روز پنجم..
روز پنجم..
روز چهارم...
امروز یکی یه پیامی داد که روزمو ساخت:)
خیلی خوشحالم..و به همون اندازه متعجب..و همینطور کنجکاو..!
امروز امتحانامون تموم شد...
و...
خیلی جا خوردم!
شیمیو ۱۸ شده بودم و زیستو ۱۶!!!
ریاضی هم فکر کنم ۱۳ اینا بشم._.
ولی زیستو ۱۶ شده بودممم!! ۱۶!!!
هی خدا...البته...از کسی که فرجه یه هفته ای زیستشو به فاک داده نباید بیشتر از این انتظار داشت. ولی خب قضیه اینه که من معمولا اینطوری بودم..هیچوقت کامل نمیخوندم ولی کمم نمیگرفتم!
به هر حال گند زدم و دیگه کاریشم نمیشه کرد. امیدوارم حداقل از این به بعدو کنکوری تر پیش برم"-" دعام کنین"-"♡
اهم..
یادم رفت واس چی اومدم پست بذارم._.-
آها! چالش بوو
خب دوس ندارم زیاد فاصله بیفته بین زمان شروع بوو و خودم...پس بهتره از همین امروز شروع کنم^-^
یوح
احتمالا خیلیاتون خسته شدین چون چند نفر دیگم صندلی داغ گذاشته بودن این روزا :)
ولی خب خیلی حسش بود...خیلی خیلی!!
و به نفعمه که این چالشو قبل زیاد شدن دنبال کننده هام برم:/
خب دیگه همین..
هرچی میخواین بپرسین"-"\
خب خب خب
عام..این یجور چالشیه که من و دوستام یمدته قبل سال جدید انجامش میدیم...
حس میکنم ماه خیلی تنهاست...
شاید چون هرشب هس...شاید چون نزدیکه...
همیشه وقتی ستاره ها رو میبینیم ذوق میکنیم؛ ستاره هایی که دورن و همیشه نیستن...
نمیدونم..
شاید ماهم باید یمدت بره..
بره اون دور دورا...
یمدت نباشه
شاید اون موقع دوست داشته شد:)
دلم میخواد برم ماهو از آسمون بدزدم بیارم خونه قایمش کنم!
میخوام از نیمه تاریکش مراقبت کنم...همون نیمه ای که هیچکس ندیده...مطمئنم اونجا زخمای زیادی هس که نیاز به مداوا شدن دارن:')
من کلی چسب زخم دارم...فکر کنم زخمای ماه عمیق تر از این حرفا باشن...احتمالا بخیه لازم دارن...ولی خب من از بخیه میترسم..بخیه زدنم بلد نیستم..پس فقط دعا میکنم که اون چسب زخمای کوچولو بتونن کاری از پیش ببرن ؛)
+ عکسو وقتی با فاطمه میرفتیم مدرسه گرفتم="))
+ آهنگه گویا مشکل پیدا کرده باز نمیکنه...و متاسفانه نمیدونم چرا نتونستم پاکش کنم! خلاصه درگیرش نشین×-×
بابام تعریف میکرد...
دانش آموز بودنی مجبور بوده اول برا خونه نون بخره بعد پیاده بره مدرسه...دقیق یادم نیس چرا پیاده میرفته...یا ماشین نبوده یا پول نداشته(و مامان بزرگ و بابابزرگمم چون عشایرن تو شهر زندگی نمیکردن بخاطر همین بابا تنهایی اومده بود شهر و خونه یکی از اقوام زندگی میکرده)
داشتم میگفتم..چون پیاده میرفته همیشه دیرش میشده و مدرسه راهش نمیدادن:)
یه سال بخاطر همین موضوع رد شد:')
عا اون اولا که این وبو زدم فکر میکردم که قراره یه وب پر از مطالب علمی و خفن ناک بشه..ولی نمیدونم چرا رفت تو یه فاز دیگه:/ هرچند اونم بد نبود...
الان میخوام یکم از زمان بگم که فکر کنم جالب شه*-*
خب...سوال اینه..زمان چیه؟ چرا رو به جلوئه؟ اصلا وجود داره؟