میشه عنوان نداشته باشه؟"-"

*شنبه قراره که بریم کافه...کافه ی امیرشکلات*
میریم اونجا..
میبینیم سوخته "-"
زنگ میزنیم به بقیه بچه هایی که نرسیدن: بچه ها...امیرشکلات سوخته!! میریم پیتزا پالیز
میرسیم پیتزا پالیز...
اصرار میکنم که نریم پیتزا چون دلم کافی شاپ میخواد...
پیشنهاد میدم بریم روکو...همه هم موافقن. ولی نمیریم...چون کافه روکو یه مکان خیلی خراب شناخته شدهXD
الینا میگه بریم کافه کارن...
راه میفتیم بریم کارن..
ولی نیم ساعت بعد خودمونو جلوی روکو میبینیم  "-"\
یکم بعد آذین و بوو هم میرسن...
میشیم هفت نفر (مدیونین فکر کنین کافه رو سرمون بود..!)
اندکی بعد آذین و ریحانه و الینا متوجه میشن که یکی از پسرایی که اونور نشسته و داره گریه میکننو میشناسن '-' و بعد میفهمن که دوست دختر اون پسره داره از ایران میره و بخاطر اون داره گریه میکنه "---" بحث خیلی طول داده میشه ولی من اهمیت نمیدم.
یکی از بچه های کافه میاد آب میاره*
هاج و واج نگاش میکنیم..
+ زنگو زدین'-' که آب بیاریم/'-'\
و مایی که حواسمون نبوده و احتمالا وسط شلوغ کاریا دستمون خورده: اوه...مچکریم.
لیوان آبو برمیدارم میخورم..
ریحانه دعوام میکنه که اون آب میخواست! و مجبورم میکنه که کل اون اون آبو بخورم.
ریحانه پنکیک سفارش میده ولی شیش نفر دیگه هم به پنکیکش حمله میکنن...
ریحانه: من شوگرمامیتونم..!
بعدشم ریحانه حلقه منو میده به الینا که الینا ازش خواستگاری کنه!!
(تصور کنین...آهنگ عاشقانه که تو کافه پلی میشه یهو...فیلم‌گرفتن بچه ها...اسکل بازی ها...و بقیه که عین‌ چی زل زدن بهمون!!)

از کافه میزنیم بیرون و میریم چندتا مغازه لباسفروشی...و از اونجا هم میریم پارک..توی اون پارک یه جایی هست که صندلی های زیادی داره و برا ما مناسبه ولی با زن ها پرشده..
سارا: من ردیفش میکنم...میرم رد میشم و کلی سرفه میکنم که فکر کنن مریضم!
سارا سرفه کنان میره از اونجا رد میشه...
دوباره برگشتنی کلی سرفه میکنه!
دور میزنه و همچنان سرفه میکنه...
و پیرزنایی که همچنان حتی تکونم نمیخورن و عین بز زل میزنن به ما..!
با ناچاری میشینیم جلو مجسمه شهریار‌...
ریحانه و سارا شعرای شهریارو میخونن و فیلم میگیریم...

بوو بهم یه بسته شکلات تلخ گنده میدهD':

موقع برگشتن میشه*
بوو: میخواین برین خونه ما؟
من و هیونگ: آره!
بوو: عا خب...وایسین زنگ بزنم به مامانم خبر بدم ._.
زنگ میزنه و مامانش موافقت میکنه*
بعدش من زنگ میزنم به بابا که بریم خونه بوو اینا...و شب روهم بمونیم!!
پاره میشم تا قبول کنه...
هیونگ هم تایید مامان باباشو میگیره.
و از همونجا مستقیم میریم خونه بوو!!

فیلم رویای جاودانگیو میبینیم.
وقت شام میشه و میریم شام بخوریم. از خستگی به زور شامو میخوریم...و دیگه ادامه فیلمم نمیبینیم چون بشدت خسته ایم.

وقت خواب میشه...
من و هیونگ همینجوری داشتیم برا خواب آماده میشدیم که میبینیم بوو خوابیده!
من و هیونگم میریم رو تخت دونفره (که سه تایی خوابیدیم!) و...البته که نمیخوابیم و حرف میزنیم"-"\ بعد حالا ما کم کم داشتیم گوشیو میذاشتیم کنار که بوو بیدار شد ._.
بوو: گرممه...دیگه نمیتونم بخوابم‌.
پامیشه میره دوش بگیره...
صب ساعت هشت اینا بیدار میشم...یه کم میشینم رو تخت که بوو میاد و میگه هنوز زوده بگیر بکپ...و خودشم میره که بکپه‌...
دوباره میخوام بخوابم که میبینم هیونگ تمام تختو اشغال کرده! سعی میکنم خودمو جا کنم ولی راحت نمیشم...
پامیشم میرم اتاق بوو..میبینم رو تخت خودش دراز کشیده
"اون بیشعور برام جا نذاشته.."
بوو: برا منم همینطور‌‌‌.‌..
میرم کنارش دراز میکشم و لحافو میپیچم دور خودم...
یکم میگذره*
صدای هیونگو میشنوم: بیشعوراااا!
من و بوو: بیشعورا؟! خفه شو...برامون جا نذاشتی که اومدیم اینجا پناه بگیریم...
هیونگ تو کتش نمیره و اصرار داره که تنهاش گذاشتیم!*
صبحونه میخوریم و میریم تو حیاط پر از گل و گیاه...بوو گلا رو آب میده و منو خیس میکنه! و بعد میشینیم حرف میزنیم راجع به اینکه دفعه پیش داشتیم میگفتیم " هی بچه ها دفعه بعد کنکورو دادیم!!"
و الانم دارم میگیم که "هی...دفعه بعد نتایجو فهمیدیم.."
و راجب گذر زمان و فعالیت های بعد کنکور حرف میزنیم...
که بابام‌ زنگ میزنه دم‌ دره‌...
خدافظی میکنیم و برمیگردیم...
کیدو: چند ساعته؟ چند ساعت با دوستا گذشت..؟
هیونگ: بیست ساعت...حدودا بیست ساعت:")

  • Baby Blue

عح چقدر خوب نوشته بودیش(":

یوحD:
به شکلاتتم اشاره کردمXD

چقدر جذاب بود..و چقدر خوشگل نوشتیش*-*

 

 

 

 

دلم خواستT-T....

مرسیTT


ایشالا نصیبتونTT

حس خوش گذشتنت ب من خواننده هم منتقل شد...ب منم خوش گذشت :)

همینو میخواستم:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan