روز ششم چالش آهنگ!

روز شیشم‌!

 

آهنگی که شمارو یاد یه جایی میندازه؟

....

:""

این آهنگ منو یاد کتابخونه میندازه:")

So what

و قطعا من تنها کسی نیستم که با این آهنگ یاد کتابخونه میفته=))

گفتم کتابخونه...

چه...چه دورانی بود...!

دلم براش تنگ شده...

هرچند حس میکنم اونقد دیگه به دوستام اصرار کردم که بریم و اونقد اونا قبول نکردن، دیگه نمیتونم برم اونجا...

شایدم بخاطر دلایل دیگه...نمیدونم...

دلم برا شبای سرد و شلوغش تنگ شده...

و برف!

تا به کتابخونه فکر میکنم، کریستال های برف میریزن رو خاطراتم:")

  • Baby Blue

دیالوگ ماندگار۸

*ساعت دو و نیم شب*

من: فیلمای تولد رو نفرستادی •-•

یچیز دیگه...الان دست راستمون بلده هرکاری بکنه :/ ولی دست چپمون حتی نمیتونه مدادو درست حسابی بگیره ._.

جالب نیس؟

یا مثلا وقتی میخوای قاشقو بشوری بعد قاشق تو رو میشوره •-•

هیونگ: کیدو من قرصامو خوردم ولی ظاهرا تو امشب ازشون غافل شدی

من: تموم شدن...

دلم میخواد‌ پاشم کیک بپزم

هیونگ: 😂😂باشه تو الان بخواب بعدا باهم قرص میخوریم و کیک میپزیم

من: هوممم فکر خوبیه

هیونگ: شبت شکلاتی._.🌙🍫💙

من: ولی چرا ما شبا خورشیدو نمیبینیم؟ نورش که به ماه میتابه...چطور اون‌ نورو نمیبینیم بعد ماهو میبینیم؟ تازه سطح ماه کدره

هیونگ: فردا زنگ میزنم از ماه میپرسم‌ رابطم باهاش خوبه

من: حتما منو هم در جریان بذار

شبت آبی🍫💙

  • Baby Blue

درحال یافتن عنوان*

جالبه...

 

دیشب داشتم به این فکر میکردم که چقد خستم و له لورده شدم...

بعد فکر کردم که

هنوز مدل موهای زیادی مونده که امتحان نکردم...

هنوز مست نکردم...

هنوز موهامو آبی نکردم...

هنوز کافه بیان رو ندیدم...

هنوز قرار نذاشتیم...

هنوز با دوستام مسافرت نرفتیم...

هنوز کتابای موردعلاقمو تموم نکردم...

هنوز فیلمای موردعلاقمو ندیدم...

هنوز تتو نکردم...

هنوز اون پیرسینگ گوشو نزدم...

هنوز کام اوت نکردم...

هنوز اون ایده های اکیپو عملی نکردیم...

هنوز تا نصفه شب بیرون نبودم...

هنوز با پلی لیست موردعلاقم نرفتم تو جاده...

هنوز به اندازه کافی شجاع نشدم...

هنوز جوونم!

و هنوز...

کلی قانون هس که زیر پا نذاشتمشون:)

 

 

 

 

 

 

  • Baby Blue

چالش آهنگ، روز سوم!

دیروز رفتم‌ چشم‌ پزشک...

گفت شماره عینکت درسته ولی چشات ورم کرده"-"

و گفت تاجایی که میتونی باید از گوشی و لپتاپ و تلویزیون دور بمونی"^"

دوتا هم قطره چشم داد که هرکدومو باید تو سه وعده غذایی بریزم تو چشمT-T

و گاد! چه سخته قطره ریختن'-' دیشب همه جا ریختم به جز چشام'-'

+ چهار ماه مونده...

+ موچی=-=

 

روز سوم:

آهنگی که باعث خوشحالیتون میشه؟

خداییش نمیتونم فقط یکی انتخاب کنم'-'

بذارین راحت باشم'-'\

Best of me

New rules

 

و کلی دیگه که الان حال ندارم آپشون کنم "-"\

+ هوا خیلی خوبه:") جاتون خالی:))

+ مامانم میگه من دختر خیلی بدیم'-' میگه خیلی بی حیا و خون به پا کن و لجباز و حرف گوش نکنم"-" بهم میگه فرزند ناصالح"-"

الان یادم افتاد...بذارین بگم:)

مامان بابام چند سال بچه دار نمیشدن...بعد یه بار مامانم خواب میبینه که یه پیرمرد سیدی اومده میگه من از طرف خدا اومدم. هرچی بخوای بهت میدم:")

بعد مامانم میگه که زخم لب بابام خوب شه(یمدت همش لب و دهنش زخمی میشد)...و بعد میگه که یه بچه هم میخوام...

پیرمرد یه بچه میذاره تو بغل مامانم و....

همون موقع ها یه خواب دیگه هم میبینه...که رفتن خونه یکی از فامیلا( که از قضا سید هم هستن:)) و پسر اون خونه داشته از درخت سیب میچیده ..یه سیب تقریبا ناخوب به مامانم میده و مامان میگه من این سیبو نمیخوام! یه سیب درست حسابی بده!

و بعد پسره یه سیب سالم سبز میده به مامانم:)

و چند روز بعد از این خواب ها مامان میفهمه که بارداره:")

تازه! میگفت خودش تنهایی رفته جواب آزمایشو بگیره چون فکر نمیکرده باردار باشه..بعد که دیده جواب آزمایش مثبته کلی تعجب کرده...میگفت وقتی داشتم از پله های آزمایشگاه میومدم پایین همش میزدم به صورتم که ببینم خوابه یا نه:"

یه بسته شکلات میخره و میاد خونه. و شکلاتو همونجا میذاره که بابا موقع اومدن ببینه.

بعد بابا که از سرکار میاد و بسته شکلاتو میبینه با خودش میگه" آخی! حتما فکر کرده بارداره.." و بعد یچیزی میندازه رو شکلات که وانمود کنه ندیده...

و بعدش مامان خودش شکلاتارو میاره و .... =))

+ یادم باشه یه روز LOVE STORY مامان بابامو تعریف کنم:" خیلی جالبه بنظرم...!

  • Baby Blue

چالش آهنگ!

روز دوم‌ چالشه...

آهنگی که کمتر از همه دوسش دارین؟

"-"

بیخیال"^"

بذارین یه آهنگ خوب بذارم کیفشو ببرین^-^\

Oceans

از جیکوب لیه:)

معنیش....

 

I don't want love nomore

Thought it's the one thing I've been searching for

Thought it's the one thing that l miss the most

Now I'm afraid to be alone

 

دیگه عشقی نمیخوام

فکر میکردم همون چیزیه که دنبالشم

فکر میکردم همون چیزیه که بیشتر از هرچیز دیگه ای دلتنگشم

حالا من میترسم که تنها باشم...

 

  • Baby Blue

چالش سی روزه آهنگ!

خب این چالشو همین امروز تو وب نوبادی دیدم و گاد! عاشقش شدم! بنابراین تصمیم گرفتم از همین امروز شروع کنمD":

روز اول!

آهنگ مورد علاقتون؟

ببینید'-'

صاحب این وب یه معتاد آهنگه:"

پس...نمیتونم بگم آهنگی که میزارم موردعلاقه ترینمه...یکی از آهنگای موردعلاقمه از ساشا...

معنیشم خیلی خوبه=))

Matter to you

 

I hate New York City

All the lights are way too bright

Million people on the street

They're all living their own lives

And I'm a stranger

Just a face they'll never know

Somebody unimportant

People come and people go

The world's so big and I'm so small

The oceon's deep as the sky's tall

Sometimes I feel like I'm nobody at all

But you made me feel

Like I'm someone, you do

Cause I know I'm someone to you

Make me feel

Like I matter, you do

:)Cause I know I matter to you

I hate busy parties

All the music's way too loud

Feel like nobody can see me

But you hold me in the crowd

And for a moment

I feel better being there

Like I'm someone important

...Just because I know you care

 

+ فکر کنم معنیش به اندازه کافی واضحه و نیاز به ترجمه نداره...

+ اگه نمیدونین من چقد عاشق ساشام باید بگم که من خیلی عاشق ساشام:"

+ کسایی که نفهمیدن"-" بزنین رو matter to you لینک آهنگه میاد"-"\

+ امیدوارم لذت ببرین:>

  • Baby Blue

دیالوگ ماندگار۷

*رفتیم خونه فاطمه و بحث گریه میاد وسط*

من: من اشکم دم مشکمه‌..

هیونگ: من اشکم دم کونمهXD

من و فاطمه پاره میشیم...

هیونگ: آخه جالبه دوچرخمم اونجاست!!!! 

من: بسههههه فکم درد گرفتتتتت!!!

 

+ خیلی کوتاه و مختصرXD

+ برا کسایی که نمیدونن! قضیه دوچرخه اینه که یه بار قرار بود با دوچرخه بریم شورابیل...و من گفتم که دوچرخه هارو با خودمون ببریم...هیونگم برگشت گفت که خب من نمیتونم دوچرخه رو بذارم تو کونم که!

+ عکس پستوD"=

 

  • Baby Blue

همه چی تموم میشه...

"نوزدهم ژوئن ۲۰۱۹، ساعت ۱:۲۵ بامداد"

دو روز پیش ینی دوشنبه امتحانات تموم شد

امسال کلی اتفاقای باورنکردنی و همینطور بعضیاشون ناراحت کننده افتاد. مثلا اوایل ترم اول، ملیکا رفت. البته من زیاد با ملیکا دوست نبودم و یجورایی حتی از بعضی اخلاقاش بدم میومد ولی هیونگ و بوو دوستای صمیمیش بودن؛ مخصوصا هیونگ.‌‌..خلاصه، موقع رفتنش، من(بهتره بگم ما) کلی گریه کردم. حتی خود ملیکا هم میگفت که باور نمیکرد بخاطرش گریه کنم. خب بگذریم. این از اولین اتفاق تلخ و هولناک تو دبیرستان فرزانگان دو...

چند ماه مونده به امتحانات هم فاطمه بهم پیام داد

نمیتونستم اینو رو در رو بهت بگم...

ما احتمالا اسباب کشی کنیم تهران..

و...البته که گریه کردم. فرداشم باز رفتم تو مدرسه گریه کردم...اولش هیونگ نمیدونست قضیه رو؛ ولی زنگ تفریح که شد فاطمه به هیونگم گفت و هیونگ خیلی ناراحت شد و رفت سمت دسشویی...ماهم( من و بوو و فاطمه) پشت سرش رفتیم و اونجاهم باز من و فاطمه و هیونگ کلی گریه کردیم. و اونجا، یه اتفاق خیلی بد، یه جمله خیلی وحشتناک گفته شد:

من واقعا درکت میکنم چون منم مثل تو ام و واقعا میفهممت..

و اونجا من فهمیدم که ممکنه خونواده هیونگ هم برن تبریزقبلا گفته بود که قرار بود برن ولی بعدش کنسل شده و همین جا موندن).

از اون روز به بعد من همش استرس داشتم که نکنه هیونگ از پیش ما بره و بالاخره....

امتحانات ترم دوم شروع شد...

و هیونگی که کلا حرف نمیزد و تو خودش بود...

و بوو و منی که همش سعی در خندوندن هیونگ داشتیم ولی موفق نمیشدیم...

یه چند روز به همین منوال گذشت...حتی یادمه روز تولدمم هیونگ خیلی سریع اومد بغلم کرد و کادوشو داد رفت...و من دنبالش راه افتادم و وقتی بهش رسیدم  از پشت بغلش کردم...اون حتی سمتم برنگشت...فقط یه لحظه وایساد و بعد رفت...

یکی از همون روزا، همونطور که من و بوو داشتیم از مدرسه برمیگشتیم و راجب هیونگ حرف میزدیم، تصمیم گرفتیم که براش کادو بخریم:

_ چی بخریم براش؟

+ نمیدونم...شاخه گلی چیزی؟

_ نه! بعد یمدت خراب میشه...یچیز موندگار بگیریم..

+ راجب بی تی اس باشه؟

_  بی تی اس؟ هممم...

+ خوب میشه ها! بعدشم یه نامه بنویسم و به آرمی و جنگنو بودنش اشاره کنیم*-*

_ آره ایول! حالا کی بریم بخریم؟

+ عااا نمیدونم...چیزه...همین الان بریم؟!

_ آرههه*-*

+ ولی آخه من الان پول زیادی همرام نیس...

_ من دارم*-*

+ اوجدا؟ *-* چقد داری؟D":

_ هشت هزار تومن*-*

+ .....

+ *پاره میشود*

_ زهرماررررر

+ هشت هزار تومن؟من بیست و دو هزار دارم میگم کمه!

_ ریچچچچچXD

رفتیم الماس شهر...

و یه تابلوی آرمی با یه دفترچه چوبی که روش عکس پیانو بود براش خریدیم و صفحه اول دفترچه هم نوشتیم " DON'T FORGET THAT THERE ARE TWO FRIENDS WHO LOVE YOU" دقیق یادم نیس...ولی فکر کنم همین بود...

خلاصه...کادو و نامه هارو دفعه بعد دادیم به هیونگ...

و

فهمیدیم که بخاطر فوت بابابزرگ هیونگ احتمال اینکه برن تبریزچند بدابر شده و هیونگ هم (علاوه بر فوت بابا بزرگش) بخاطر این موضوع  تو مدرسه حال نداشته...

خدایا...یادم نمیره چجوری هیونگ داشت این موضوع رو توضیح میداد درحالیکه اشکاش رو صورتش میریختن...

بعدش تصمیم گرفتیم که به این موضوع فکر نکنیم...هرچند مطمئنم هر سه تامون (درواقع هرچهارتامون!) هرروز بهش فکر میکردیم...!

روز آخر مدرسه متوجه شدم که با انتقالی بابای فاطمه موافقت کردن و به احتمال۹۹ درصد سال بعد دیگه پیشمون نیست...اون روز رفتیم پیتزا و ذرت مکزیکی خوردیم و هیونگ هم با من و فاطمه و ملیکا ( نه اون ملیکایی که رفت! یه ملیکای دیگه!) با اتوبوس اومد.

تو اتوبوس هیونگ گفت که امشب قراره مامان و باباش راجع به رفتن بشینن حرف بزنن. اون لحظه، فکر اینکه ممکنه هیونگ رو سال بعد نبینم خیلی مضطربم کرد..موقع پیاده شدن هیونگ محکم بغلش کردم و همین که پیاده شد...زدم زیر گریه..

اون شب من نرفتم اینستارو چک کنم چون میترسیدم. جرئت۳ نمیکردم برم بپرسم" خب چیشد؟ میرین یا میمونین؟" ولی بعد چند شب رفتم بهش پیام دادم که چی شد و اون گفت که قراره برن. لازمه بگم چجوری پشت گوشی گریه میکردم؟ مطمئنم لازم نیست...

و بعد حرف از این شد ‌که چطور به بوو بگیم...

قرار شد هیونگ بره تو گروه بگه که قراره برن..بعدشمن برم یه چیزای امیدوارکننده اضافه کنم تا از شدت این خبر کم کنم؛ چون میدونستم این موضوع چقد واس بوو دردناکه. البته...میدونستم که پیام های امید‌ارکننده من کاری از پیش نمیبرن و تقریبا مطمئن بودم که بوو قراره عصبی شه. حتی میترسیدم دعوام کنه و بگه تو این وضعیت این چرت و پرتا چیه میگی!

و اینکه...اگه هیونگ میرفت قطعت رابطه من و بوو هم مثل قبلنا نمیشد...یادمه اینو خودشم بهم گفت:)

میدونی...اگه بره حتی مطمئن نیستم که چه رفتاری با تو خودهم داشت...

 

دوست نداشتم که اولین سال دوستیم با هیونگ و بوو یکیشونو از دست بدم...این خیلی بی انصافی بود...من هنوز کلی حرف نزده دارم...اما خب انگار قضیه جدیه و به احتمال زیاد هیونگ قراره باهومون خدافظی کنه...

از طرفی دیگه، میخوام هنوز امیدوار باشم...

امیدوار باشم که این آخرین سال باهم بودنمون نیست...

امیدوار باشم که من قراره یازدهم دوباره تو صف، هیونگ و بوو رو ببینم...

بغلشون کنم...

باهم بخندیم و ...

 

 

+ از اتفاقایی که برا اکیپ افتاده میشه به داستان بالا اشاره کردD":

+ هیونگ:) میخوام یه اعترافی بکنم:)

اون روزکه برات کادو خریدیم...اون روز همه پولامونو خرج کردیم:)

و پول برگشت با اتوبوسو نداشتیم:)

فقط یه چهارصد تومن داشتیم...که چون خونه ما دورتر بود من با اون پول سوار اتوبوس شدم...

بوو هم‌ پیاده برگشت:")

+ میگم‌چیزه...+۱۰۰ تایی شدیم*-* برنامه ای چیزی دارین یا من برم واس قلمچی بخونم؟ "-" صندلی داغم که قبلا گذاشتم "-"

+ بک گراند جدید بوو رو دیدین؟*-* خیلی خوب شدهههههه*-*

+ تازگیا چرا همش دارم خاطره مینویسم؟ '-'

+ عکس پست مربوط به تولد بووئهD":

+ بچه ها اون شب....اصلا یاد اون شب میفتم عرق شرم تمام وجودم را خیس میکند "-"

+ همسایه ها...

 

  • Baby Blue

آره ولی من دوسش دارم!

طاها عروسک ‌کیتی دختر همسایمونو محکم بغل کرده:

مامان! میشه برا منم یه عروسک کیتی بخری؟

_ نه!

+ چرا؟

_ دخترونه اس!

+ خب؟

_ تو پسری..

+ خبببب؟!

_ ینی چی خب؟! اون دخترونه اس...تو هم دختر نیستی که عروسک کیتی داشته باشی!

برمیگردم جواب مامانو بدم که طاها زودتر از من دست به کار میشه:

"آره کیتی دخترونه اس منم دختر نیستم ولی خیلی دوسش دارم!"

میخندم: ایول داداش خودمی *-* و بعد بغلش میکنم...

مامان یه نگاه بهمون میندازه: خواهر برادر همین دیگه...

  • Baby Blue

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan