چالش سی روزه آهنگ!

خب این چالشو همین امروز تو وب نوبادی دیدم و گاد! عاشقش شدم! بنابراین تصمیم گرفتم از همین امروز شروع کنمD":

روز اول!

آهنگ مورد علاقتون؟

ببینید'-'

صاحب این وب یه معتاد آهنگه:"

پس...نمیتونم بگم آهنگی که میزارم موردعلاقه ترینمه...یکی از آهنگای موردعلاقمه از ساشا...

معنیشم خیلی خوبه=))

Matter to you

 

I hate New York City

All the lights are way too bright

Million people on the street

They're all living their own lives

And I'm a stranger

Just a face they'll never know

Somebody unimportant

People come and people go

The world's so big and I'm so small

The oceon's deep as the sky's tall

Sometimes I feel like I'm nobody at all

But you made me feel

Like I'm someone, you do

Cause I know I'm someone to you

Make me feel

Like I matter, you do

:)Cause I know I matter to you

I hate busy parties

All the music's way too loud

Feel like nobody can see me

But you hold me in the crowd

And for a moment

I feel better being there

Like I'm someone important

...Just because I know you care

 

+ فکر کنم معنیش به اندازه کافی واضحه و نیاز به ترجمه نداره...

+ اگه نمیدونین من چقد عاشق ساشام باید بگم که من خیلی عاشق ساشام:"

+ کسایی که نفهمیدن"-" بزنین رو matter to you لینک آهنگه میاد"-"\

+ امیدوارم لذت ببرین:>

  • Baby Blue

دیالوگ ماندگار۷

*رفتیم خونه فاطمه و بحث گریه میاد وسط*

من: من اشکم دم مشکمه‌..

هیونگ: من اشکم دم کونمهXD

من و فاطمه پاره میشیم...

هیونگ: آخه جالبه دوچرخمم اونجاست!!!! 

من: بسههههه فکم درد گرفتتتتت!!!

 

+ خیلی کوتاه و مختصرXD

+ برا کسایی که نمیدونن! قضیه دوچرخه اینه که یه بار قرار بود با دوچرخه بریم شورابیل...و من گفتم که دوچرخه هارو با خودمون ببریم...هیونگم برگشت گفت که خب من نمیتونم دوچرخه رو بذارم تو کونم که!

+ عکس پستوD"=

 

  • Baby Blue

همه چی تموم میشه...

"نوزدهم ژوئن ۲۰۱۹، ساعت ۱:۲۵ بامداد"

دو روز پیش ینی دوشنبه امتحانات تموم شد

امسال کلی اتفاقای باورنکردنی و همینطور بعضیاشون ناراحت کننده افتاد. مثلا اوایل ترم اول، ملیکا رفت. البته من زیاد با ملیکا دوست نبودم و یجورایی حتی از بعضی اخلاقاش بدم میومد ولی هیونگ و بوو دوستای صمیمیش بودن؛ مخصوصا هیونگ.‌‌..خلاصه، موقع رفتنش، من(بهتره بگم ما) کلی گریه کردم. حتی خود ملیکا هم میگفت که باور نمیکرد بخاطرش گریه کنم. خب بگذریم. این از اولین اتفاق تلخ و هولناک تو دبیرستان فرزانگان دو...

چند ماه مونده به امتحانات هم فاطمه بهم پیام داد

نمیتونستم اینو رو در رو بهت بگم...

ما احتمالا اسباب کشی کنیم تهران..

و...البته که گریه کردم. فرداشم باز رفتم تو مدرسه گریه کردم...اولش هیونگ نمیدونست قضیه رو؛ ولی زنگ تفریح که شد فاطمه به هیونگم گفت و هیونگ خیلی ناراحت شد و رفت سمت دسشویی...ماهم( من و بوو و فاطمه) پشت سرش رفتیم و اونجاهم باز من و فاطمه و هیونگ کلی گریه کردیم. و اونجا، یه اتفاق خیلی بد، یه جمله خیلی وحشتناک گفته شد:

من واقعا درکت میکنم چون منم مثل تو ام و واقعا میفهممت..

و اونجا من فهمیدم که ممکنه خونواده هیونگ هم برن تبریزقبلا گفته بود که قرار بود برن ولی بعدش کنسل شده و همین جا موندن).

از اون روز به بعد من همش استرس داشتم که نکنه هیونگ از پیش ما بره و بالاخره....

امتحانات ترم دوم شروع شد...

و هیونگی که کلا حرف نمیزد و تو خودش بود...

و بوو و منی که همش سعی در خندوندن هیونگ داشتیم ولی موفق نمیشدیم...

یه چند روز به همین منوال گذشت...حتی یادمه روز تولدمم هیونگ خیلی سریع اومد بغلم کرد و کادوشو داد رفت...و من دنبالش راه افتادم و وقتی بهش رسیدم  از پشت بغلش کردم...اون حتی سمتم برنگشت...فقط یه لحظه وایساد و بعد رفت...

یکی از همون روزا، همونطور که من و بوو داشتیم از مدرسه برمیگشتیم و راجب هیونگ حرف میزدیم، تصمیم گرفتیم که براش کادو بخریم:

_ چی بخریم براش؟

+ نمیدونم...شاخه گلی چیزی؟

_ نه! بعد یمدت خراب میشه...یچیز موندگار بگیریم..

+ راجب بی تی اس باشه؟

_  بی تی اس؟ هممم...

+ خوب میشه ها! بعدشم یه نامه بنویسم و به آرمی و جنگنو بودنش اشاره کنیم*-*

_ آره ایول! حالا کی بریم بخریم؟

+ عااا نمیدونم...چیزه...همین الان بریم؟!

_ آرههه*-*

+ ولی آخه من الان پول زیادی همرام نیس...

_ من دارم*-*

+ اوجدا؟ *-* چقد داری؟D":

_ هشت هزار تومن*-*

+ .....

+ *پاره میشود*

_ زهرماررررر

+ هشت هزار تومن؟من بیست و دو هزار دارم میگم کمه!

_ ریچچچچچXD

رفتیم الماس شهر...

و یه تابلوی آرمی با یه دفترچه چوبی که روش عکس پیانو بود براش خریدیم و صفحه اول دفترچه هم نوشتیم " DON'T FORGET THAT THERE ARE TWO FRIENDS WHO LOVE YOU" دقیق یادم نیس...ولی فکر کنم همین بود...

خلاصه...کادو و نامه هارو دفعه بعد دادیم به هیونگ...

و

فهمیدیم که بخاطر فوت بابابزرگ هیونگ احتمال اینکه برن تبریزچند بدابر شده و هیونگ هم (علاوه بر فوت بابا بزرگش) بخاطر این موضوع  تو مدرسه حال نداشته...

خدایا...یادم نمیره چجوری هیونگ داشت این موضوع رو توضیح میداد درحالیکه اشکاش رو صورتش میریختن...

بعدش تصمیم گرفتیم که به این موضوع فکر نکنیم...هرچند مطمئنم هر سه تامون (درواقع هرچهارتامون!) هرروز بهش فکر میکردیم...!

روز آخر مدرسه متوجه شدم که با انتقالی بابای فاطمه موافقت کردن و به احتمال۹۹ درصد سال بعد دیگه پیشمون نیست...اون روز رفتیم پیتزا و ذرت مکزیکی خوردیم و هیونگ هم با من و فاطمه و ملیکا ( نه اون ملیکایی که رفت! یه ملیکای دیگه!) با اتوبوس اومد.

تو اتوبوس هیونگ گفت که امشب قراره مامان و باباش راجع به رفتن بشینن حرف بزنن. اون لحظه، فکر اینکه ممکنه هیونگ رو سال بعد نبینم خیلی مضطربم کرد..موقع پیاده شدن هیونگ محکم بغلش کردم و همین که پیاده شد...زدم زیر گریه..

اون شب من نرفتم اینستارو چک کنم چون میترسیدم. جرئت۳ نمیکردم برم بپرسم" خب چیشد؟ میرین یا میمونین؟" ولی بعد چند شب رفتم بهش پیام دادم که چی شد و اون گفت که قراره برن. لازمه بگم چجوری پشت گوشی گریه میکردم؟ مطمئنم لازم نیست...

و بعد حرف از این شد ‌که چطور به بوو بگیم...

قرار شد هیونگ بره تو گروه بگه که قراره برن..بعدشمن برم یه چیزای امیدوارکننده اضافه کنم تا از شدت این خبر کم کنم؛ چون میدونستم این موضوع چقد واس بوو دردناکه. البته...میدونستم که پیام های امید‌ارکننده من کاری از پیش نمیبرن و تقریبا مطمئن بودم که بوو قراره عصبی شه. حتی میترسیدم دعوام کنه و بگه تو این وضعیت این چرت و پرتا چیه میگی!

و اینکه...اگه هیونگ میرفت قطعت رابطه من و بوو هم مثل قبلنا نمیشد...یادمه اینو خودشم بهم گفت:)

میدونی...اگه بره حتی مطمئن نیستم که چه رفتاری با تو خودهم داشت...

 

دوست نداشتم که اولین سال دوستیم با هیونگ و بوو یکیشونو از دست بدم...این خیلی بی انصافی بود...من هنوز کلی حرف نزده دارم...اما خب انگار قضیه جدیه و به احتمال زیاد هیونگ قراره باهومون خدافظی کنه...

از طرفی دیگه، میخوام هنوز امیدوار باشم...

امیدوار باشم که این آخرین سال باهم بودنمون نیست...

امیدوار باشم که من قراره یازدهم دوباره تو صف، هیونگ و بوو رو ببینم...

بغلشون کنم...

باهم بخندیم و ...

 

 

+ از اتفاقایی که برا اکیپ افتاده میشه به داستان بالا اشاره کردD":

+ هیونگ:) میخوام یه اعترافی بکنم:)

اون روزکه برات کادو خریدیم...اون روز همه پولامونو خرج کردیم:)

و پول برگشت با اتوبوسو نداشتیم:)

فقط یه چهارصد تومن داشتیم...که چون خونه ما دورتر بود من با اون پول سوار اتوبوس شدم...

بوو هم‌ پیاده برگشت:")

+ میگم‌چیزه...+۱۰۰ تایی شدیم*-* برنامه ای چیزی دارین یا من برم واس قلمچی بخونم؟ "-" صندلی داغم که قبلا گذاشتم "-"

+ بک گراند جدید بوو رو دیدین؟*-* خیلی خوب شدهههههه*-*

+ تازگیا چرا همش دارم خاطره مینویسم؟ '-'

+ عکس پست مربوط به تولد بووئهD":

+ بچه ها اون شب....اصلا یاد اون شب میفتم عرق شرم تمام وجودم را خیس میکند "-"

+ همسایه ها...

 

  • Baby Blue

آره ولی من دوسش دارم!

طاها عروسک ‌کیتی دختر همسایمونو محکم بغل کرده:

مامان! میشه برا منم یه عروسک کیتی بخری؟

_ نه!

+ چرا؟

_ دخترونه اس!

+ خب؟

_ تو پسری..

+ خبببب؟!

_ ینی چی خب؟! اون دخترونه اس...تو هم دختر نیستی که عروسک کیتی داشته باشی!

برمیگردم جواب مامانو بدم که طاها زودتر از من دست به کار میشه:

"آره کیتی دخترونه اس منم دختر نیستم ولی خیلی دوسش دارم!"

میخندم: ایول داداش خودمی *-* و بعد بغلش میکنم...

مامان یه نگاه بهمون میندازه: خواهر برادر همین دیگه...

  • Baby Blue

انجامش میدم!

قبل نوشتن این متن داشتم خاطره ای که بوو برام نوشته بود رو میخوندم...

میدونین...اون  هفت صفحه نوشته خیلی برام ارزشمنده...یه نوشته کامله!

و توش بوو اشاره کرده که اولا از همکلاسی شدن باهام میترسید و تصور ناجوری ازم داشت! ولی بعد زدم تصوراتشو خورد و خاکشیر کردم و یه کیدوی دیگه تو تصوراتش به وجود آوردم:)

به جرئت میتونم بگم بهترین اخلاقت اینه که هیچ کسو ناامید نمیذاری! واقعا اینو از ته دلم حس کردم و دارم بهت میگم...شاید خودت قبول نکنی ولی استعداد فوق العاده ای تو دلداری دادن و "حال خوب کردن" داری..!

خب خیلی خوشحالم که همچین آدمیم:")

اینو یبار یه ناشناس آشنا هم گفت:)

 

و بعد اشاره کرده به موضوعی مهم..

ذاتا من بچه کتابخونی بودم از بچگی، ولی خب یه مدت بود کلا کنار گذاشته بودمش نمیدونم چرا. احتمالا باعث شدی که یه بار دیگه شروع کنم و آدم باشم...ازت ممنونم^-^

اوه اوه تا یادم نرفته! یه ویژگی دیگه داری که شدیدا میپرستمش! (هی...خیلی خوبه این=^=) اونم اینه که خیلی بلندپروازی! شجاعت اینو داری که بزرگترین رویاهارو داشته باشی! و به نظرم لایق تک تکشونی:) و خب این اخلاقت باعث شد تا منم یکم بلندپروازتر باشم و بگم اشکال نداره اگه رویاهای فوق العاده داشته باشم. حتی اگه هیچ وقت بهشون نرسم، حق اینو دارم که بهشون فکر کنم و برای رسیدن بهشون تلاش کنم. ( مدت ها بود که این حقو از خودم گرفته بودم. ممنونم که دوباره باعث شدی این حق رو به خودم بدم♡)

آهان! قبل از عید یه بار ازمون خواستی که اخلاق های خوب و بدت رو برات بنویسیم. فکر کنم میخواستی اصلاح شی. هیونگ و هانی کلی نوشتن ولی من فقط یه جمله نوشتم:" خیلی زود عصبانی میشی..." 

اولا که منظورم دقیقا خیلی زود نبود و بعدشم الان پشیمونم که جرا بیشتر زر نزدم'^' هیییع ببخشید دیگه...اصلا بذار همین جا بگم!

+ خب، میخوای حال همه خوب باشه!

+ خیلی باجنبه ای:] اصلا چیزی بهت برمیخوره؟:|

+ تا جاییکه فهمیدم قضاوت بقیه برات مهم نیست.

+ یه چیزی تو ذهنت باشه انجامش میدی!

_ حالا نه خیلی زود ولی...عصبانی میشی دیگه'^'

+ خیلی زیاد و تند کتاب میخونی که بنظرم عالیه!

_ نگاهت گاهی خیلی ترسناکهO^O

+ همیشه به آدم روحیه میدی0^0

_ بعضی وقتا نگران چیزای بدیهی میشی( این واقعا رو مخ منه! >-<)

+ خیلی خوش خنده ایD:

+ خیلی تلاشگری*^* ( واهااااییی*0*)

تلاشگر...

من...

من واقعا یه زمانی خیلی تلاشگر و hard working بودم...

احتمالا الانم هستم...الانم دارم تلاش میکنم...ولی بیشتر. شبیه جنگیدن و دست و پنجه نرم کردنه! نه تلاشی که از روی عشق و هیجان باشه...

دلم برا کیدویی که تو این متن بود تنگ شده...

نه که الان عوض شده باشما نه...

درواقع...مدت هاست چیزی تغییر نکرده...

ولی وقتی برمیگردم عقبو نگاه میکنم

میبینم هیچی دیگه مثل قبل نیست!

عوض نشده ولی همونم نیست...

شایدم..نمیدونم...شایدم من همون رنگین کمونم ولی یکم رنگ و رو رفته تر شدم..!

به هرحال، این نوشته (البته که همه متنو ننوشتم) احتمالا دقیق ترین تصویر موجود از منه که نزدیکترین فرد زندگیم نوشتتش...اگه هیونگم مینوشت قطعا همچین چیزی میشد! و لازمه که راجب این نوشته فکر کنم و دوباره بشم همون کیدوی رویاپردازِ کتابخونِ امیدبخشِ تلاشگر!

تا سال جدید ردیفش میکنم...

خیلی چیزا هستن که باید روبه راهشون کنم...

و جمله همیشگیم:

من انجامش میدم..!

  • Baby Blue

میخواستم یک ستاره داشته باشم

عینک، تبلت، هندزفری، چندتا کتاب و دفتر، چند دست لباس و...

چمدانم را بستم و با سرعت از خانه بیرون زدم. باید تا قبل از ساعت دو ظهر به فضاپیما میرسیدم. قرار بود از این سیاره بروم و به دنبال ستاره ام بگردم؛ به هر حال من نتوانسته بودم ستاره ام را در زمین پیدا کنم.

داخل فضاپیما شدم.

از سیاره خودمان دور شدیم و کم کم به سیارات دیگر نزدیک میشدیم. به شهر آدم فضایی ها رسیدیم. سریع از فضاپیما بیرون آمدم تا به دنبال ستاره ام بگردم. از همه آدم فضایی ها سراغ ستاره ام را گرفتم ولی هیچ کدامشان ستاره مرا نمیشناختند. کم کم از شهر آدم فضایی ها دور شدم و رسیدم به یک کوه مرتفع. با خودم که شاید ستاره من آن بالا باشد. از کوه بالا رفتم و بعد ازچند ساعت به قله رسیدم. حسابی خسته شده بودم. کمی اطراف را نگاه کردم و در همان نزدیکی ها یک ستاره کوچک و خجالتی و درعین حال درخشان دیدم. جلوتر رفتم و سلام کردم. رو به من برگشت و با صدای ظریفی جواب سلامم را داد. از او پرسیدم که آیا صاحبی دارد یا نه...و اوهم جواب داد :"بله، دارم!" 

با تعجب پرسیدم: "پس صاحبت کجاست؟ نامش چیست؟ چرا اینجا پیش تو نیست؟"

ستاره سرش را پایین انداخت و با صدای ظریفش ادامه داد: " من نه نام صاحبم که میدانم و نه میدانم که کجاست. فقط میدانم که یک آدم بالغ و بااراده و موفقی است که قرار است در آینده پیش من بیاید."

به حرف هایش که گوش دادم با خودم گفتم:" شاید بتوانم صاحب این ستاره شوم؛ البته نه الان...بلکه در آینده؛ زمانی که بزرگ و موفق شدم..."

با این وجود از ستاره خداحافظی کردم و به سمت فضاپیما راه افتادم. تصمیم گرفته بودم که دوباره به سیاره ام برگردم و سخت تلاش کنم تا بتوانم در آینده صاحب آن ستاره شوم و "من هم یک ستاره داشته باشم" .

بعد از آن روز، سخت تلاش کردم و جان کندم تا بتوانم موفق شوم. سال ها سختی هارا تحمل کردم تا بتوانم هرچه زودتر به آرزویم برسم.

سال ها گذشت و من بزرگ شدم. دوباره رفتم پیش آن ستاره و این بار با اعتماد به نفس گفتم که من صاحب توام و تو ستاره منی! سپس دست ستاره ام را گرفتم و به سمت فضاپیما برمیگشتم که ناگهان درفکر فرو رفتم...و بعد با کمی مکث، دست ستاره ام را ول کردم و کمی فاصله گرفتم. ستاره ام پرسید که چه شد. چند ثانیه ای سکوت کردم و بعد گفتم:" خب میدانی...من الان دیگر بالغ و بزرگ شده ام. من دیگر میدانم که نمیتوانم ستاره ای داشته باشم. من الان درک میکنم که داشتن یک ستاره چیزی غیر ممکن و محال است. دیگر بچه نیستم و میدانم که نمیتوان با یک ستاره صحبت کرد...نمیتوان دستش را گرفت...من کتاب های نجوم بسیاری خوانده ام و میدانم که یک ستاره اصلا نمیتواند تا این حد کوچک باشد...

واضح تر بگویم؛حالا که بزرگ شده ام میفهمم که تویی اصلا وجود ندارد."

ستاره پس از اینکه حرف هایم را شنید لبخندش محو شد و کمی عقب تر رفت. خواست جیزی بگوید اما منصرف شد. لبخند تلخی زد و گفت:" پس من وجود ندارم...!" و ناگهان شروع به بزرگ و تاریک شدن کرد.

خشکم زد...محکم فریاد زدم:"هی!"

با همان لبخند تلخی که بر صورت داشت گفت:" مگر در کتاب های نجوم، در دنیای شما، ستاره ها این گونه نیستند؟ اگر کتاب های نجوم بسیاری خوانده ای پس حتما باید بدانی که ستاره ها متولد میشوند، رشد میکنند و زمانی میمیردند و تبدیل به سیاهچاله میشوند."

سپس با بغض ادامه داد:" اما تو یک چیز را نمیدانی. این که من فقط مال تو بودم. فقط متل تو؛ نه مال آن آن کتاب های نجوم و نه مال آن دنیای شما..."

و او از بین رفت. نابود شد. البته که من نابودش کردم. این باورهای من بود که اورا تبدیل به سیاهچاله ای عمیق و تاریک کرد. انگار وقتی بچه بودم، باورها و افکارم نامحدود بود و فکر میکردم که هیچ چیز غیرممکن نیست. آن موقع ها حتی اعتقاد داشتم که جادو هم واقعا وجود دارد. اما بعدا که بزرگتر شدم، باورهایم افکارم را محدود کردند و افکارم لا به لای میله های منطق محصور شد. این بود نتیجه بزرگ شدن من. منی که میتوانست تا ابد بچه بماند و تا ابد در پی یافتن ستاره اش باشد..اما ترجیح داد بزرگ شود ک ستاره اش را هم از میان ببرد. این باورها و افکار و منطق و استدلال من بود که آن ستاره کوچک و دوست داشتنی را به نیستی کشاند. من باعث شدم که او هم وجود نداشته باشد؛ چون من یک زمینی ام..از همان زمینی هایی که صبح تا شب و شب تا صبح در تلاشند اما نمیدانند برای چه...از همان هایی که از همه چیز زندگی میگذرند تا خوب درس بخوانند اما نمیداننر بدای چه...من از نسل همان هایی هستم که دم از آزادی و زیبایی و نیک اندیشی میزنند اما درباره آن هیچ نمیدانند...آری! من از همانانم که نامشان در شناسنامه الهی انسان و لقبشان اشرف مخلوقات است!

میتوانستم مراقبش باشم. برایش غذا درست کنم. شب ها با لالایی بخوابانمش. بیرون ببرمش و شهر را به او نشان دهم. میتوانستیم باهم سفر کنیم و دنیا را بگردیم. شهر بازی برویم و کلی خوراکی های خوشمزه امتحان کنیم.

اما

چرا اینکارها را نکردم؟چرا؟ من که اورا باور کرده بودم...با او صحبت میکردم...من که واقعیت را در درخشش بی پایانش حس کرده بودم...پس چرا دیگر نخواستمش؟ چرا به وجودش شک کردم؟ شاید بخاطر مردم احمقی بود بود که هزاران دلیل و مدرک از محال بودن این واقعیت برایم می آوردند. اما احمق تر من بودم که به آن ها توجه کردم؛ فکر کردم؛ شک کردم و درآخر ترسیدم و فرار کردم. منی که یک دلیل برایم کافی بود تا این رویا برایم واقعیت پیدا کند. "من میخواستم یک ستاره داشته باشم"...هرچقدر هم کوچک..هرچقدر هم دیوانه وار..!

آه ستاره دوست داشتنی من!

دلم برایت تنگ شده.الان چطوری؟ آنجا حالت خوب است؟ به انداز کافی غذا میخوری؟ متاسفم که باورت نکردم؛ چون من یک زمینی ام.

امیدوارم آن طرف ها

آن دوردست ها

صاحب دیگری پیدا کنی که بهتر مراقبت باشد.

برو...

تا انتهای دوردست های بی پایان برو و تا میتوانی از زمین و آدم هایش دور شو؛ خیلی خیلی دور...

برو جایی که منطقی درکار نباشد، جایی که فلسطین و یمنی نداشته باشد.

برو جایی که رنگ پوست بی معنی باشد...

جایی که ما نیستیم...

جایی که عشق پیروز است:)

  • Baby Blue

اگه فراموشی بگیرم..؟

 

...

  • Baby Blue

قرصِ weird !

امروز رفتم دکتر بخاطر پوستم...

و گفت بخاطر اختلالات هورمونی و دستگاه تولید مثلته:/

و کلی قرص بهم داد...

بذارین توضیحات اون کاغذ توی یکی از قرص هارو براتون بخونم^^ :

این دارو ممکن است باعث ترس از نور، تاری دید و خشکی چشم گردد.

مصرف این دارو ممکن است باعث مشکلات استخوانی-عضلانی مانند درد مفاصل، درد و سفتی عضلات، اشکال در راه رفتن، تغییر در خلق و خو و تمایل به خودکشی گردد"-"

مصرف این دارو ممکن است باعث افسردگی و تومور مغزی شود:/

از تماس زیاد با نور خورشید، نور لامپ(!)، هوای سرد و باد، بخصوص در ماه اول درمان خووداری نمایید!

درطول روز از کرم ضدآفتاب استفاده کنید.

انجام اعمالی مانند اپیلاسیون، الکترولیز، لیزر و میکرودرم به علت احتمال ایجاد اسکار ممنوع میباشد.

مصرف همزمان این دارو با ویتامین آ سبب افزایش سمیت دارو میشود ( جالبه خود دکتر همراه با این دارو ویتامین آ هم داده'-')

عوارض: خونریزی بینی(آخ جون بالاخره قراره خون دماغ شم*-*\ )، التهاب سفیدی چشم، درد در لب ها، درد مفاصل و استخوان، افزایش کلسترول و چربی خون، اشکال در راه رفتن، قرمزی و خارش چشم، عفونت پوستی، حساسیت به نور، نقص شنوایی، هپاتیت، پوست اندازی(!)، ورم مغزی، سردرد و تغییر در دید، خونریزی از مقعد، افسردگی و تمایل به خودکشی

 

+ :/

+ واقعا الان دلم میخواد رحممو دربیارم خلاص شم'-'

+ کسی اینجا رحم نمیخواد؟"-"

+ اپیلاسیون ممنوع "-" خدایا شکر"-" من اصلا رابطه خوبی با تیغ ندارم"-" یجوری تو شیو کردن بی استعدادم که هروقت از حموم میام بیرون ممکنه بخیه بخورم"-" در این حد افتضاح"-"

+ یادمه یبار هیونگ و بوو میخواستن طرز صحیح استفاده از تیغو بهم یاد بدن'-'

+ یه هودی توسی خریدم*-*

+ واقعا کسی نبود رحم لازم باشه؟:(

+ برم بخوابم...از صبح بیرون بودم

+ شبتون آبی~

 

  • Baby Blue

(= Honey bunch

فکر کنم اولین باری که باهات آشنا شدم...

یادم نیس زیر کدوم‌ پستم نظر داده بودی...

فقط جمله آخرت یادمه:

"راستی من هانی بانچم*-* از آشناییت خوشبختم..!"

_ او هانی بانچ؟ اسمتو زیاد شنیده بودم*-* منم همینطور!

 

اولین پستی که ازت خوندم "وقتی هانی بانچ سانتا میشود" بود. چه پست شنگولی هم بود!

و بعد "دنیای پوچ لعنتی" ...و منی که مدام فکر میکردم:" ینی باید برم باهاش حرف بزنم؟ ینی مشکلش چیه؟اصلا شاید نخواد حرف بزنه...چیکار کنم؟ اصلا فکر نکنم اون منو درست و حسابی بشناسه! پس چیزی نگم دیگه نه؟...."

اون وسطا که قالبتو دارک کردی و اون پستو گذاشتی، حس کردم اون نوشته هارو من تایپ کردم! کاملا فهمیدم و حسش کردم؛ و خب...من یجورایی دیگه بلد شده بودم خومو از اون سیاهچاله بیرون بکشم. پس تصمیم گرفتم یه کامنت تقریبا طولانی برات بذارم در این مورد بلکه شاید کمکت کنه.

و بعد یمدت هانی بانچ دوباره کاوایی شد^-^

و اما مهمترین و خاطره انگیزترین پستت...نه فقط برا من بلکه برا هممون...

"روزی روزگاری در بیان..."

فکر کنم تا ابد پیوند بمونه:")

 

هانی بانچی...=)

ممنون که هروقت پستی با مضمون ناراحتی گذاشتم اومدی و کامنت های طولانی و قشنگ گذاشتی و سعی کردی بفهمی و بهتر کنی:) و همیشه هم موفق شدی؛)

هانی بانچ!

دوست خوبم!

امیدوارم که اینجارو به موقع بخونی:)

تو دوست قابل اعتماد و حامی ای هستی و من خوشحالم که باهات آشنا شدم...واقعا خوشحالم. امیدوارم داروهات رو به موقع و به اندازه کافی بخوری و مراقب هانی بانچ باشی:) چون اگه اتفاقی براش بیفته باید بهم جواب پس بدی!

میدونی که..هروقت خواستی میتونیم باهم حرف بزنیم. میدونم خیلی وقت نیس که همو میشناسیم ولی به اندازه یه دوست چند ساله برام ارزش داری و امیدوارم و آرزو میکنم که این دوستی سال ها دووم بیاره!

لطفا مراقب اون بخش از قلبم که صاحبش شدی باش:)

 

و بالاخره...

تولدت مبارک:)

💙💙

  • Baby Blue

دیالوگ ماندگار۶

*تولد سال پیشم*

من: بچه ها،الان دارم به این فکر میکنم که شاه علیزاده (معلم زبان مدرسمون) همه اون استوری هایی که پر از کلمه "فاک" بود رو دیده و...

هیونگ: گند زدی ینی~

هاید کن استوریتو ازش

من: ریپلای کرد، کوئیک ریکشن گذاشت، گفت تولدت مبارک عزیزم و منم جواب دادم مرسی خانوم معلم و بعد اون لایک کرد حالا هاید کنم؟XD آر یو سیریس؟XD

هیونگ: نه الان ریدی

نمیشه جمعش کرد

آینده رو میگم

من:XDDDDDDDDDD

هیونگ: امیدوارم سال بعدی اگه وجود داشته باشه معلممون نباشه

من: تازه بدتر از همشون میدونی چیه؟ اونجا که تورو تگ کردم نوشتم تنکس بچXD

هیونگ: نمیدونم چی بگمXD واقعا الان حال ندارم ولی از ته دل افسوس میخورم..خوبه معلم زبانم هس!

من: فکر کن اون همه گندکاریXD از اینورم عکس پروفایلمXDD

هیونگ: حرفی نمیمونهXD

من: ما آدمای آبرو مندی بودیم

حداقل جلو معلماXD

هیونگ: بودیم

ریده شد..

من: ساری بچXD

  • Baby Blue

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan