قولشو داده بودم نه؟
براتون تعریف میکنم!
خب...قضیه اینه که مامان بابای من دخترعمو پسر عمو بودن. و میدونم عجیبه ولی مامان باباهای اوناهم دختر عمو پسر عمو بودن!!!!
و بابام تقریبا از بچگی مامانمو دوست میداشت:)
خلاصه اینا بزرگ میشن و ...آها تا یادم نرفته! خونواده مامانم اینا یه زمانی به طرز فجیعی ثروتمند بودن...(مامانم میگفت یبار به باباش گفتن بیا فلان شهرکو تو تهران بخر بعد گفته نه تو تهران که کسی منو نمیشناسه:/ بعد رفته یه ماشین خریده'-') و از اونطرفم خونواده بابام اینا وضع مالی خوبی نداشتن...هرچند دوتا بابابزرگم برادر بودن..!
خلاصه بابا درس میخونه و میاد شهر (قبلنم گفتم ما عشایریم و اون زمان هم خیلیا تو شهر خونه نداشتن)...
تو همین مواقع که بابا نیست...یه اتفاقی میفته...
مامان بزرگ مارالم (مامانِ بابام) یکی از انگشتراشو میده به خواهرزادش و میگه تو عروس من خواهی شد! (دیگه فکر کنین زمان قدیم باشه..اونم عشایر!)
فکر کنین بابامم که خبر نداره!
میاد میبینه یکی شده نامزدش:/
خلاصه بابا با خونواده دعوا میکنه که چرا اینکارو کردین من دوسش ندارم نمیخوام باهاش ازدواج کنم من پریسا(مامانم) رو دوست دارم و اینا، و میگه باید به هم بزنیدش...
مامان بزرگ مارال قبول نمیکنه ولی خلاصه پس از کشمکش های فراوان به هم میزننش..
ولی!
دیگه نتونستن برن خواستگاری پریسا! چرا؟ چون دیگه گند خورده بود به همه چی! گفتم مامان بزرگ مارال انگشترو داده بود به یکی از خواهر زاده هاش نه؟ خب..مامانمم یکی دیگه از خواهر زاده هاش بود دیگه! و گذشته از همه اینا شایعه های زیادی پخش شد...از اون طرفم که اختلاف طبقاتی ای که بینشون بود.. درهمین راستا خونواده مامانم قبول نمیکردن بابا رو..
خلاصه گذشت...
و همونطور که بابا نمیتونست بره خواستگاری مامانم افراد دیگه هم نمیتونستن برن! گویا همه میگفتن "خب اگه منصور پریسا رو میخواد دیگه به ما نمیدنش که!" و "اون دختر حاج حسینه...چطور میتونیم بریم خواستگاریش!"
و بعد از هشت سال...
دیگه این دوتا کفتر عاشق به هم رسیدنXD
+ هشت سال عشق مقدس"-"_|
+ مامان میگه بابارو خیلیا دوس داشتن چون اون موقع ها خیلی کراش بود "-" همینطورم بوده "-" خیلی موهای قشنگی داشت "-" حیف کچل شد"-"
+ حس میکنم خیلی چیزا یادم رفت...
+ تقصیر عشق کتابه! نامرد خر...