

این دوست داشته شدن که توش درک و همدردی نیس منو آزار میده...


خوشحالم از آشنایی؛)

منم همینطور :))))))))))

یوح*-*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan