شاید جنگجو روز پیروزی را ببیند..!

از وقتی امتحانات نهایی تموم شده منتظرم کنکور بدم. چجوری بگم...من الان بشدت احساس دریازدگی و تلاش زدگی(!) میکنم. منظورم از تلاش تلاش فیزیکی و محسوس نبود؛ میدونم اونقدرا که به عنوان یه "کنکوری" ازم انتظار رفت نخوندم و میدونم که سر خیلی از چیزای کم اهمیت به طرز غیرقابل باوری به هم ریختم. ولی من واقعا تلاشمو کردم و شاید حتی بیشتر از اون جنگیدم. مهم نیس چقد نتیجه داد. من تا جایی که میتونستم تلاش کردم و شاید درنظر دیگران نتیجه خوبی نگیرم ولی برام مهم نیست...البته که فشارشو حس میکنم ولی خودم میدونم که دیگه بیشتر از اون نمیتونستم... وگرنه میتونستم!

آره من نتونستم بشینم ۱۲ ساعت درس بخونم چون هر لحظه از زندگیم مجبور بودم افکار توی ذهنمو مرتب کنم که یه وقت به اعضای بدنم دستور وحشتناکی ندن!

و اینکه...تازگیا متوجه شدم وارد دوره ای از زندگی شدم که فقط میگذره. کنکور قبول شم و برم دانشگاه حس میکنم بدترم میشه. دلم میخواد بین مدرسه و دانشگاه یکم وقت داشته باشم تا بتونم این دوازده سالو جمع و جور کنم و به یه نتیجه ای از زندگیم برسم. 

  • Baby Blue

ثبت لحظات

امروز باید بعنوان روزی که عوامل سریال افسانه روباه نه دم قلبمو به درد آوردن و احساساتمو تا فراتر از آسمان برانگیختن ثبت شه...

میتونم تا آخر عمرم با به یاد آوردن قسمت آخر این سریال اشک بریزم.

میخوام بدونم فیلمبردار اون صحنه اصلا چشاش پر شد سر اون صحنه؟ اگه نه تا آخر عمرم ازش متنفرم. از بقیه عواملم همینطور.

لی رانگ! مرتیکه نامرد....چطور تونستی بمیری؟؟؟!!

وای باورتون نمیشه چقد گریه کردم. از بس گریه کردم سردرد دارم"-"

نمیدونم چرا اینطوریم...تو زندگی بیرون خیلی وقته سر مرگ یکی گریه نکردم...یا مثلا تو ایام محرم اینا..‌حتی یه قطره اشکم نریختم!

ولی همین الان یه دلیل مناسب و موجه براش پیدا کردم:

"من اونقد که با شخصیت های فیلم و کتاب خاطره دارم با آدمای واقعی ندارم..!"

و لی رانگ! یادم نمیره مرگتو...هرگز.

  • Baby Blue

باورم نمیشه

باورم نمیشه کلاسم با آقای جاوید تموم شده و دیگه قرار نیست جزوه بگیرم! دیگه قرار نیست تیکه کلاماشو بشنوم...بوینی سنمشلار، آی آوارالار و...

حقیقتا باحال ترین معلمی بوده که داشتم!

هرچند چون من یکی دوماه دیرتر رفتم کلاسش و یجورایی نتونستم با بقیه خو بگیرم همیشه سر کلاسش ساکت بودم و اونم فکر میکرد آدمیم که هیچی از ریاضی حالیش نمیشه:"

اون اوایل زیاد حس خوبی نداشتم یکیش بخاطر همین چیزا که بالا گفتم، یکیشم بخاطر اینکه درسو ترکی یاد میداد..ولی خب بعدا کنار اومدم باهاش.

و امروز

باید بعنوان روزی که شدیدا بغض کردم و اشک ریختم ثبت شه!

خدایا...یکی از منابع شادمانی و یکی از دلایل keep going forward ام رو از دست دادم!

دیدین آدم سریال یا مجموعه کتاب موردعلاقش که تموم میشه چه حالی میشه؟ یهو احساس پوچی میکنه و دیگه نمیدونه با زندگیش چیکار کنه! دقیقا تو همچین وضعیتیم! حتی بدتر!

و خیلی ناراحتم از دست خودم...اون اوایل که دیر ثبت نام کردم...بعدشم که کلی غیبت داشتم...تو کلاسای حضوریش به شدت ساکت بودم و تو کلاسای مجازیشم خیلی خیلی کم پیش میومد ازش چیزی بپرسم...و درکل...احساس میکنم که فکر میکرد خیلی بچه بیخیال و اهل خوشگذرونی و به درس اهمیت نده ای هستم!

کاش میتونستم بهش بگم اینطوری نیستم...

و...

دوست داشتم ازش معذرت خواهی کنم...

 

امروز ..ینی حدودا چند دقیقه پیش آخرین جلسه کلاسمون بود که درس تموم شده بود و هفت دقیقا اینا وقت اضافی داشتیم..دقیقا اینطوری تموم شد:

آقای جاوید*به ترکی گفت البته*: خب...درس امروزمون تموم شد...کل کتاب امروز تموم شد...تو این یازده ماه ۵۵۰ صفحه درس خوندیم..بعضی وقتا خیلی حرصم دادین سر دیر اومدن سرکلاسا و حل نکردن تمرینا! امیدوارم کنکورو با موفقیت پشت سر بذارین و پیشرفتتونو ببینم..

*منی که پشت گوشی بغض کردم و حتی نمیتونم بگم ممنون*

یکی از بچه ها شروع میکنه به تعریف و تشکر از آقای جاوید..حرفش که تموم میشه دوباره کلاسو سکوت فرا میگیره.

جاوید: بچه های دیگه نیستن؟ قطع شدن؟؟

همه کلاس: نه آقای جاوید هستیم!!!!

جاوید: هااا پس بغض آخرین دیداره!

_بله..*میخندن*

*گریم میگیره*

جاوید: کاش این جلسه آخرو شماهم مثل بقیه کلاسا حضوری میومدین..حداقل یه عکسی باهم میگرفتیم...

*و ما اینجا کیدو رو داریم که میترسید حضوری بره و اونقد سرکلاس گریه کنه که همه خندشون بگیره!!*

_آقای جاوید شهریور میایم عکس میگیریم^-^

جاوید : آره شهریور بیاین...امیدوارم با خبرای خوب بیاین..

_ گفته بودین باقلوا دوس دارین نه؟

جاوید: بلی باقلوا دوس دارم...پس شهریور با خبرای خوب و..‌. یه قوطی باقلوا:")

_ایشالا=)

جاوید: خب اوشاخلار...سیزی آللها تاپشیریام..موفق اولاسوز، خدافظ..

تمام تلاشمو میکنم که صدام دربیاد:

"خدافظ...و ممنون!"

 

 

اه لعنتی من قرار بود از کلاس امروز اسکرین ریکوردر بگیرم.......

 

دوستون دارم آقای جاوید~

 

 

  • Baby Blue

تو واقعیت هم همینطور

*یکی از دوستام از بالای کوه برام ویدیو میفرسته*
من: چه رویایی...
_ آره...جذابه...ولی خب...یجورایی ناراحت کنندم هستا...چیزی که راجب کوه ناراحت کننده اس اینه که تو اگه به کوه نگاه کنی و بری جلو، حس میکنی کوه داری میره عقب؛ و اگه به کوه نگاه کنی و بیای عقب حس میکنی کوه داره میاد سمتت...اگه میخوای برسی به کوه هیچوقت نباید به کوه نگاه کنی. اصلا نباید به زیباییش نگاه کنی چون هرچی بیشتر به اون نگاه کنی امیدت کمتر میشه. باید به برگ های روی زمین، به سنگ های روی زمین که ردشون میکنی نگاه کنی و بعد دستتو دراز کنیو هروقت دستت به کوه رسید نگاش کنی...این خیلی غم انگیزه...غم انگیزتر از اون اینه که این تو زندگی واقعی هم هست! اگه بخوای کوهو نگاه کنی و بیای عقب، اگه بخوای موفقیتتو نگاه کنی و بیای عقب، حس میکنی داره دردش کمتر میشه...ولی درواقع تو داری ازش خیلی دورتر میشی...و اگه بخوای موفقیتتو نگاه کنی و بری جلو، حس میکنی داره ازت دورتر میشه...یه عالمه گزینه های زیاد میاد...یه عالمه آدمای زیاد میان که تندتر دارن بغلت راه میرن...برای همین تو اصلا نباید به اون آدما هم نگاه کنی. باید به...زمین نگاه کنی! *میخنده*

این غم انگیز بودن خوبم هس...

_هوم...اینکه شهر و آدماشو از دور نگاه کنی حس آرامش و تغییر بهت میده...حس خاص بودن یا ناقص بودن...
خودت باید انتخاب کنی وقتی باهاشون فرق داری..که خاصی...یا ناقص..!

میبینم که توهم مثل من فکر میکنی!

_ آره یجورایی...

بااینکه دردناکه ولی خوشحال کنندس:)

_ آره میدونم چی میگی
من میتونم زندگیو همونقد که با جزئیات زیبا میبینم همونقدم با جزئیات بد و زشت ببینم

و با اینکه میتونم با جزئیات زیبا ببینم ولی گاهی اوقات ترجیح میدم نیمه تاریک و درک نشدشو ببینم...

_ دقیقا
مشکل ما آدما اینه...
وقتی خوشحالیم دنیا قشنگه
وقتی ناراحتیم به دنیا طعنه میزنیم

 

+ خونه ما تقریبا آخرای شهره...ینی یجاییه که از اون به بعد دیگه شهر تموم میشه:) و تو ارتفاعه...یکم که میری بالاتر یه جایی هس که شهر از اونجا دیده میشه...و عکس پست مربوط به همون مکانه ؛)

  • Baby Blue

مریخی..

حس میکنم اون کیدوی سافت و آبی که تو تصوراتت بودو زدم خورد و خاکشیر کردم آره؟

_ نه اصلااا...الان میخواستم بگم قلبت.‌‌‌..
قلبت خیلی وقت پیش اشتباه گرفته شد
الان عوض شده
من...شاید باور نکنی ولی واقعا فکر میکردم قلبت مریخیه
واقعا همچین حسی دارم
الانم همینه
فقط...خیلی ناراحتش کردن...

تعریفت از قلب مریخی چیه؟

_ قلب انسانی نباشه...
چیزی که خیلیامون ازش شاکی ایم..

قلب مریخی خوبه یا بد؟

_ بهترینه...
راستش من مریخو بیشتر از زمین دوس دارم
واس همین هرچی خوب باشه میگم مریخی
ینی زمینی نیس
این بهترین تعریف میتونه باشه

خوبه پس:)

_ میگم میدونی چیه
من معتقدم آدما علاوه بر زندگی خودشون تو سرنوشت یکی دیگه هم نوشته شدن
پس لطفا سرنوشت اونم خراب نکن
تو تنها نیستی...هیچوقت!

  • Baby Blue

آخرین ستاره ی نود و نه روشن شو!

 

ساخت کد موزیک

 

اومده بودم یه موضوع جدید به اسم "پرت و پلا" تو قفسم تاسیس کنم که پست آرامو دیدم...و
نظرم عوض شد!
اصولا این چیزارو تو دفترخاطراتم مینویسم ولی حس کردم اینجا نوشتنش بهتره...تو دفتر خاطراتم فقط خودم و خودمم..
یه مدته ناراحتم؛ ولی نه ناراحتی ای آزاردهنده باشه. یه سری مشکلات درمان نشدنی و به دوش کشیدنی دارم که فعلا هیچ کاری نمیتونم براشون بکنم جز اینکه با خودم حملشون کنم. اما یچیزی فکرمو مشغول کرده

(درواقع کلی چیز ذهنمو مشغول کردن ولی خب"-") اونم اینه:
اینکه من میتونم دردمو به دوش بکشم دلیل نمیشه که حقم باشه!
ینی...من مسئول تمام چیزایی که به دوش میکشم نیستم...بخاطر همین فکر کردم شاید بتونم تو سال جدید بیخیال بعضیاشون بشم.
ولی دیدم نه! من نمیتونم بیخیال هیچکدومشون بشم صرفا چون "دیگه ناراحت نباشم!"
و اینکه....من واقعا هیچ چاره ای ندارم! من باید کنکور امسالو قبول شم...وگرنه اون دردا تاابد قلبمو فشرده میکنن...
سو تصمیم گرفتم با همون دردام بمونم!

درد همیشه هست

ولی رنج کشیدن یه انتخابه...


هممم...شاید بهتر باشه یکم بیشتر برای این جمله تامل کنم!


و آقا! بریم سر اصل مطلب!حرفایی که میخوام بزنم از بارونی ترین و آبی ترین نقطه روحم سرچشمه گرفتن و میخوام حرفامو جدی بگیرین نه اینکه فکر کنین فقط تبریک و ابراز احساساته!

هیونگ و بوو:
:)
از کجا شروع کنم؟؟:")
خب...ممنونم ازتون...که همیشه بودین و هستین و خواهین بود.مرسی که درکم کردین و با همه اعصاب خوردیا و سختی های زندگی خودتون اومدین باهام حرف زدین...میدونم همیشه اعصابتونو سر یسری چیزا به فاک میدم و روی سگتونو بالا میارم! مرسی که تحملم میکنین چون فکر کنم بعد از خودم شما دوتا تنها کسایی هستین که با دارکسایدم آشنایی دارین و حسمو میفهمین و میدونین که چی میگم. و خب...من شیرین ترین خاطراتمو مدیون شما دوتا دیوونه (نوشتم دیوونه ولی شما همونو بخونین!) هستم:")
و
باهم میمونیم دیگه نه؟
حس میکنم دوستی ما یه چیز ازپیش تعیین شدس...سه تا دختر هم قد، مو کوتاه، رویاپرداز، کتابخون، علایق مشترک، و همینطور عجیب! تو یه مدرسه...!
سه تا دختر که تایپ هرسه تاشون INFJ ئه..‌تایپی که فقط یه درصد از جمعیت جهانو شکل داده!
هفتم هم گروهی شدیم...هشتم کلاسم عوض شد و تا آخر راهنمایی همین وضع ادامه داشت...تااینکه دهم دوباره همگروهی شدیم...اونم همون گروه قبلی!
قرار بود بوو انسانی بخونه ولی نخوند...
قرار بود هیونگ بره تبریز ولی نرفت...
قرار بود بوو بره تهران ولی نرفت...
قرار بود جداشیم ولی نشد=)
و هی! بیاین این قانون لعنتی عجیبو حفظ کنیم! لازم باشه جلو کل دنیا وایمیستیم نه؟ :')
خونمون...
مسافرت سه تایی..‌
فساد:")
باکس...
ایده هامون...!
و و و ...
(مراجعه کنید به این قسمت...کلیک!

برا کسایی که نمیدونن...کامنت های تحت نام auora و blue2882 رو هم‌بخونین! من و هیونگیم!)
+درسته که هردفعه اینارو به خودتون میگفتم ولی خب میخوام این احساساتم بره تو آرشیو=))

یومیکو!
کسی که مناطق مربوط به منطق تو مغزش پلمپه:")
کسی که زیادی مهربونه و همین کار دستش میده...
کسی که یمدت باید بالاسرش نگهبانی میدادم تا بخوابه!
حس میکنم هرچی بخوام بگم تکراری میشه...
همون حرفای همیشگی، احساسات همیشگی!
همینکه با این همه فاصله هنوز یکی از بهترین و واقعی ترین دوستامی میتونه گویای همه چیز باشه نه؟ :)
من و هیونگ و بوو یه روز میایم دیدنت!
ببین کی گفتم!
پ.ن: حس میکنم هیشکی خبر نداره یومیکو دوست منه'-' خلاصه که...دوستمهXD ♡


و شماها*-*
گاد!
واقعا چی بگم؟!
مرسی که به واقعی ترین دوستام تبدیل شدین و من میتونم بدون هیچ احساس ترس و ناامنی ای بیان باهاتون حرف بزنم و بدونم که شماهم از حرف زدن با من خسته نشدین(نشدین که نه .__. ایشالا که نشدین .__.-)
من معمولا تو دنیای بیرون(خوشم نمیاد بگم واقعیت..) خیلی ساکت و تودارم...خیلی کم پیش میاد به غریبه ای نزدیک بشم و باهاش حرف بزنم....ولی اینجا تو بیان، شماها باعث شدین بیشتر خودم باشم و احساسات و تفکراتمو بروز بدم. باعث شدین بدونم که تنها نیستم و واقعا خیلیا هستن که دوسم دارن:"
و مهمترین چیز...
دوستیمون💙
مرسی از همتون که بودین و بهم امید دادین...
مرسی که اون روز ده ساعت حرف زدیم و باعث شدین رکورد کامنتو بزنم:)
( هنوزم رکورد دست ماست؟ یه وقت نیفته دست نااهلی!!! )
مرسی بابت تمام حرفاتون...تمام اون پیام ها...تمام اون "کیدو تو میتونی" ها‌.‌‌..امیدوارم ناامیدمون نکنم...نه شمارو نه خودمو...
پ.ن: یچیزیو دلم خواست اینجا اضافه کنم؛ اونم اینکه من اصلا درمورد چهره و ظاهرم اعتماد به نفس ندارم...قبلا هروقت بهم میگفت خوشگل ناراحت میشدم چون فکر کردم‌ از روی ترحم میگن یا برای اینکه ناراحت نشم....ولی الان به لطف شما اندکی بهتر شدم♡ و لازمه از همه اونایی که منو زیبا خطاب نمودن تشکر کنمTT

و
ببینید!
من نمیدونم چجوری!
ولی یه روز باید یه قراری بذاریمTT
اگه یه روز اونقد پولدار شدم که بتونم کافه بزنم مطمئن باشین اینکارو میکنم:" اسمشم میذارم کافه بیان!

و خیلی خلاصه وار:

آرتی مرسی بابت دیوونگیت! انرژی کهکشانیت و کیدوی گذشته بودنت*-*

استلا مرسی بابت‌ تمام مست کردنا و های شدنامون!

سینور مرسی بابت تمام حرف زدن های طولانی و طومارطورمون!

موچی مرسی که شدی "اون دوست کوچولوی مهربون عصبانی و بنفشم"!

جیران مرسی بابت حرفات و امید و انگیزه هایی که به عنوان یه دوست بزرگتر بهم دادی:)

استفان مرسی بابت پلی لیستت و همه وقتایی که منو خندوندی*-*

 

آیامه! که حس میکنم یکی مثل موچی هستی:) هرچند اونقدرا که موچی رو میشناسم تورو نمیشناسم...ولی بهم ثابت شد که یکی دیگه از پشمکای بیانی:)

آرام مرسی که انقد باجنبه ای و هیچی بهت برنمیخوره و من میتونم راحت فحشت بدم:]

آیسان...نمیدونم دقیقا از کدوم کارت تشکر کنم...فکر کنم باید بخاطر بودنت و اینکه وبلاگ زدی ازت ممنون باشم:) اون موقع ها که تو اومدی بیان تقریبا بی روح شده بود ولی بعدش جون تازه ای گرفت و من حس میکنم بخاطر تو بود:") مرسی^-^

آقای آبی مرسی بابت وقتایی که یه بحثی تو نظرات پروندی و اون بحث تا ساعت ها ادامه پیدا کرده•-• و مرسی که باهامون مثل بچه هایی که هیچی حالیشون نیس رفتار نمیکنی:)

بنزوییک اسید! مرسی که چهارشنبه سوری اونقد منو خندوندی و مرسی که گفتی خوشگلم"-" و مرسی بابت اون استیکره!(همونی که خیلی مودهXD) و اینکه... یه روز تلافی میکنم^^

آنا! عاح ای دوست زیبای منTT از الان منتظرم ببینمت:" مرسی که همشهری هستیم:"""

(و گادTT همگی گوش کنین! این آنا خیلی خوب میخنده*-* چشاشم خندیدنی خط میشهT----T خلاصه گفتم که بدونین)
و مرسی که گفتی کیوتم:"
و مرسی بابت تمام اون ذوق کردنامون...چیزایی که کشف کردیم و حرفایی که زدیمTT


هانی!
من تاابد تو رو دوست خودم نگه میدارم!
No matter what!
مرسی که شدی همزادم تو بیان! راستش بعضی وقتا که بعضی از نوشته هاتو میخونم ناراحت میشم؛ چون عمیقا حس میکنم که چی میگی...و این دردناکه...ولی این باعث نمیشه پا پس بکشیم نه؟:)

keep going forward

حنا"-"
ای کسی که بهش اکسیر زود بزرگ شدن و عمیق بودن دادن"-"
تو منو خیلی یاد کراشم میندازی"-"♡
احساست،نوشته هات، حتی اون عکسی که برام فرستادی!
و اینکه حس میکنم خیلی جسم و روح ظریفی داری"-"
مراقب بیسکوئیتت باش:)
و آها! تو تصوراتم INFP هستی"-" تایپت چیه درواقعیت؟
یادم افتاد بغلی هم بنظر میرسی"-"\
پ.ن: از همه تشکر کردم بجز تو"-"
....
تشکرم نمیاد منو ببخش/"-"\

 

روما! مرسی که بودی و همیشه سعی کردی حالمو خوب نگه داری:))

و خیلیای دیگتون...نوبادی و سوفی که تازه باهاشون آشنا شدم و میخوام بیشتر بشناسمشون، آیلین که از قبل میشناختمش ( مرسی بابت اینکه کالرراشو بهم‌ معرفی کردیTT)، کاپ کیک که قراره بعد کنکور تو کافه اش پلاس شم(یادته یبار بهم گفتی میخوای اسمارتیز صدام کنی؟:" خیلی از اون لقب خوشم اومد*-* همیشه اسمارتیز صدام کن"-") سحری کیوت اندر کیوتمT-T نرسیای گمشده@-@ هیرای که در اولین فرصت باید برم کلی باهاش حرف بزنم! ایزومی و وهکاو که لازمه بیشتر بشناسمشون و مطمئنم قراره کلی علایق مشترک پیدا کنیم، سایه مرموز0-0 هیونی که دارن شانو خونده، وایولت و خیلیای دیگه که شاید هنوز وبلاگم نزدن..!

و بعنوان حرف آخر،
با همتونم!
بیاین سال جدیدو با تمام سختیاش بترکونیم!

 

+ سه روز آخر چالش آهنگو نمیتونستم جدا بنویسم...پس قاطیشون کردم و...

بشنوین اون آهنگو!

 

+ هشدار میدم امروز آخرین فرصت اینه :]

  • Baby Blue

نه لبخند نود و نه:)

1. وقتی دیدم همون موقع تحویل سال حنانه بهم‌ پیام داده.

2. روز تولدم...وقتی آنلاین شدم و دیدم دوستام کلی استوری گذاشتن...استوری های یومیکو:" و اون لحظه که هیونگ زنگ زد گفت اگه دلت برامون تنگ شده بیا پایین! و وقتی درو باز کردم دیدمشون:")

3. وقتی موهامو پرکلاغی کردم.

4. وقتی موهامو کوتاه کردم.

5. روز تولد بوو

6. روز تولد هیونگ

7. روز تولد حنانه

8. روز تولد یومیکو...وقتی قرار بود یومیکو با مائو ویدیوکال بگیره ولی بعد دید من و هیونگم هستیم...اولین ویدیوکالمون:"))

9. صندلی داغم:) همون روز که ده ساعت حرف زدیم و خندیدیم:))

....

بذارین بازم بنویسم...!

10. اون روز که پست "انجامش میدم!" رو گذاشتم و نظراتو خوندم=)

11. وقتی به گرایش یکی پی بردم!

12. وقتی دستبند و حلقه و شلوار خریدم!

13. وقتی رفتم کتابخونه و همو دیدیم و لپشو کشیدم:""""""

14. بعضی از حرفای آقای منصوری!

15. صحنه هایی از color rush

16. اون روز که برا درس خوندن رفتیم خونه بوو

17. وقتی حالم خوب نبود و هیونگ و بوو اومدن خونمون...(وقتی فقط قرار بود نیم ساعت دم در ببینمشون ولی تا دوازده شب موندن!)

18. تولد فاطمه

19. اون روزی که با بوو رفتیم آیندگان...

20. قرارمون تو شورابیل

21. وقتایی که میرفتم وب استلا و باهم چرت و پرت میگفتیم!

22. اون روز که با چندتا از شما نشستیم راجب دارن شان و مارول حرف زدیم...

23. روزی که امتحان ریاضی رو دو شدم!

24. وقتی داشتیم با حنانه برنامه میریختیم که چطور هیونگو بکشونیم کتابخونه!

25. وقتی برا اولین بار با آنا حرف زدم...

26. وقتی فهمیدم موزیک ویدیوی داینامت تو ۲۴ ساعت ۹۸ میلیون بازدید خورده.

27. وقتی فیلم in time رو دیدم...

28. همه حرف زدنای خاطره انگیزمون...

29. وقتایی که هیونگ و بوو بهم کتاب قرض میدادن...

30. تولد هانی بانچ

31. تولد حنا

32. تولد سینیور=)

33. اون ناشناسی که بهم گفت آدم خوبی هستم و قدر خودمو بدونم:)

34. و اون ناشناسی که بهم گفت آدم زیبایی هستم از لحاظ باطن...و گفت که آدمایی مثل من کمن و قدر خودمو بدونم...و همینطور گفت که "تو یه روز آدم خیلی ارزشمندی میشی:) "

35. هروقت که کسی عکسمو دید و گفت خوشگلم:"

36. وقتی یومیکو گفت میخواد با دستم ازدواج کنه=))

37. کلاس آقای قاسمی!

38. وقتی فهمیدم آرتی و استلا هم عاشق دعوا هستن@-@ + آیسان!

39. وقتی پیش دوستام کام اوت کردم.

40یه داستان! :))

  • Baby Blue

:"""

لعنتیا واقعا صد روزه باهمیم:") ؟

  • Baby Blue

!Love Story

قولشو داده بودم نه؟

براتون تعریف میکنم!

  • Baby Blue

چالش آهنگ، روز سوم!

دیروز رفتم‌ چشم‌ پزشک...

گفت شماره عینکت درسته ولی چشات ورم کرده"-"

و گفت تاجایی که میتونی باید از گوشی و لپتاپ و تلویزیون دور بمونی"^"

دوتا هم قطره چشم داد که هرکدومو باید تو سه وعده غذایی بریزم تو چشمT-T

و گاد! چه سخته قطره ریختن'-' دیشب همه جا ریختم به جز چشام'-'

+ چهار ماه مونده...

+ موچی=-=

 

روز سوم:

آهنگی که باعث خوشحالیتون میشه؟

خداییش نمیتونم فقط یکی انتخاب کنم'-'

بذارین راحت باشم'-'\

Best of me

New rules

 

و کلی دیگه که الان حال ندارم آپشون کنم "-"\

+ هوا خیلی خوبه:") جاتون خالی:))

+ مامانم میگه من دختر خیلی بدیم'-' میگه خیلی بی حیا و خون به پا کن و لجباز و حرف گوش نکنم"-" بهم میگه فرزند ناصالح"-"

الان یادم افتاد...بذارین بگم:)

مامان بابام چند سال بچه دار نمیشدن...بعد یه بار مامانم خواب میبینه که یه پیرمرد سیدی اومده میگه من از طرف خدا اومدم. هرچی بخوای بهت میدم:")

بعد مامانم میگه که زخم لب بابام خوب شه(یمدت همش لب و دهنش زخمی میشد)...و بعد میگه که یه بچه هم میخوام...

پیرمرد یه بچه میذاره تو بغل مامانم و....

همون موقع ها یه خواب دیگه هم میبینه...که رفتن خونه یکی از فامیلا( که از قضا سید هم هستن:)) و پسر اون خونه داشته از درخت سیب میچیده ..یه سیب تقریبا ناخوب به مامانم میده و مامان میگه من این سیبو نمیخوام! یه سیب درست حسابی بده!

و بعد پسره یه سیب سالم سبز میده به مامانم:)

و چند روز بعد از این خواب ها مامان میفهمه که بارداره:")

تازه! میگفت خودش تنهایی رفته جواب آزمایشو بگیره چون فکر نمیکرده باردار باشه..بعد که دیده جواب آزمایش مثبته کلی تعجب کرده...میگفت وقتی داشتم از پله های آزمایشگاه میومدم پایین همش میزدم به صورتم که ببینم خوابه یا نه:"

یه بسته شکلات میخره و میاد خونه. و شکلاتو همونجا میذاره که بابا موقع اومدن ببینه.

بعد بابا که از سرکار میاد و بسته شکلاتو میبینه با خودش میگه" آخی! حتما فکر کرده بارداره.." و بعد یچیزی میندازه رو شکلات که وانمود کنه ندیده...

و بعدش مامان خودش شکلاتارو میاره و .... =))

+ یادم باشه یه روز LOVE STORY مامان بابامو تعریف کنم:" خیلی جالبه بنظرم...!

  • Baby Blue

~Light Blue~

🦋••We won't be erased••🦋

Not perfect but always myself ✨


Don't rush something that you want to last forever


من انسانم...
من انسانم، همان انسان خاکی
همان کس که به تن روح خدا دارم...
مرا تا عرش اعلا راه و تا قعر فنا چاه است
اگر پرواز میخواهم
فلک ها بر من آزاد است...

نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan