دیروز رفتم چشم پزشک...
گفت شماره عینکت درسته ولی چشات ورم کرده"-"
و گفت تاجایی که میتونی باید از گوشی و لپتاپ و تلویزیون دور بمونی"^"
دوتا هم قطره چشم داد که هرکدومو باید تو سه وعده غذایی بریزم تو چشمT-T
و گاد! چه سخته قطره ریختن'-' دیشب همه جا ریختم به جز چشام'-'
+ چهار ماه مونده...
+ موچی=-=
روز سوم:
آهنگی که باعث خوشحالیتون میشه؟
خداییش نمیتونم فقط یکی انتخاب کنم'-'
بذارین راحت باشم'-'\
و کلی دیگه که الان حال ندارم آپشون کنم "-"\
+ هوا خیلی خوبه:") جاتون خالی:))
+ مامانم میگه من دختر خیلی بدیم'-' میگه خیلی بی حیا و خون به پا کن و لجباز و حرف گوش نکنم"-" بهم میگه فرزند ناصالح"-"
الان یادم افتاد...بذارین بگم:)
مامان بابام چند سال بچه دار نمیشدن...بعد یه بار مامانم خواب میبینه که یه پیرمرد سیدی اومده میگه من از طرف خدا اومدم. هرچی بخوای بهت میدم:")
بعد مامانم میگه که زخم لب بابام خوب شه(یمدت همش لب و دهنش زخمی میشد)...و بعد میگه که یه بچه هم میخوام...
پیرمرد یه بچه میذاره تو بغل مامانم و....
همون موقع ها یه خواب دیگه هم میبینه...که رفتن خونه یکی از فامیلا( که از قضا سید هم هستن:)) و پسر اون خونه داشته از درخت سیب میچیده ..یه سیب تقریبا ناخوب به مامانم میده و مامان میگه من این سیبو نمیخوام! یه سیب درست حسابی بده!
و بعد پسره یه سیب سالم سبز میده به مامانم:)
و چند روز بعد از این خواب ها مامان میفهمه که بارداره:")
تازه! میگفت خودش تنهایی رفته جواب آزمایشو بگیره چون فکر نمیکرده باردار باشه..بعد که دیده جواب آزمایش مثبته کلی تعجب کرده...میگفت وقتی داشتم از پله های آزمایشگاه میومدم پایین همش میزدم به صورتم که ببینم خوابه یا نه:"
یه بسته شکلات میخره و میاد خونه. و شکلاتو همونجا میذاره که بابا موقع اومدن ببینه.
بعد بابا که از سرکار میاد و بسته شکلاتو میبینه با خودش میگه" آخی! حتما فکر کرده بارداره.." و بعد یچیزی میندازه رو شکلات که وانمود کنه ندیده...
و بعدش مامان خودش شکلاتارو میاره و .... =))
+ یادم باشه یه روز LOVE STORY مامان بابامو تعریف کنم:" خیلی جالبه بنظرم...!