نمیدونم تا الان متوجه شدین یا نه..
ولی من هیچ حسی تعلق و محبتی به خونواده و فامیل ندارم...
همینطور کسیم که معمولا کار خودشو میکنه و خیلی سر همه چیز پافشاری میکنه.
و الان توضیح میدم چرا:)
بذارین از خونوادم شروع کنم..
خونواده من اصلا اهل کتاب نیستن..اصلاااااا...بابام دوتا کتاب شعر نوشته ولی هیچ علاقه ای به چاپ کردنشون نداره...یبار مامان بهش گفت که چرا بجای این همه تلویزیون دیدن یکم کتاب نمیخونی؟ و بابام برگشت گفت کتاب بخونم که چی؟
=)))
میتونین تصور کنین چه حالی داشتم؟ نه نمیتونین..
از طرف دیگه برا منم کتاب نمیخرن. آخرین کتاب غیر درس ای که برام خریدن حتی یادم نمیاد. کتابامو یا دوستای نزدیکم بهم هدیه دادن، یا از کسی قرض گرفتم ( در نود درصد مواقع همون بوو و هیونگ:> ) و یا خودم با پول تو جیبی خریدم.
همین چند روز پیش درباره نمایشگاه کتاب مجازی حرف زدم و گفتم پول میخوام که کتاب بخرم.. و همونطور که انتظار میرفت:
مامان: کتاب میخوای چیکار الان؟ بعدا میخری.
من: مامان تخفیف خورده...الان کتابا خیلی گرون شدن...تازه شاید بیرون کتاب موردعلاقمو پیدا نکردم...
بابا: کنکور داریا..
من:آره من از ششم کنکور داشتم...از همون موقع نمیذاشتین کتاب بخرم...
و بعد رفتم تو اتاق.
دهم من یه کتاب از کتابخونه مدرسه قرض گرفتم. اسمش" خورشید دوباره میدمد" بود.
و اونو وقتی رفتیم تبریز با خودم بردم و تو راه میخوندمش. باورتون نمیشه چقد بهم سرکوفت زدن که چرا کتاب آوردی و میخونیش.
بازم چند روز پیش طاها یه نقاشی کشیده بود و مامان و بابا خیلی ازش تعریف کرد که ببینین چقد قشنگ کشیده و اینا. منم گفتم: "خب مهم نیس..بالاخره که شما قراره بعد چند سال به نقاشیاش گیر بدین و بخاطر کارهای هنریش دعواش کنین."
بابا:" چرا ؟ "
_ با من که اینطوری رفتار کردین. فکر نکنم تغییری کرده باشین.
+ ما کی همچین کاری کردیم؟
که مامان از آشپزخونه جواب داد:" راس میگه...همیشه دعواش میکردی"
قضیه از این قراره که من تا ششم خیلی نقاشیم خوب بود...کلا تو هنر استعداد خاصی داشتم..نه فقط تو نقاشی..ولی شیشم دیگه خونواده خیلی اذیتم کردن. همش بهم میگفتن درس نمیخونی و سرتو با اینا گرم کردی. درحالیکه من جزو شاگردای ممتاز مدرسه بودم.
همینطور ششم بهم قول دادن که اگه تیزهوشان قبول شم برام گیتار میخرن و میذارن که برم کلاس.
تیزهوشان قبول شدم.
گیتارم نخریدن.
و بعد از اون، همه چی عوض شد. دیگه اصلا نقاشی نکشیدم. کاردستی هم درست نکردم. و از گیتار متنفر شدم...
و رفته رفته نقاشیم بدتر شد...
و الان دیگه تقریبا هیچیو نمیتونم خوب بکشم:")
از اون طرف هیچکدوم از دخترای فامیل هم مثل من نیستن. همشون آشپزی بلدن. و...هیچکدومشون کتاب نمیخونن! اون موقع ها که داشتم خوب های بد بد های خوب رو میخوندم دخترخالم خونمون بود و بهم گفت که اصلا نمیتونه کتاب به این حجیمی رو بخونه. درصورتی که اون همچینم کتاب حجیمی نبود.!
و من
خیلی
رنج میکشم..
عام..
یه اصطلاحی هست واسه تایپ INFJ
به اسم " فن کوبیدن در "
اینطوری که فرد INFJ یهو از کسا و چیزایی که یه زمانی براش خیلی ارزش داشتن دست میکشه و همه احساساتشو نسبت به اون از دست میده=) که خود اون فرد باعثش شده بوده...
یه همچین چیزی برام پیش اومد.
خب دیگه بسه...