دیالوگ ماندگار۱۶

*من درحال شمردن چیزایی که برا ادامه زندگی بهشون نیاز دارم و باید برام بخرن*

مامانم: با این وضعیت...میدونی‌ تو باید یه دوووس(متوجه نگاهم میشه)

یه دوست دختر پیدا کنی...که اینارو برات بخره!

*خواهرم درحالیکه پشماش ریخته داره زیرچشمی نگام میکنه*

*بهم نگاه میکنیم*

من: میگم...ینی مشکلی نداری دوس دختر داشته باشم؟

مامانم: چه دوست دختری؟

من: دوست دختر دیگه...چطور دوست پسر هست..منم دوست دختر داشته باشم..

مامانم: واقعا؟ میشه؟؟ *ذوق میکنه نمیدونم چرا!*

من *درحال بخار شدن* : عا..‌آره خب...پس اوکیی دیگه با این قضیه؟ من دوست دختر داشته باشم اشکال نداره؟

مامانم: اگه منم بشناسمش نه اشکالی نداره...

*واقعا دیگه نمیدونم چی بگم!*

 

 

 

  • Baby Blue

دیالوگ ماندگار نمیدونم شماره چند۲!

با هیونگ میریم که برا ناهار یچیزی بخریم..
وارد مغازه میشیم*
هیونگ: باگت بخریم؟
کیدو: نه..باگت برا معدمون خوب نیس'-'
هیونگ: نودل بخریم؟
کیدو: اونم خوب نیس..
هیونگ: خب پس چی بخریم؟
کیدو: همبرگر"-"\
هیونگ:.....
هیونگ: عاام..باشه...پس از این نون ساندویچی ها هم وردارم؟
کیدو: نهههه اینا اصلا برا معده خوب نیس...با نون لواش میخوریم ._.
هیونگ: خب...باشه...
کیدو: میرم یه اسپرایتم بردارم!
میایم خونه*
هیونگ: همبرگرو با چی میخوری؟
کیدو: عاا...تو خونه معمولا با خیارشور یا سس میخورم.
هیونگ: خب هردوشو داریم...خیارشور یا سس؟
کیدو: خیارشور با سس!!
هیونگ: ...
معدم: ....
توصیه های پزشکیم: ......

هیونگ: آره خب MS.6

  • Baby Blue

دیالوگ ماندگار نمیدونم شماره چند!

*کیدو درحال توضیح دادن این که مامان بزرگاش خواهر هم بودن*

*هیونگ درحال رسم نمودار درختی ذهنی*

*اندکی تفکر*

هیونگ: آهاس ینی بابات دخترخاله مامانت بوده؟

کیدو: آره دیگه.

...

*ثانیه هایی بعد*

کیدو:....

هیونگ:.....

کیدو: پسرخاله....

  • Baby Blue

بدم میاد از عنوان...

سلام"-"
(بچه ها میدونم بخاطر محتوای پست دوست خرم دوست دارین خفه ام کنین ._. ولی وایسین...توضیح میدم بهتون._.-)
خب...اول اینکه دلم برا اینجا تنگ شده بود...میدونین دیگه یمدته اصلا نمیتونم برا پستام عکس آپلود کنم و این خیلی غم انگیزه...بخاطر همین زیاد پست نذاشتم.
نتایجم اعلام شد...
و بله...
دو روز تمام گریه کردم...و بیشتر رو تختم بودم. حتی غذای درست حسابی هم نخوردم..ولی بعد با هیونگ‌ رفتیم بیرون و بعد حالم بهتر شد و چند روزی حالم بهتر شد و خوب غذا خوردم...سپس دغدغه جدید شروع شد؛ اینکه برم هوش بری بخونم یا یه سال دیگه هم پشت بمونم...که پشت موندم(همه بیان هم اکنون: وای نه...یه سال دیگه؟؟!!) حقیقتش...نمیدونم کار درستی کردم یا نه چون درحال حاضر هیچ کششی برا درس خوندن ندارم. درحالیکه خیلیا همون چند روز بعد کنکور شروع کرده بودن به دوباره خوندن:"> ولی خب از اونجایی که کلی مشکل برام پیش اومد سال قبل و خودمم بی عرضه بازی دراوردم، فکر کردم بهتره یه فرصت دیگه به خودم بدم...
و اینکه یچیزی...هرگز فکر نکنین بعد کنکور خیلی چیزا اوکی میشه. هرگز! فقط اون چند روز بعد کنکور احساس آزادی میکنین ولی بعد دوباره بدبخت میشین. من همیشه فکر میکردم میتونم بعد کنکور آزادانه با دوستام برم بیرون. ولی تو این مدت فقط چهار پنج بار دوستامو دیدم! چند روز پیش هیونگ اینا جمع کردن رفتن تبریز...و فکر کنین به مامانم گفتم میشه برم ببینمش؟ و مامانم عصبانی شد که نه نمیشه! چقد میری بیرون!!
و دیگه اونقد عصبانی و ناراحت شدم حتی دعوا هم نکردم...مستقیم رفتم تو اتاق و نشستم گریه کردم...و بله از اون روز (ینی از سه شنبه) تا الان اصلا نتونستم درست و حسابی غذا بخورم...حتی ساعت خوابمم که درست شده بود اونم به فاک رفت. حالا درسته که هیونگ بازم برمیگرده اردبیل ولی خب مامانم که اینو نمیدونست. واقعا میخواست نذاره دوستامو ببینم؟ اونن وقتی که فکر میکرد برا آخرین باره؟
نمیفهمم...خونواده هارو هرگز درک نخواهم کرد.
و میدونین...واقعا دلم میخواست اون روزو باشم..چون معمولا بوو رو زیاد نمیبینیم..خونشون خییییلی دوره! اون روز میتونستیم سه تایی باشیم و کلی خوش بگذرونیم...میتونستم وقتی میرن آیندگان باهاشون باشم و لوازم تحریر بخرم...ولی خب...
هوففف...وضعیت خیلی اعصاب خوردکنیه...این بحث دوستی تمام مشکل نیست.
من برنامه داشتم بعد کنکور کلی کتاب بخرم و بخونم....نشد.
برنامه داشتم بعد چند فاکینگ سال دوباره آبرنگ و مدادرنگی بخرم (بله دوستان حتی این دوتا گوه رو هم ندارم!!!)...که نشد..
برنامه داشتم نت بخرم و کلی فیلم ببینم...که نشد.
برنامه داشتم گواهینامه بگیرم...که نشد.
و کلی برنامه های لعنتی دیگه..!
و چی این قضیه رو آزاردهنده تر میکنه؟ اینکه من قبلا حرف همه ی این برنامه هارو واس مامان و بابام زده بودم و اونام قبول کرده بودن!
دارم میسوزم...واقعا دارم میسوزم...همونطور که انتظار نداشتم سالای آخر دبیرستانمو اینجوری تموم کنم، انتظار اینم نداشتم که بعد کنکورم این شکلی باشه!
و یه دستاورد جدید...دررابطه با کسایی که حالمو بد میکنن دروغگوی خیلی خوبی شدم!! متتفرم از دروغگویی..ولی خب...تقصیر خودشونه.
+ حالا که دارم فکر میکنم مدت هاست که دارم دروغ میگم.........
بگذریم از این بحثای غم انگیز..
از اونجایی که اون چلغوز کاملا پیش دستی فرمود و گفت که با حنانه رفتم بیرون، الان چیز خاصی در این رابطه به ذهنم نمیرسه"-"
قضیه اینطوری شد که تصمیم گرفته بودیم کامبک استری کیدز همو ببینیم...(از اونجایی که هردوتامون استییم!)
بعد یه روز که داشتیم صحبت میکردیم گفتیم که تا شهریور خیلی مونده...بعد گفت میخوای قبلش همو ببینیم؟ و منم گفتم اره...و فردای اون روز همو دیدیم...
اهم..
اول اینکهT-T
یکی از موارد "لیست هنوزهام" قراره تیک بخورهT-T
بالاخره بغلش کردمT-T
تملارخبهطهبطعقًفعثقعسابنارماحرحلزخزهفطهفطT-T
بلهT-----T
خلاصه که...آه بالاخره بغلش کردمT^T
اونم چطور..از دور دیدمش و براش دست تکون دادم..بعد که رسیدم بهش مستقیم رفتم تو بغلش"-"
خیلی خوشحالم دیگه بدونینXD
اصلا بخاطر همون روز تونستم دعوا نکنم با خونواده...حالم خوب بود نمیخواستم خرابش کنم...
انی وی...رفتیم شورابیل..و هوا خیلی گرم بود...به زور یجایی پیدا کردیم و رفتیم نشستیم رو پله ها و شکلات خوردیم...و بهم گفت موهام قشنگ شده...و بعد به موهام دست زد...(منم تصمیم داشتم اینکارو بکنم...ولی خب هرکاری کردم اون روز نتونستم دستمو ببرم طرف موهاش"-")
خلاصه اومدیم پایین...
بعد گشت ارشاد مارو گرفتXD
بعدشم از محوطه شورابیل دور شدیم و رفتیم رو پله های فضای سبز اون اطراف نشستیم و حرف زدیم...
و بعدم که برگشتیم..

راستی*-*
اگه بشه...تصمیم دارم یه روز بعنوان مهمان ویژه بیارمش وبلاگ...که حالا خواستین باهم حرف بزنین...فقط خواهشا مراعات کنین"-"
همین..
چیزی یادم اومد باز تو کامنتا میگمXD

آها!

مائوی عزیز...چلغوز گرامی...

میشه انقد از خجالت ها و گرگرفتگی های من در رابطه با حنانه سخن مگویی؟"-" میمیری واقعا؟ :"]

تو کتابخونه یکیو دید و سخت گرفتارش شدD:

زهرمار._.

+ سوجین...نه...حالا چجوری جی آیدلو بدون اون تصور کنم؟:")
بدرود.

  • Baby Blue

چالشی چیزی؟! نمیدونم...

خب...ایده این چالش از یه پستی تو اینستا به فکرم رسید و میخواستم تو دفترم بنویسم فقط...ولی بعد گفتم اینجاهم بنویسم خیلی بهتر میشه...چون ممکنه مثل اون لیست "هنوزهام" تبدیل به چالش شه!

چی بگم چالش اول کیدو؟"-" (یاد چالش های سوفی افتادم..)

مهم نیست به هرحال...قضیه اینه که دوس دارم به چیزهایی توجه کنیم که قبلا زیاد بهشون توجه نمیکردیم...چیزایی که ساده و درعین حال جالب یا عجیبن...و اینکه...میخوام این لیستو ادامه بدین:)

*وی در explain کردن افتضاح است!*

 

لیست چیزهایی که باید بیشتر توجه کنیم!!!

۱- رنگ ها

۲- قطرات بارون که رو شیشه میفتن...

۳- عود

۴- آسمون...

۵- دکوراسیون کافه ها

۶- پلنرمون"-"\

۷- کتاب هایی که داریم و نخوندیم

۸- تاریخ

۹- پارک

۱۰- پوستمون

۱۱-لبخند آدما

۱۲- فیلم و انیمه هایی که لیست کردیم

۱۳- تنهایی

۱۴- مغازه هایی که کتاب قدیمی یا دست دوم میفروشن

۱۷- گربه ها

۱۹- صدای شلوغی شهر

۲۰- حس خوب بغل :">

...

ادامه توسط بچه ها! :

۲۱- صدای کشیده شدن لاستیک ماشین روی سنگریزه (مارسیس)

۲۲- حافظه تا خرخره پر گوشی بخاطر عکس و فیلم (ویلی ونکا)

۲۳- موهایی که چندین و چندبار خرابشون کردیم (ولیلی ونکا)

۲۴- بوی نارنگی(ویلی ونکا)

۲۵- شهر کتاب قدیمی شهر (ویلی ونکا)

۲۶- حس خوب پوشیدن هودی (ویلی ونکا)

۲۷- یه کابینت پر از خوراکی*-* (ویلی ونکا)

۲۸- حس خوب خرید اینترنتی (ویلی ونکا)

۲۹- کلاغ هایی که صبح خیلی زود تو پارک چرخ میزنن (انولا)

۳۰- پیرمرد های دوست داشتنی (انولا)

۳۱- صدای نهنگ ها (انولا)

۳۲- بوی قرمه سبزی پیچیده تو پله ها (انولا)

۳۳- بوی نون تازه (انولا)

۳۴- موسیقی کلاسیک (انولا)

۳۵-صدای بارون نم نم که به پنجره میخوره (انولا)

۳۶- راه رفتن روی برگای پاییزی (مارسیس)

۳۷- دیدن نور افتاب از بین برگا (مارسیس)

۳۸- سفت شدن انگشتا بعد درست کردن آدم برفی (مارسیس)

۳۹- متعادل نگه داشتن هوا زیر پتو (مارسیس)

۴۰- ورق زدن سریع کتاب جوری که بوش پخش شه (مارسیس)

۴۱- پیدا کردن عکسی که میخوای تو پینترست (مارسیس)

۴۲- بوی بنزین(مارسیس)

۴۳- شنیدن صداهای ظبیعی، آبشار و این چیزا (مارسیس)

۴۴- همون یکی دو دونه سنتاره ای که تو روشنایی و الودگی شهر به زحمت خودشونو نشون میدن (آرام)

۴۵- پنجه گربه ها (آرام)

۴۶- خندیدن چشمها (آرام)

۴۷- راحتی تختمون (آرام)

۴۸- پیچیدن باد لای موها (آرام)

۴۹- زیبایی آهنگای بیکلام (نوبادی)

۵۰- ناراحتی آدم های ساکت اطرافمون (نوبادی)

۵۱- ماه وقتی که کامله (نوبادی)

۵۲- صدای تق تق پاشنه ی کفش جلویی (تو کلاس) که میخورد به کف چوبی (هلن)

۵۳- کد نویسی (آقای آبی)

۵۴- آسمون و ماه و خورشید و صورتای فلکی (آقای آبی)

۵۵- حفظ کسایی که حالمونو خوب می کنن (آقای آبی)

۵۶- شب و پیاده روی تنهایی (آقای آبی)

۵۷- خوندن درباره  تاریخ فرهنگ یونان و اسکاندویناوی.... (آقای آبی)

۵۸- خوابیدن... (آقای آبی)

۵۹- چشمامون...

چشمای دیگران... عاشق چشمم! قبلا گفتم؟! (آقای آبی)

۶۰- انیمه ها رو چند بار دیدن... یادداشت برداری ازشون... نوشتن تحلیل... (آقای آبی)

۶۱- فوتبال و بسکتبال دیدن... (آقای آبی)

۶۲- غر نزدن... غر و ناله مثل یه لکه جوهر سیاهه که روح و جسمو سیاه می کنه... (آقای آبی)

۶۳- دریا (سمر)

۶۴- بستنی (سمر)

۶۵- دوچرخه سواری (سمر)

۶۶- کوتاه کردن موها (سمر)

۶۷- نور آبی عصرها (سمر)

۶۸- یخ (سمر)

۶۹- بوی کاغذ کاهی (سمر)

۷۰- سکوت (سمر)

۷۱- باد (سمر)

۷۲- زنده بودن، زندگی کردن:] (سمر!)

۷۳- دستهایی که یخ زدن (آرتمیس)

۷۴- باد خوردن تو صورت موقع دوچرخه سواری (آرتمیس)

۷۵- بوی کتابای زرد شده (آرتمیس)

۷۶- بوی آبرنگ (آرتمیس)

۷۷- چایی آتیشی (آرتمیس)

۷۸- خورشید موقع طلوع/غروب (آرتمیس)

۷۹- عروسک هایی که تو بچگی دوستشون داشتی (آرتمیس)

۸۰- جلوی گرفتن خندیدنت موقع چت (آرتمیس)

۸۱- درست کردن پلی لیست (آرتمیس)

۸۲- درست کردن صفحات بولت ژورنال (سحر)

۸۳- شنیدن صدای مامانم که بهم حس امنیت میده (سحر)

۸۴-  عشق بین دو خواهر و حس خوشبخت بودن به عنوان این که همدیگرو دارن. (سحر)

۸۵- خوردن غذای مورد علاقت که با لذت میخوری. (سحر)

۸۶- درست کردن غذا (سحر)

۸۷- غرق شدن‌ تو صدا خواننده ها (سحر)

۸۸-  تو بچگی با همسایه ها بازی میکردیم. (سحر)

۸۹- دوییدن و حس آزادی(پلی کردن آهنگ ران اوی اکسو"-") (سحر!)

۹۰- شنیدن خبر کامبک از گروه یا خواننده مورد علاقت (سحر)

۹۱- بوی کباب تابه ای ادویه زده قبل از پختن... (هلن)

۹۲- آهنگایی که یه زمانی خیلی بهشون گوش میکردیم (دیانا)

۹۳- دفترهای خاطراتمون:"))) (دیانا)

۹۴- نوشت افزار (دیانا)

۹۵- حرفای خوبی که بقیه بهمون میزنن (کالیستا)

۹۶- گرفتن ناخونامون (کالیستا)

۹۷- بوی زردآلو وقتی که از وسط بازش میکنیم (هیرای)

۹۸- بوی پاستیل (نرگس)

۹۹- رنگ کردن نقاشی (نرگس)

۱۰۰- چیپس (نرگس)

۱۰۱- خنکی هوا دم صبح (نرگس)

۱۰۲- بوی بارون (نرگس)

۱۰۳- صدای خنده بچه کوچولوها (نرگس)

۱۰۴- بازی توی حیاط خونه مامان‌بزرگ (نرگس)

۱۰۵- فسنجون (نرگس)

۱۰۶- تماشای رودخونه از روی پل (نرگس)

۱۰۷- شکوفه‌ بادوم (نرگس)

۱۰۸- گل دادن گلای باغچه (نرگس)

۱۰۹- خریدن یه عروسک جدید (نرگس)

۱۱۰- بوی فوت کردن شمع تولد (نرگس)

۱۱۱- خوندن هزاربارِ کتاب موردعلاقت (نرگس)

۱۱۲- تخفیف خودن کتابی که میخواستی بخری (نرگس)

۱۱۳- شعله های آتیش (سمر)

۱۱۴- صدای خش خش برگ (شیفته)

۱۱۵- بازی کردن بچه کوچولو ها (شیفته)

۱۱۶- دل آدما (لوسیفر)

۱۱۷- اشک (لوسیفر)

۱۱۸- عشق (لوسیفر)

۱۱۹- نفس عمیق (لوسیفر)

۲۰۰- وقتی فکر میکردی شکلات تیوپی تموم شده ولی مک که میزنی شکلات از توش درمیاد! (میتسوری)

۲۰۱- لیس زدن انگشت های پفکی (میستوری)

۲۰۲- اتوی لباس (جیران)

۲۰۳- خانونای منظم و طبیعی دست (جیران)

 

 

  • Baby Blue

میشه عنوان نداشته باشه؟"-"

*شنبه قراره که بریم کافه...کافه ی امیرشکلات*
میریم اونجا..
میبینیم سوخته "-"
زنگ میزنیم به بقیه بچه هایی که نرسیدن: بچه ها...امیرشکلات سوخته!! میریم پیتزا پالیز
میرسیم پیتزا پالیز...
اصرار میکنم که نریم پیتزا چون دلم کافی شاپ میخواد...
پیشنهاد میدم بریم روکو...همه هم موافقن. ولی نمیریم...چون کافه روکو یه مکان خیلی خراب شناخته شدهXD
الینا میگه بریم کافه کارن...
راه میفتیم بریم کارن..
ولی نیم ساعت بعد خودمونو جلوی روکو میبینیم  "-"\
یکم بعد آذین و بوو هم میرسن...
میشیم هفت نفر (مدیونین فکر کنین کافه رو سرمون بود..!)
اندکی بعد آذین و ریحانه و الینا متوجه میشن که یکی از پسرایی که اونور نشسته و داره گریه میکننو میشناسن '-' و بعد میفهمن که دوست دختر اون پسره داره از ایران میره و بخاطر اون داره گریه میکنه "---" بحث خیلی طول داده میشه ولی من اهمیت نمیدم.
یکی از بچه های کافه میاد آب میاره*
هاج و واج نگاش میکنیم..
+ زنگو زدین'-' که آب بیاریم/'-'\
و مایی که حواسمون نبوده و احتمالا وسط شلوغ کاریا دستمون خورده: اوه...مچکریم.
لیوان آبو برمیدارم میخورم..
ریحانه دعوام میکنه که اون آب میخواست! و مجبورم میکنه که کل اون اون آبو بخورم.
ریحانه پنکیک سفارش میده ولی شیش نفر دیگه هم به پنکیکش حمله میکنن...
ریحانه: من شوگرمامیتونم..!
بعدشم ریحانه حلقه منو میده به الینا که الینا ازش خواستگاری کنه!!
(تصور کنین...آهنگ عاشقانه که تو کافه پلی میشه یهو...فیلم‌گرفتن بچه ها...اسکل بازی ها...و بقیه که عین‌ چی زل زدن بهمون!!)

از کافه میزنیم بیرون و میریم چندتا مغازه لباسفروشی...و از اونجا هم میریم پارک..توی اون پارک یه جایی هست که صندلی های زیادی داره و برا ما مناسبه ولی با زن ها پرشده..
سارا: من ردیفش میکنم...میرم رد میشم و کلی سرفه میکنم که فکر کنن مریضم!
سارا سرفه کنان میره از اونجا رد میشه...
دوباره برگشتنی کلی سرفه میکنه!
دور میزنه و همچنان سرفه میکنه...
و پیرزنایی که همچنان حتی تکونم نمیخورن و عین بز زل میزنن به ما..!
با ناچاری میشینیم جلو مجسمه شهریار‌...
ریحانه و سارا شعرای شهریارو میخونن و فیلم میگیریم...

بوو بهم یه بسته شکلات تلخ گنده میدهD':

موقع برگشتن میشه*
بوو: میخواین برین خونه ما؟
من و هیونگ: آره!
بوو: عا خب...وایسین زنگ بزنم به مامانم خبر بدم ._.
زنگ میزنه و مامانش موافقت میکنه*
بعدش من زنگ میزنم به بابا که بریم خونه بوو اینا...و شب روهم بمونیم!!
پاره میشم تا قبول کنه...
هیونگ هم تایید مامان باباشو میگیره.
و از همونجا مستقیم میریم خونه بوو!!

فیلم رویای جاودانگیو میبینیم.
وقت شام میشه و میریم شام بخوریم. از خستگی به زور شامو میخوریم...و دیگه ادامه فیلمم نمیبینیم چون بشدت خسته ایم.

وقت خواب میشه...
من و هیونگ همینجوری داشتیم برا خواب آماده میشدیم که میبینیم بوو خوابیده!
من و هیونگم میریم رو تخت دونفره (که سه تایی خوابیدیم!) و...البته که نمیخوابیم و حرف میزنیم"-"\ بعد حالا ما کم کم داشتیم گوشیو میذاشتیم کنار که بوو بیدار شد ._.
بوو: گرممه...دیگه نمیتونم بخوابم‌.
پامیشه میره دوش بگیره...
صب ساعت هشت اینا بیدار میشم...یه کم میشینم رو تخت که بوو میاد و میگه هنوز زوده بگیر بکپ...و خودشم میره که بکپه‌...
دوباره میخوام بخوابم که میبینم هیونگ تمام تختو اشغال کرده! سعی میکنم خودمو جا کنم ولی راحت نمیشم...
پامیشم میرم اتاق بوو..میبینم رو تخت خودش دراز کشیده
"اون بیشعور برام جا نذاشته.."
بوو: برا منم همینطور‌‌‌.‌..
میرم کنارش دراز میکشم و لحافو میپیچم دور خودم...
یکم میگذره*
صدای هیونگو میشنوم: بیشعوراااا!
من و بوو: بیشعورا؟! خفه شو...برامون جا نذاشتی که اومدیم اینجا پناه بگیریم...
هیونگ تو کتش نمیره و اصرار داره که تنهاش گذاشتیم!*
صبحونه میخوریم و میریم تو حیاط پر از گل و گیاه...بوو گلا رو آب میده و منو خیس میکنه! و بعد میشینیم حرف میزنیم راجع به اینکه دفعه پیش داشتیم میگفتیم " هی بچه ها دفعه بعد کنکورو دادیم!!"
و الانم دارم میگیم که "هی...دفعه بعد نتایجو فهمیدیم.."
و راجب گذر زمان و فعالیت های بعد کنکور حرف میزنیم...
که بابام‌ زنگ میزنه دم‌ دره‌...
خدافظی میکنیم و برمیگردیم...
کیدو: چند ساعته؟ چند ساعت با دوستا گذشت..؟
هیونگ: بیست ساعت...حدودا بیست ساعت:")

  • Baby Blue

روزمرگی های بعد درس!

یازدهم تیرماه ۱۴۰۰:
از سالن میام بیرون و بابامو میبینم.
*برام دست تکون میده و با قدمای تند میاد سمت در خروجی*
وقتی بهش میرسم با هیجان میزنه به شونم و بعد مامانو میبینم...دستمو میگیره..."خسته نباشی"
میریم میشینیم تو ماشین. هندزفریو میذارم تو گوشم و آهنگ پلی میکنم... و با خوشحالی بی صدا اشک میریزم...
مامان: دیگه وقتشه بترکونی!!
لبخند میزنم..
میرسیم خونه. سعی میکنم اصلا به مامان و بابام نگاه نکنم تا متوجه بغضم نشن ولی هر از گاهی چند تا قطره اشک میریزه رو گونم و خیلی نامحسوس پاکش میکنم که کسی متوجه نشه...تا وقتی که خوابم ببره..
....

حدود یه هفته دیگه نتایج آزمون اعلام میشه و من به طرز غیرقابل باور نگرانم. نگران که...شاید نشه اسمشو نگرانی گذاشت.بیشتر کنجکاو حال خودم بعد دیدن نتایجم. یادمه روز قبل آزمونم همینطوری بودم. همش ساعتو نگاه میکردم و میگفتم "ینی فردا این ساعتو میبینم؟ میرسم به اون لحظه؟ حالم فردا این ساعت چطوری خواهد بود؟"  آخرسرم شب با دوچرخه رفتم بیرون و آهنگ گوش دادم تا دیگه بیشتر از این overthinknig نکنم...
 فردای اون ساعت از راه رسید و من حالم خوب بود! به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود. حس میکردم دوباره تازه متولد شدم. قشنگ میتونستم خوشحالی و راحتی رو تو چهره مامان و بابام ببینم. دغدغه هام از "خب الان کدوم درسو بخونم/چند روز مونده به آزمون/دیروقته باید بخوابم و صبح زود بیدار شم/معدم درد میکنه/فلان درس مونده/و..."  تبدیل شدن به "الان کدوم کتابو بخونم/چه سریالیو شروع کنم/کی موهامو رنگ کنم/چه مدل مویی رو امتحان کنم/باید فلان کتابو بخورم/گواهیناممو کی میگیرم/کی با دوستام قرار میذاریم/با کدوم گروه کیپاپ آشنا شم/ و..‌"
خلاصه که، هرچند زیاد طبق برنامه ای که واس بعد کنکورم چیده بودم عمل نکردم ولی هیچوقت تو زندگیم انقد احساس آزادی نکرده بودم :")

ولی هفته دیگه...
اصلا دلم نمیخواد از راه برسه..‌.
من آمادگیشو ندارم...

پ.ن: آیامه واتساپتو چک کن"-"
پ.ن۲: باورتون نمیشه چقد از علافی سرم شلوغ بود...
پ.ن۳: از بی نتی در عذابم.
پ.ن۴: دوباره ریدم به موهامD':
پ.ن۵: فکر کنم دیگه واقعا برگشتم*-*
پ.ن۶: خیلی دوس داشتم با لپ تاپ بیام وبلاگ...یا مثلا با لپ تاپ فیلم ببینم. چشام دیگه داره کور میشه تو گوشی...
پ.ن۷: یه بهونه محکم بیارین که بتونم از طریقش بابامو قانع کنم لپ تاپ بخره
پ.ن۸: بالاخره پیرسینگ خریدم*-*
پ.ن۹: دارم از خودم ناامید میشم...هیچ کدوم از کتابارو نتونستم تموم کنم...
پ.ن۱۰: هنوز برنامه داشتم مثنوی رو هم بخونم!!! ایح..
پ.ن۱۱: کی دوباره صندلی داغ بذارم؟ :")
پ.ن۱۲: بنگ چان ایز د بست~
پ.ن۱۳:تریلرو دیدین؟؟ تا آگوست زنده نیستم...
پ.ن۱۴: میدونین چقد کار ناتموم دارم که حتماااااا باید DONE شن؟؟؟!!!! هیچ میدونین؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!
پ.ن۱۵: خیلی گرمه...دلم بارون میخوادTT
پ.ن۱۶: یکی بهم کمک کنه...چجوری دوباره عکس و فایل آپلود کنم؟TT اصلا آپلود نمیشهههT----T
پ.ن۱۷: از کارای پاره وقتی که میتونم انجام بدم...پیشنهادی برام دارین؟ پول لازمم.
پ.ن۱۸: میدونستین خونه ما و دوستم فاطمه خیلی خیلی بهم نزدیکه؟ در حد چند دقیقه راهه...ولی زیاد همو نمیبینیم نمیدونم چرا"-" یادش بخیر قبلا میشستیم باهم ران بی تی اس میدیدیم هقققTT امروزم قرار بود برم خونشون ولی نشد...
پ.ن۱۸: بیان چرا اینطوری شده؟'-'
پ.ن۱۹: دلم میخواد یه دیلی تو تلگرام بزنم...از یه طرف میخوام خیلی شخصیش کنم و فقط خودم تو اون کاناله باشم...از یه طرفم دلم میخواد یه دیلی ای باشه که دوستامم باشن...نمیدونم باهاش چیکار کنم و نمیدونم که چطور میخوام از پسش بربیام..بنطرتون دیلی بزنم؟
پ.ن۲۰: ولی من مدل موی فلیکسو میخواستمT^T اشکال نداره هفته بعد بلند میشه اونطوری...*سلف دلدارینگ*
پ.ن۲۱: من تازگیا خیلی بیشعور شدم. پیامارو سین نمیکنم. یا سین میکنم جواب نمیدم..خلاصه که ناراحت نشین..‌فقط حوصله ندارم و نمیخوام بیشتر ناراحتتون کنم...♡
پ.ن۲۲: بچه هاTT میشه اینستا بزنین و اونجاهم باهم باشیم؟TT و کسایی که اینستا دارین...ایدیتونو بدین فالو کنمD=
پ.ن۲۲: آیلین"-" راجب اون 07 ادرس وبلاگم کنجکاو بودی"-" میگم بهت"-"
پ.ن۲۳: شکلات تلخ ندارم.‌
پ.ن۲۴: خیلی دلم میخواد یه تکونی به اینستام بدم...و خواهم داد.
پ.ن۲۵: یکی از دوستام کام اوت کرد هقققققققققT-T
پ.ن۲۶: وای...دلم میخواد یه دیلی بزنم و کلی چیز میز نشونتون بدمTT وبلاگ نمیشه..
پ.ن۲۷: میدونین چیه؟ من حدودا دو سه ماهه فهمیدم save های پینترستمو همه میبینن...نابود شدم اصلا..
پ.ن۲۷: میخوام یه چالش راه بندازم...لطفا همراهیم کنین!
پ.ن۲۹: ببخشید که خیلی زر زدم"-"
پ.ن۳۰: هنوز نصف حرفام موند/"-"\
پ.ن۳۱: اوکی بمونه برا پست بعد...
پ.ن۳۲: شورابیل= تکه ای از بهشت

  • Baby Blue

بی عنوان ۲

بعد از دو هفته دوباره سلامD:

+خب...تو این دوهفته به طور رسمی طرفدار stray kids گشتم و تبدیل شدم به یه stay...*-* البته هنوز یه بیبی استی محسوب میشم (به قول حنانه"-"\ ) چون هنوز از حادثه های زیادی بی خبرم...بگذریم...یکم مشغول همین گروه شدم...

+و دوباره اینستا رو نصب کردم"-" و از فیلترهای ارجمندش بهره مند شدمXD و تصمیم گرفتم چندتا کوئسشن باکس ذهن درگیر کن پشت سر هم بذارم...و حقیقتا با شر کردن اون همه ریسپانس انگشتام بی حس شدن:""

+خبر سوم اینکه بی تی اس کامبک داد جمعه*-* و گاد *-* وایبش به شدت حال خوب کن بود...اگه ندیدین برین ببینین'-'

+خبر چهارم...پیرسینگ زدممم*-* درواقع با هیونگ رفتیم و هردوتامون یه پیرسینگ پایین گوش (کنار همون قبلی) زدیم و یکی بالای گوش(اون قسمت سخت غضروفی"-") و...خیلی درد نداشت اگه پیرسینگ دوس دارین و بخاطر دردش ترسیدین نرفتین حتما برین*-* البته "-" اینم بگم که یه روز تمام پدرمونو دروارد "-" ولی خب ارزششو داشت TT

+ آقا چرا من نمیتونم عکس و فایل آپلود کنم؟ دلم میخواست پیرسینگامو ببنین..و مهمتر از اون...حس خوبی ندارم که پستام عکس ندارن=-=

+ کتاب "جایی که عاشق بودیم" که هیونگ بهم قرض داده رو میخونم...خیلی قشنگه. و اگه خوندینش هیچی اسپویل نکنین وگرنه همینجا خاکتون میکنم..بعدا میام عر میزنیم:"

+ پنت هاوس فصل سه یجوری همه چی گند خورد که "-" اصلا نمیدونم چی بگم "-" ولی یجوریه که ممکنه همه چی یجور دیگه بشه..پس امیدی بهش هس:"

+ لی رانگ...هیچی T-T

+ شاید امروز بالاخره خانه کاغذیو شروع کردم*-*\

+ تازه میخوام banana fish رو هم شروع کنم"-"...

+ و the untamed...خدایا...هیچ نظری ندارم که بعد این چطور قراره زندگی کنم ._.

+ امروز بالاخره پلنرمو باز کردم که توش برنامه هامو بنویسم...و...اونطوری که همش تفریح و سرگرمی بود یجوری شدم...قبلا همش مینوشتم زیست دینی ریاضی فلان...و بعد برا تجدید انرژیم یه فیلم یا کتابم میچپوندم اون زیر...آه...چه زندگی سختی داشتم'-'..

+ بایسم تو استری کیدز فلیکسه... خداا شبیه آبنبات متحرکه T__T...

+ وای چند روز پیش داشتم یه ویدیو میدیدم از استری کیدز که انگار جی وای پی (رئیس کمپانی و همچنین خود کمپانی"-") میاد و اعضای حذف شده رو اعلام میکنه..یجوری سر اون گریه کردم که...هیچی...

+ اون زهرماری تازه منتشر شده از هیونجین رو دیدین؟"-"

I like to play with fire"-"~

+ بیاین برگردیم به روز تولدم...و اون نامه های قشنگتون:") خب..من اون روزا نتونستم بیام و درست حسابی جوابتونو بدم و ازتون تشکر کنم..منتظر یه روزی بودم که بدون هیچ آشفتگی فکری بیام ازتون تشکر کنم...و فکر کنم دیگه بهتره بیشتر از این لفتش ندم:)

اهم..اولا که آیسان'-' بالای نامه اسم ۱۸ نفرو نوشته بودی..‌ولی ۲۱ تا نامه بود"-" انی ویXD

خب‌..من میخواستم همه نامه ها رو تک تک اینجا کپی کنم و جوابتونو بدم...ولی بعد دیدم جوابم برا همتون تقریبا یچیزه...اینکه ممنون! مرسب از همتون که دوستای خوبم شدین. فضای بلاگری همونطور که خودتونم میدونین همچین فضای امنی نیس ولی با این حال ما درباره خیلی چیزا باهم حرف زدیم...کلی خندیدیم و خاطره ساختیم و امیدوارم که از این به بعدم ادامه بدیم...

و توصیفایی که از من کردین...بشدت خوشحالم کرد...همیشه میخواستم اون کیدویی باشم که تو نامه هاتون بود...و فکر کنم شدم..‌و این خیلی لذت بخشه...حس میکنم بالاخره به یکی از رویاهام رسیدم:)

یبار با دوستام که بودیم هیونگ برگشت بهم گفت " خیلی خوب شد که وبلاگ زدی کیدو..‌حس میکنم حالت خیلی بهتر شده"

و بله*-* دتس بیکاز آو یو*-*♡

و من منتظرم دوباره هممون جمه شیم و من دوباره صندلی بذارم و دوباره ده ساعت حرف بزنیم......

خیلی زر زدم.

خدانگهدار.

 

"درود ای بچ بی همه چیز نادان شل مغز

ببین همه چقد دوست دارن... دارن برات متن جمع میکنن=)

انتظار نداری که دو بار برات نامه بنویسم؟ :/ فک کردی‌ چقدر ATP دارم... 

حضوری خدمتت خواهم رسید...

برو گمشو 

تولدت مبارک" 

 



Love is love🌈

"درود ای بچ بی همه چیز نادان شل مغز

ببین همه چقد دوست دارن... دارن برات متن جمع میکنن=)

انتظار نداری که دو بار برات نامه بنویسم؟ :/ فک کردی‌ چقدر ATP دارم... 

حضوری خدمتت خواهم رسید...

برو گمشو 

تولدت مبارک" 

 



Love is love🌈
  • Baby Blue

تامام!

ببینید...

بذارین با رسم شکل بهتون توضیح بدمXD

قیافه اختصاصیا اینطوری بود 😈

و قیافه ما: 🥺

نبتلرنابنابتبتلبب XD

باورتون نمیشه چقد سخت بودXD

کنکور ۹۹ باز هر اختصاصی یه ده تا سوال آسون داشت امسال همونم نداشت..

و ریاضی...گاد! سوالا رسما از دنیاهای موازی اومده بودن"-"

سر جلسه یجوری استرس نداشتم فکر کردم حتما بعد کنکور قراره تشنج کنم "-"\

بگذریم...خیلی حس خوبی دارم"-"

البته داشتم...عمو صدام کرد و بعد که گویا اصلا خبر نداشت سوالا چقد فضایی بودن ازم ناامید شد"-"\

و گفت که فردا باید درصد دربیارم ببرم براش"---"

من: عمو نمیتونم...اصلا نمیخوام نگاه کنم

عمو: ادا نده '-' فردا درصداتو درمیاری و بهم نشون میدی

من:

*حتی یادم نیست کدوم جوابارو زدم*

عمو: خدانگهدار...

همچنان من:...

و اینگونه...ریده شد به حال زیبایم"-"\

 

 

  • Baby Blue

شاید جنگجو روز پیروزی را ببیند..!

از وقتی امتحانات نهایی تموم شده منتظرم کنکور بدم. چجوری بگم...من الان بشدت احساس دریازدگی و تلاش زدگی(!) میکنم. منظورم از تلاش تلاش فیزیکی و محسوس نبود؛ میدونم اونقدرا که به عنوان یه "کنکوری" ازم انتظار رفت نخوندم و میدونم که سر خیلی از چیزای کم اهمیت به طرز غیرقابل باوری به هم ریختم. ولی من واقعا تلاشمو کردم و شاید حتی بیشتر از اون جنگیدم. مهم نیس چقد نتیجه داد. من تا جایی که میتونستم تلاش کردم و شاید درنظر دیگران نتیجه خوبی نگیرم ولی برام مهم نیست...البته که فشارشو حس میکنم ولی خودم میدونم که دیگه بیشتر از اون نمیتونستم... وگرنه میتونستم!

آره من نتونستم بشینم ۱۲ ساعت درس بخونم چون هر لحظه از زندگیم مجبور بودم افکار توی ذهنمو مرتب کنم که یه وقت به اعضای بدنم دستور وحشتناکی ندن!

و اینکه...تازگیا متوجه شدم وارد دوره ای از زندگی شدم که فقط میگذره. کنکور قبول شم و برم دانشگاه حس میکنم بدترم میشه. دلم میخواد بین مدرسه و دانشگاه یکم وقت داشته باشم تا بتونم این دوازده سالو جمع و جور کنم و به یه نتیجه ای از زندگیم برسم. 

  • Baby Blue

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan